در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
با رفقایش بودند سرمست از باد به غبغب افتاده روزگار جوانی. سنگک خریده بودند. یک دانه سنگ داغ چسبیده پشت نان خوش عطر را در آورد و از پشت یقه پیرمرد انداخت توی پیراهنش. پیرمرد بی رمق تر از آن بود که دادی بزند یا حرفی بزند. فقط سوخت. هم پشت گردنش هم جگرش. یک کم هم کمرش را راست کرد و درد توی همه اندامش خزید و سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. جوانها هم خندیدند و رفتند. حفره از همان جا توی زندگی جوان خال انداخت و روز به روز بزرگ تر شد و نکبت زندگی اش را برداشت. سنگ روی سنگ نمیتوانست بگذارد. همه زندگیاش نخکش شد. فهمید از کجا خورده. رفت توی محل پیرمرد را پیدا کند حلالیت بطلبد و از آنجا که جوینده یابنده بود، پیدایش کرد. قصه را به پیرمرد گفت و معذرت خواهی کرد. پیرمرد گفت. پشت گردنم سوخت دست خودم نبود آه کشیدم و همان آه تو را ناکار کرده، یک بار دیگر که حواسم نبود بیا یک سنگ داغ دیگر بنداز پشت گردنم بسوزم اینبار دعایت کنم. باید بسوزی تا دعایت بالا برود.
این جوانها نمیدانم از نسل همان جوانهایند یا نه؛ ولی شک ندارم پسرک از نسل همان پیرمرد است. بهت است و تماشا و حیرت. سکوت میکند و میسوزد. خنده جوانها تلخ و کریه است. مثل خندههای پیرمرد خنزرپنزری توی بوفکور هدایت. خندههایی لزج و چندشآور.
ده دوازده سالگی پسرک تا شده توی سطل زباله دنبال آیندهاش میگردد. خدای شتران خویش است. شتر؟ کدام شتر؟ یکی دورتر ایستاده و دارد فیلم میگیرد. یکی میرود زیر دوخم پسرک را میگیرد و یلهاش میکند توی سطل زباله. پسرک مبهوت بیرون میآید و فقط تماشاست. .. در سکوت... چه بگوید... آهش اما مینشیند روی یال امواج اینترنت میرسد توی گوشی من تو او ما شما ایشان...آه پسرک داغ است گوشی داغ میشود. سرم داغ میشود. میسوزم... جوانها میخندند. بعد میگویند دوربین مخفی بود. بای بای کن و دکمه پاز ضبط را میزند و تمام سکانس طلایی (به زعم خودشان ) ضبط شده است.
سخن یکی مانده به آخر: معادن نمکی که به زعم خودتان خیلی بامزهاید و در ساخت این کلیپ شریک بودهاید. خداکند بعد از خندههایتان نام و نشان و خبری از پسرک گرفته باشید. خداکند بدانید کجای این شهر زندگی میکند. خدا کند شب پسرک توی آن لحظهای که با آخرین اتوبوس دارد به خانه برمیگردد، آن لحظهای که کیسه ضایعاتش را عقب وانت گذاشته و رویشان نشسته و نور چراغهای اتوبان صورتش را تاریک و روشن میکند، آن لحظهای که دو شره اشک صورت چرک و دود گرفتهاش را خط انداخته و چشمهایش از سرب توی هوا میسوزد. ... آن لحظههای گرم شدن چشمها درست چندثانیه قبل از خوابی شبیه مردن... توی این لحظههای گنگ و وهم آلود آه نکشیده باشد. خاکسترنشین خواهید شد.
سخن آخر: رفیق هموطن خواهر برادر من بلاگردان همه تان. .. وطن روزهای خوبی ندارد از زعمای قوم هم سالهاست که انتظاری نیست. کمی خودمان حواسمان بیشتر به هم باشد... راه دوری نمیرود...
حامد عسکری
شاعر و نویسنده
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد