به‌یاد تمام طلبیده‌نشده‌ها!

این چند سال، تلویزیون برایم تبدیل شده به کارخانه پمپاژ حس کم‌توفیقی، و کم‌توفیقی یعنی این‌که تو روبه‌روی جعبه جادویی توی خانه نشسته‌ای و آدم‌ها در قاب تصویر گروه گروه پیاده به سمت کربلا می‌روند. خبرنگار با زائران پیاده مصاحبه می‌کند و تو نهایتش می‌توانی با بغض گلوگیر دوری، کانال تلویزیون را عوض کنی و از این مواجهه سخت با «طلبیده نشدن»ت فرار کنی.
کد خبر: ۱۲۳۳۲۲۶

بچه‌ها هم این ایام دلتنگی‌شان از جنس همان بغض گلوگیری است که با عوض کردن شبکه، فروخورده می‌شود؛ بچه‌هایی که پدرها و برادرهایشان می‌روند و آنها می‌مانند و مادر خانه و شوق، شوق رفتن. شوق زیارت پیاده. شوق رسیدن با خستگی.
این روزها بچه‌ها حال و هوایشان فرق دارد. یکی شال عزای مشکی را که از عاشورا در گنجه گذاشته بود درآورده و دوباره به گردن انداخته، آن یکی چفیه عربی را به سیاق دختران ایرانی روی شانه انداخته، یکی خودش داوطلب شده تا در مدرسه موکبی برپا کند و یکی هم دارد تند و تند کتاب می‌خواند. کتابی که جلدش را با نیازمندی‌ها پوشانده.
کنجکاوم بدانم یاسمن چه می‌خواند که حال و هوایش این روزها از خواندنش دگرگون است. نمی‌دانم در آن کتاب ناشناخته چه نوشته شده که در میانه صفحاتش گاهی قطره اشکی روی گونه دخترک 16 ساله‌ام می‌غلتد و گاهی لبخند و بهتی شیرین در صورتش نمایان می‌شود.
یاسمن کربلا نرفته و امسال از پدرش قول گرفته او را هم صبح روز اربعین با هواپیما به کربلا برساند. از آن سفرهای مدیرکل‌گونه. این اسم را خودش برای سفر یک‌روزه‌اش انتخاب کرده! حالا و درست قبل از این سفر مدیرکل‌گونه، یاسمن دارد کتابی می‌خواند که یقین دارم بی‌ربط به ماجرای اربعین نیست.
دلم را به دریا می‌زنم و بالاخره از کتاب رازآلودش می‌پرسم. جوابش دلم را از جا می‌کند. کتاب همان است که خودم قبل از اولین سفرم به کربلا آن را خواندم. «پنجره‌های تشنه». یاد خودم می‌افتم، وقتی به‌خاطر گرانی کتاب مجبور شدم آن را از نرم‌افزار قدیمی سوره مهر خریداری کنم. نه عکسی داشت و نه هیچ چیز گرافیکی دیگری. فقط من بودم و کلمات، نقش بسته بر یک صفحه مشکی. هر صبح و عصر در راه خانه در مترو، سرم را در گوشی فرو می‌کردم و فقط می‌خواندم. از آقا رضا، راننده باحال تریلی حمل ضریح، تا آن پسرکی که دنبال ماشین می‌دوید و اسمش را فریاد می‌زد تا در کربلا یادش کنند.
به یاسمن حق می‌دادم آنقدر حالش خوش باشد. حالش همان بود که سال‌ها قبل خودم با خواندن این کتاب پیدا کرده بودم. شب، روبه‌روی کتابخانه‌مان ایستادم و کتاب را ـ که بعدها آن را هدیه گرفتم ـ بیرون کشیدم. با یک نیازمندی‌ها جلدش کردم و گذاشتمش در کیفم، برای آن‌که اگر به آن سفر مدیرکل‌گونه رفتم، ضریح را ببینم و یاد آن پسرک بیفتم. یاد اهالی کوت، یاد آن خانمی که طلاهایش را برده بود، یاد تمام آن عاشقانی که ضریح در سفر حسین بن علی را زیارت کردند. یاد تمام آن چشم‌های بارانی از حس کم‌توفیقی...

هدی برهانی

آموزگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها