این خانه گرم است ولی...

اولش فکر می‌کنند که دختر فراری‌ام، از شهری کوچک به تهران فرار کرده‌ام و حالا به گرمخانه‌شان پناهنده شده‌ام.
کد خبر: ۱۲۳۹۲۱۴
این خانه گرم است ولی...

به خاطر همین، از راه دوستی در می‌آیند تا شماره تلفنی از خانواده‌ام پیدا کنند. داستان ورودم به گرمخانه اما چیز دیگری است، به‌عنوان یک دختر شهرستانی که برای انجام کارهای اداری به تهران آمده و در راه، کیف و تلفن‌همراه‌اش را دزدیده‌اند، خودم را معرفی می‌کنم. با چاشنی بغض، باورپذیری داستانم بیشتر می‌شود.

حالا شبیه جک لندن شده‌ام که لباس مبدل پوشید و به نوانخانه رفت تا «تیره بختان جامعه» را بنویسد. در تهران 1398، یک شب سرد پاییزی را در گرمخانه بانوان گذراندم تا ببینم که در گرمخانه‌هایی که برای بی‌خانمان‌ها درنظر گرفته شده است، چه اتفاق‌هایی می‌افتد و چه‌کسانی به گرمخانه‌ها راه پیدا می‌کنند.

درخت‌های پارک جنگلی چیتگر در تاریکی سایه انداخته‌اند. توی تاریکی ساعت 8 و 30 دقیقه شب، کسی دیده نمی‌شود جز شبح‌های ناپیدای پارک و صدای خش‌خش پایشان که گاهی در صدای رد شدن ماشین‌هایی که با سرعت عبور می‌کنند، گم می‌شود.

سوز در میان درختان می‌دود و خود را می‌رساند به گوشت و پوست و استخوان و شلاق سرد و خشکش را می‌کوبد به بدن. گرمخانه بانوان نیلوفر، 200 متر بالاتر از ایستگاه متروی ایران خودرو است. نگهبان گرمخانه اسم را می‌پرسد و بعد راهت می‌دهد تو. بعد اما باید به قسمت پذیرش رفت. تمام وسایل شخصی، از کیف و گوشی موبایل در قسمت انبار تحویل گرفته می‌شود و درون کمدها حفظ و بعد بازرسی بدنی و لباس‌ها انجام می‌شود. انبار پر از وسایل است.

از مواد شوینده، پد بهداشتی، پتو و بالش گرفته تا وسایل شخصی مددجوها، مانند کوله‌پشتی، کیف و حتی وسایلی که در مترو به فروش می‌رسانند. بسیاری از فروشنده‌های مترو هم مشتری شبانه این گرمخانه‌اند. اول از همه، حیاط بزرگی که پر از درخت و وسایل ورزشی است، خودش را نشان می‌دهد، حیاطی که در سمت چپ آن اتاق‌های استراحت قرار دارند. سه سالن بزرگ برای مددجوها درنظر گرفته شده است. در بین آنها یک اتاق بهداری، یک سرویس بهداشتی و حمام و یک سالن غذاخوری هم است. اتاق‌های استراحت به سه بخش تقسیم می‌شود، سالن‌هایی برای دودی‌ها و غیردودی‌هاست که هر کدام ظرفیت 32 نفره دارد و سالنی کوچک‌تر که برای مددجوهایی است که با ماشین گشت به گرمخانه آورده شده‌اند؛ ظرفیت این سالن 14‌نفره است.

مالباختگان بی‌خانمان

کف سالن را با کف‌پوش‌های پلاستیکی قهوه‌ای پوشانده‌اند. تخت‌های دو طبقه کنار هم ردیف شده‌اند. سرپرست اتاق به استقبال می‌آید و ما را که تازه واردیم، به همه معرفی می‌کند. چند نفری برای خوشامدگویی جلو می‌آیند. قیافه‌ها و تیپ‌ها شبیه به بی‌خانمان‌ها نیست. موهای همه مش و رنگ شده است. لباس‌ها هم زیادی نو و تمیزند. کسی بو نمی‌دهد و همه آرایش کرده‌اند، انگار که در یک دورهمی دوستانه باشی. چند نفری، سرشان توی کمدشان است. روی کمدهای بلند آهنی، اسم‌ها را نوشته‌اند، یک کمد برای مریم، یک کمد برای نیلوفر و آن یکی هم برای فروزان است. زن میانسالی به استقبال می‌آید. قد کوتاهی دارد و سیاه‌چرده است. لبخند می‌زند و می‌گوید: «غریبی نکن.» اسمش زهراست، چهل سالی سن دارد و با دختر 21 ساله‌اش دو هفته‌ای می‌شود که به گرمخانه مراجعه می‌کند. دلیل بی‌خانمان شدنش را که می‌پرسم، درددلش باز می‌شود، آه می‌کشد و جواب می‌دهد: «خونه‌مو بالا کشیدن.» زهرا داروهای اعصاب مصرف می‌کند. دخترش سحر اما داستان را دقیق‌تر تعریف می‌کند. این که یک‌سال و نیم قبل، مادربزرگش که در خانه او زندگی می‌کردند، به یکی از آشنایانشان وکالت‌نامه داده و او هم خانه را فروخته است. دو هفته قبل اما خریدار آنها را از خانه بیرون می‌کند. حالا سحر روزها در تولیدی کار می‌کند و مادرش در گرمخانه می‌ماند، چون بیمار است و مسؤولان گرمخانه به او اجازه ماندن داده‌اند. صحبت سحر که به اینجا می‌رسد، زن جوانی از روی تخت بالایی به حرف می‌آید: «من شش ماه پیش نمی‌دانستم که همچین جایی هم وجود دارد. سر خانه و زندگی‌ام بودم.» داستان او عجیب نیست، به خاطر سود بیشتر خانه‌اش را فروخته و با تمام دارایی‌اش، همه را به یکی از دوستانش داده، غافل از این که این نقشه‌ای بوده تا همه دارایی‌اش را بدزدند، حالا هم دنبال کارهای شکایت است.

کارمندم و کارتن‌ خواب

تعداد مال‌باخته‌ها در گرمخانه زیاد است. در این میان اما شاغلینی هم هستند که برای پیدا کردن کار، از شهر خود بار سفر بسته‌اند و به پایتخت آمده‌اند و چون هزینه‌های اسکان در تهران گران است، پایشان به گرمخانه باز شده است. نیره یکی از آنهاست.

دختر 20 ساله‌ای که پرستار است و از شهرستان شازند به امید حقوق بیشتر راهی تهران شده است. خواهران موسوی هم هستند، خواهرانی که کتاب از دستشان نمی‌افتد. هر دو روی تخت‌هایشان نشسته‌اند و کتاب‌می‌خوانند. یکی از خواهران می‌گوید: «در شهرمان ازنا کار پیدا نکردیم.» لیسانس ادبیات دارد و با خواهرش حالا سه هفته است که در تهرانند. او امیدوار است که کار خوبی پیدا کنند تا از گرمخانه بروند. زندگی در گرمخانه برایشان سخت است،هرچند که می‌گوید: «شب خوابیدن در اینجا بهتر از ماندن در خیابان است. اینجا امنیت داریم.» نیره و خواهران موسوی شهرستانی‌اند، اما تهرانی‌هایی هم هستند که کارمندند، اما به خاطر هزینه‌های سنگین اجاره‌بها به گرمخانه می‌روند. محبوبه یکی از آنهاست. سه سالی می‌شود که در گرمخانه زندگی می‌کند. زن میانسالی که کارمند یکی از شرکت‌های خصوصی است، می‌گوید: «تا سه سال پیش مستاجر بودم، حالا ولی این قدر اجاره‌بها گران است که ترجیح می‌دهم در اینجا زندگی کنم.» و بعد سخت‌تر به لباس‌هایش چنگ می‌زند. کاشی‌های سفیدرنگ حمام و دستشویی تمیز است. صبح و شب شیفت هر کدام از مددجوهاست که حمام، دستشویی، حیاط و سالن‌ها را تمیز کنند و تی بکشد، اگر کارها خوب انجام نشود، مددجو اجازه خروج ندارد.

خواب خوبی داشته باشی!

زمان شام است، خیلی زود، همه پیدایشان می‌شود. غذای امشب برنج و کباب است. یکی می‌گوید برنج نپخته و گوشت خام است. بیشتر مددجوها اما به این راضی‌اند. بعضی‌هایشان حتی دو پرس غذا می‌گیرند و سریع می‌نشینند تا غذایشان را بخورند. بعد از خوردن غذا، هر کسی ظرف‌هایش را می‌شوید. تلویزیون روشن است، همه به صفحه بی‌صدای تلویزیون، به سریال «فوق‌لیسانسه‌ها» نگاه می‌کنند و می‌خندند. خنده یکی از دخترها، اما بلندتر از همه است. نوک موهای تراشیده‌اش تازه بیرون آمده، بینی، گوشه ابرو و لبش پیرسینگ زده و روی ناخن‌هایش ناخن کاشته است. به نیم ساعت نمی‌رسد که سالن غذاخوری خالی می‌شود. همه روی تخت‌هایشان نشسته‌اند. ساعت 10 و 30 دقیقه شب اما همه جا خاموش می‌شود. مسؤول اتاق دعای آخر شب را می‌خواند، تا چشم‌ها گرم می‌شود، صدای پای قطار، خواب را از چشم می‌دزد. بعد اما، سمفونی دیگری به صدا درمی‌آید، تمام شب، همه یک‌صدا و هماهنگ، با هم خروپف می‌کنند و سکوت را فراری می‌دهند. توی تاریکی شب، در صدای هماهنگ نفس‌کشیدن‌های پرصدا، صدای «العفو...العفو» می‌آید. اسمش زهراست، صورتش را سفت توی مقنعه گل‌گلی‌اش قاب گرفته است. تسبیح در دست دارد و زیر لب ذکر می‌گوید. حالا دو سالی می‌شود که خانه و زندگی‌اش را رها کرده و گرمخانه، خانه‌اش شده است. می‌گوید: «نمی‌تونستم دیگه با شوهرم زندگی کنم... همه که نباید تا آخر عمر با هم بمونن» بعد دوباره ذکر می‌گوید: «استغفرا......» صبح که می‌شود، دخترها، با لباس‌های فرم، مانتو و مقنعه پوشیده، سراغ کار خود می‌روند. قطار دوباره راه افتاده، زندگی در جریان‌است.‌

هنوز گرم نشدم

اتاق کوچک است. همه روی تخت‌ها زیر پتوهایشان خوابیده‌اند. یک نفر اما خودش را چسبانده به رادیاتور و می‌لرزد. دختر جوان را با ماشین‌های گشت، از توی آزادراه به گرمخانه آورده‌اند. رنگ‌ورویش پریده و زیر چشم‌هایش کبود است. سفیدی چشمانش به زردی می‌زند و جز چند تا دندان، دندان دیگری در دهان ندارد. پتو را دور خود پیچانده، اما دستان سفیدش از زیر پتو بیرون افتاده، روی دستانش چند لکه کبود، نشسته است. می‌گوید: «خونواده‌ام ولم کردند... منم خیابون‌گرد شدم.» داستانش عجیب‌وغریب است. می‌گوید که معتاد نیست و شوهرش او را به خاطر یک زن دیگر از خانه بیرون کرده و تنها پسرش حالا زیر دست نامادری بزرگ می‌شود. هرازگاهی دماغش را بالا می‌کشد. بوی تند و تیزی را می‌دهد. دستش را توی دست می‌گذارد. سرما می‌دود توی تن. می‌گوید: «ببین... دو ساعته اینجام هنوز گرم نشدم...» و دماغش را دوباره بالا می‌کشد.

لیلا شوقی - روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها