روایت‌های یک مادر کتاب‌باز

بیا کلیشه‌ای حرف بزنیم!

عکس را که دیدم، تمام آن روز جلوی چشمم زنده شد. داشتم هارد لپ‌تاپ را می‌جوریدم که عکس پسرک را دیدم که جلوی بنر تبلیغاتی‌اش برای انتخابات شورای دانش‌آموزی توی حیاط دبستانش گرفته بود.
کد خبر: ۱۲۳۸۰۴۴

کلاس پنجم بود گمانم. دو سه روز وقت گذاشته بودیم تا با همفکری یکدیگر شعارهای تبلیغاتی‌اش را انتخاب کنیم. بعد برایش لوگو و پوستر و بنر طراحی کرده بودم. بعد با پدرش رفته بودند چاپ کرده بودند و فردایش برده بود مدرسه و نصب کرده بود. ظهر، وقتی من رسیدم مدرسه، بنر از گوشه‌اش چسب‌خورده بود و جای نصبش عوض شده بود و پسرک پر از بغض و سرشار از خشم بود.
سوارش که کردم منفجر شد. از میان گریه بریده‌بریده‌اش که همراه با عصبانیت شدید، صدایش را نامفهوم کرده بود، فهمیدم که زنگ تفریح اول، یکی دیگر از نامزدها، بین همه بچه‌ها شیرکاکائو و کیک پخش کرده. یکی دیگر، دفترچه یادداشت فانتزی داده و... پسرک تنها کنار بنرش ایستاده و تلاش کرده با بچه‌ها حرف بزند. چند نفر در جمع از او پرسیده‌اند که چرا او هدیه‌ای به بچه‌ها نمی‌دهد؟ یکی هم بابت همین به پسرک توهین کرده بوده و خلاصه دعوا شروع شده. میان دعوا بنر را از روی دیوار کشیده‌اند و تا ناظم سر برسد، زیر پا کثیف و پاره شده بود. ناظم رسیده بود و بچه‌ها را سوا کرده بود و بنر را با کمک پسرک و چند تا از بچه‌ها تمیز و مرمت کرده و دوباره نصب کرده بودند.
اما هیچ‌کدام این کارها خشم پسرک را خالی نکرده بود.
وقتی حکایت ماجرا تمام شد، پرسیدم: «حالا می‌خوای چه کار کنی؟»
گفت: «اینا به من رای نمی‌دن. پارسالم رای ندادن. اصلا می‌رم انصراف می‌دم.»
گفتم: «چند نفر باهات دعوا کردن؟»
گفت: «سه‌چهار نفر.»
گفتم: «چند نفر بهت کمک کردن بنرتو دوباره نصب کنی؟»
گفت: «سه‌چهار نفر.»
گفتم: «دیدی؟ الانم دقیقا شرایطت مثل قبله. به‌ همون اندازه که ممکنه مخالف داشته باشی، ممکنم هست طرفدار داشته باشی.»
با عصبانیت گفت: «آره. انصراف نمی‌دم. ولی اگه رای آوردم، پدر اون سه‌چهار نفرو درمیارم.»
نگاهش کردم و ماشین را کشیدم کنار خیابان و ایستادم. کامل چرخیدم به سمتش و گفتم: «این یه آزمایشه. اینا ممکنه 10درصد بچه‌ها هم نباشن و تو ممکنه رای بیاری. از حالا فکراتو بکن، ببین می‌خوای کینه این چند نفر رو به دل بگیری؟ فردا توی شورا اگه لازم شد براشون کاری انجام بدی. می‌تونی بدون کینه و بغض انجام بدی؟»
الان که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چه خوب بود که آن زمان، بچه بود. واقعا بچه. کودکی که به من و هر چه می‌گفتم اعتماد داشت. کودکی که خودش به هزار سایت و کانال خبری دسترسی نداشت. کودکی که خودش روزی چند بار خبر طعنه‌های جناحی مسؤولان به یکدیگر و به حامیان خودشان و طرف مقابل را نمی‌خواند. وگرنه مثل ده‌ها اتفاق پس از آن، وقتی دیگر بزرگ شده و من برایش منبر می‌روم، در جوابم می‌گفت: «مامان! اینا کلیشه‌س! اینا شعاره! سیاستمدارا همه این کارو می‌کنن. دلشون با مخالفانشون صاف نمی‌شه!»
در حقیقت این حرف را هم زد. وقتی عکس را نشانش دادم و پرسیدم که آن روز را به‌خاطر دارد؟
به خاطر داشت! لبخندی زد که دلیلش آن بود که آن سال بالاخره رای آورده بود و شده بود نایب‌رئیس شورای دانش‌آموزی مدرسه. با بقیه اعضای شورا و همکاری مدیر، آن سال چند اردو و مسابقه برای بچه‌ها برنامه‌ریزی کرده بودند و پسرک از دشمنان بنرپاره‌کن هیچ انتقامی نگرفته بود.
وقتی عکس را دید و یاد آن روز کردیم و صحبت از کلیشه و شعار شد، گفتم: «اول که عکس رو دیدم و صحبت‌هایی که اون روز با هم کردیم، یادم اومد، یه کتاب اومد جلوی چشمم. می‌خواستم بهت بگم بخونیش. الان که این حرف‌ها رو زدی، حتما این کتابو بخون!»
پرسید: «از اون کتابای حوصله‌سربر نصیحتی که نیست؟»
گفتم: «نه اتفاقا! خیلی هیجان‌انگیزه. ماجرای کینه یه روزنامه‌نگار معروف از یه سیاستمداره. روزنامه‌نگاری که در اثر کینه و برای انتقام، توی راهی میفته که آخرش خودش به‌شدت مفتضح می‌شه و نابود می‌کنه خودش رو.»
خندید: «مامان من دیگه این کتابو نمی‌خونم! هم آخرشو لو دادی! هم اینجوری که تعریف کردی، من تا آخرش هی شکل نصیحت اخلاقی می‌بینمش! پس با خیال راحت بگو چی به چیه.»
خندیدم: «آخیش! راحت شدم! سختم بود بدون این‌که داستان رو کامل بگم، نصیحتت کنم!»
اسم کتاب اینه: «بهترین نقشه‌های حساب‌شده مال سیدنی شلدون. جریانش اینه که...»

سمیه‌سادات حسینی

نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها