افسانه عروج آخرین کتابفروشی

نمی‌دانم دارم می‌روم بالای سر بیماری رو به قبله که لحظات احتضارش را بنویسم، یا می‌روم که در مراسم عروج یک مسیحا شرکت کنم و قصه‌اش را برای مردم چند قرن بعد روایت کنم. مردم چند قرن بعد که شاید قصه‌ام را لا‌به‌لای افسانه‌ها بخوانند و اسمش را بگذارند:
کد خبر: ۱۲۳۶۶۰۶

«افسانه عروج آخرین کتابفروشی» بعدش کلمه کتابفروشی را معنی کنند: محلی که در زمان‌های قدیم در آن کتاب به فروش می‌رفت. کتاب شامل تعدادی کاغذ بین یک جلد سخت بود که متن‌ها را در آن منتشر می‌کردند.
می‌رسم جلوی کتابفروشی، از خودرو پیاده می‌شوم و می‌ایستم رو‌به‌روی عمارت زیبای کافه‌کتاب. یک ساختمان ویلایی دو طبقه با معماری زیبا و حیاطی کوچک که با دیوارهای نرده‌ای خودش را از خیابان جدا کرده است. خیره می‌شوم به پنجره کافه که ایوان طبقه بالاست. مثل رفیقی که چشم در چشم رفیق محتضرش آه می‌کشد. فکر اینم که از این به بعد، این عمارت هر لباسی که بپوشد برازنده‌اش نیست. حالا می‌خواهد لباس یک کافه‌رستوران سنتی باشد که جوان‌ها در ایوانش قلیان بکشند، یا جامه یک گالری مجلل. مگر این که صاحبان جدیدش دست به کار کوبیدن اصالت و ساختن برج شوند. فقط این طور می‌شود یک خاطره اصیل را از ذهن شهر پاک کرد و جایش را با سیمان و گچ بی‌روح پر کرد.
نمی‌خواهم بپذیرم که به این‌جا وابستگی دارم، ولی دارم!
می‌دانید، آدم به هر جا که در آن به نوشتن عادت کند وابسته می‌شود. من مطمئنم ولادیمیر ناباکوف به صندلی عقب خودرواش وابسته بود. خبر تعطیلی قریب‌الوقوع این‌جا را که شنیدم، سپردم جلسه‌ای با مدیرش هماهنگ کنند که با هم به صحبت بنشینیم. شاید از این مصاحبت چیزی هم دست خوانندگان روزنامه را گرفت.
می‌روم بالا و با صاحب کتابفروشی می‌نشینیم دور میز کنجی کافه. اینجا هیچ‌وقت این موقع این‌قدر شلوغ نبود. همیشه این ساعت که می‌آمدم خودم بودم و خیالاتم و پنجره‌ای که نیمه اول سال تمام منظره‌اش چنارهای کنار خیابان بود و نیمه دوم سال، ساختمان‌های رو‌به‌رو را می‌شد از لا‌به‌لای شاخه‌های خلوت چنارها دید، اما امروز شلوغ است. انگار هر کسی که خبر تعطیلی را شنیده، آمده که کاری کند.
صاحب کتابفروشی جوانی 30 و چند ساله و موقر است که آرام و با طمأنینه حرف می‌زند و چشمانش از پشت عینک، گاهی به من و گاهی به زمین خیره می‌شوند. خودش دستی به قلم دارد و تحصیلاتش علوم سیاسی است. وقتی از بسته شدن کتابفروشی صحبت می‌کند، انگار از تعطیلی همه کتابفروشی‌های جهان حرف می‌زند.
می‌گوید: دیگر دخل و خرج این‌جا با هم نمی‌خواند. مردم دیگر وقت و حوصله‌ای برای خریدن و خواندن کتاب ندارند. من ده سال است که کتابفروشم. سال‌های پیش مردم بیشتر در تکاپوی دانستن بودند، اما سال به سال این روحیه کمتر شد. دیگر انگار مردم همه امور را به متخصصین واگذاشته‌اند و سرگرم زندگی خودشانند. تعطیلی کتابفروشی ما نتیجه‌اش این نیست که حالا مردم از جای دیگری کتاب بخرند. این تعطیلی یک روح ناامیدی در دل جامعه فرهنگی می‌دمد.
مثلا خود من دیگر رغبتی به نوشتن و ترجمه ندارم. احساس می‌کنم گوشه خانه‌ام دارم با خودم حرف می‌زنم. من حالا بعد ده سال کتابفروشی و نوشتن و کار فرهنگی، فکر می‌کنم باید به فکر شغل و مشغله دیگری باشم...
از پنجره به چنارهای زرد و نارنجی خیابان نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم پس تکلیف من و همه کلمه‌هایی که پشت این پنجره زاده شده‌اند چه می‌شود؟

علیرضا رأفتی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها