تحلیلی از زمینه‌های رفتن احمد‌شاه و آمدن رضاخان به مناسبت ترور میرزاده عشقی در گفت وشنود با خسرو معتضد

میرزاده عشقی قربانی ملک الشعرا شد

روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر خاطره ترور میرزاده عشقی است. با این همه سخن را نباید به این رویداد فروکاست و باید آن را در فرآیند رفتن احمدشاه و آمدن رضاخان دید. گفت و شنودی که پیش‌رو دارید نیز با همین رویکرد انجام شده است. با سپاس از جناب خسرو معتضد که ساعتی با ما به گفت‌وگو نشست.
کد خبر: ۱۲۱۵۳۷۱

سالمرگ میرزاده عشقی فرصت مناسبی است که قدری درباره رفتن احمدشاه قاجار و آمدن رضاخان - که ریشه ترور وی را باید در آن جست - صحبت شود. خوب است از این نقطه آغاز کنیم که چرا به‌رغم زیبایی و فریبایی شعار جمهوریت، علما و روشنفکران به شکل یکپارچه، پس از طرح آن توسط رضاخان با آن مخالفت کردند؟
من در این باره باید به یک نکته مهم و در عین حال پیش‌پا افتاده اشاره کنم که رضاخان هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کرد شاه بشود و بالاتر از ریاست قزاقخانه به او پستی بدهند! مثل شاپور بختیار که می‌گفت: به شاه که نزدیک شدم تازه فهمیدم چه پستی می‌خواهد به من بدهد! علاوه بر این علما که از جنبه دینی با جمهوریت مطرح شده مخالفت کردند، روشنفکران هم فکر می‌کردند جمهوریت بامبول رضاخان است. این در جراید و اسناد آن دوره هست.
از میرزاده عشقی و زمینه‌های مخالفت او با رضاشاه برایمان بگویید؟ چه شد که به این نقطه سوق یافت؟
میرزاده عشقی جوانی بود که شهرتش از دوره جنگ جهانی اول آغاز شد. رضاعلی دیوان‌بیگی در کتاب «تاریخ مهاجرت» نوشته که او سخت شیفته یک افسر آلمانی شده بود و او هر جا که می‌رفت، میرزاده عشقی دنبال او می‌رفت و برایش اشعار زیادی سروده بود! عشقی اهل همدان و شاعر باذوقی بود، اما در آن دوران شهرت چندان خوبی نداشت. در مقطعی که رجال و بزرگان ایران، حتی آیت‌ا... سیدمحمد طباطبایی، در اعتراض به دولت فرمانفرما - که طرفدار متفقین بود - به مهاجرت رفتند، میرزاده عشقی هم همراه آنها رفت. متفقین می‌گفتند: اگر شما از سیاست طرفداری از آلمان دست نکشید، ما تهران را می‌گیریم و احمدشاه را هم بیرون می‌کنیم! حتی احمدشاه می‌خواست پایتخت را به اصفهان ببرد.
دولت مهاجرت در دوره دیگری هم تکرار شد که آیت‌ا... مدرس هم عضو آن بود بله، مدرس در دولت مهاجرین بود که با دولت مهاجرت در سال ۱۲۹۴ فرق می‌کند. غیر از دیوان بیگی، ادیب‌السلطنه سمیعی و عزالممالک اردلان هم نکاتی درباره عشقی نوشته‌اند که باید به آنها مراجعه کرد.
از عشقی گرایش‌های جاه‌طلبانه‌ای را هم نقل می‌کنند که به مقولاتی حمله می‌کرد که در حد او نبود. این‌طور نیست؟
بله، در مجموع آن‌قدرها شهرت نداشت و مرگش بود که او را مشهور کرد. در این اواخر شاگرد و در واقع تابع ملک‌الشعرای بهار و مدرس بود، هرچند پیش از آن به این دو نیز حملاتی داشت. شعری را هم که باعث مرگ عشقی شد، ملک‌الشعرای بهار سروده بود و به نام او چاپ شد!
همان شعر معروف درباره رضاخان؟
همان که در آن می‌گوید: جامبول آمد و اولدورم بولدورم کرد و...الی آخر. اینها را ملک‌الشعرای بهار گفته بود و آن را در روزنامه‌ای که در کوچه باغ سپهسالار خیابان شاه‌آباد چاپ می‌کردند، آورده بود. عشقی فامیلی هم داشت که مفتش اداره آگاهی (تأمینات) بود. او خبر آورده بود که درپی انتشار اشعاری که به نام عشقی چاپ شده بود، قصد کشتن او را دارند. البته عشقی آن اوایل، جزو طرفداران رضاخان بود و به مدرس و بهار هم دشنام می‌داد. هرچند عادت داشت به همه دشنام بدهد.
بخش مهمی از واقعیت، علل ظهور رضاخان و عوامل پشت پرده آن به‌ویژه نقش دولت انگلستان در برآوردن اوست. در این فقره چه تحلیلی دارید؟
درآغاز کار، رضاخان به قول عبدا... مستوفی، به تهران آمد که قزاقخانه از بین نرود و اصلا تصورش را هم نمی‌کرد که پادشاه بشود. در کتاب «شاهراه فرماندهی» آیرون‌ساید آمده که انگلیسی‌ها مرد قد بلندی را دیدند که بینی کجی داشت و قیافه‌اش مثل یهودی‌ها بود! آدم مصممی بود و او را نشان کردند. انگلیسی‌ها می‌خواستند ارتش خود را از ایران ببرند، چون چهار سال بود ارتش آنها در جنگ بود و سربازهای انگلیسی هم برای دولت‌شان خیلی عزیز بودند، به همان اندازه که سربازان هندی عزیز نبودند و آدم‌های بدبختی محسوب می‌شدند. من در کتاب دو جلدی «گذر از تاریخ» تمام اسناد را در این باره آورده‌ام، از جمله این‌که لردهای انگلیس به حضور ارتش انگلیس در ایران اعتراض کردند. این کتاب شامل گزارشات وزارت خارجه است که در سال ۱۳۳۵ توسط فتح‌ا... نوری اسفندیاری گردآوری شد. واقعا هر مورخی باید این کتاب را بخواند. تمام گزارش‌ها را نوشته است. مثلا «شاه ایران امروز با کشتی دلتا وارد این شهر شد. پس از گردش با اتومبیل به طرف نیس حرکت کرد و پیش از عزیمت به پاریس، دو هفته در آنجا به سر خواهد برد...» والی آخر!
خیلی‌ها منکر این واقعیت شده‌اند که رضاخان را انگلیسی‌ها آوردند. می‌گویند او خودش خودجوش تصمیم گرفت کودتا کند و به یکباره این کار را هم کرد. در هر حال این که مشخص است که آیرون ساید و شاپور ریپورتر برای آوردن او تلاش کردند. این‌طور نیست؟
البته ریپورتر نقش معرف رضاخان را داشت، با این همه عده‌ای در مورد او و پسرش، غلو کرده‌اند. شبیه همان دروغ‌هایی که در مورد ترور شاه هم سر هم داده‌اند. همان‌طور که گفتم، واقعیت این بود که کیانوری خواست شاه را از سر راه بردارد، چون برادر زنش نصرت‌الدوله فیروز را رضا‌شاه کشت و مریم فیروز هم دائما به خاطر این مساله گریه می‌کرد!
به هرحال جای این پرسش باقی است که انگیزه انگلیسی‌ها برای برکشیدن رضاخان چه بود؟
اگر از من می‌پرسید می‌گویم ترس از گسترش کمونیسم در ایران! در سالنامه «دنیا»، در گزارش‌های ۱۲۹۴ به بعد آمده: تمام ترکستان، خوارزم، سمرقند، بخارا و... کمونیست شده و در تهران هم حداقل ۲۰۰ شبکه کمونیستی فعالیت می‌کنند و حتی دارند اسلام را با کمونیسم تطبیق می‌دهند! من بچه بودم که کتابی به اسم «کمونیسم و اسلام» از آدمی به اسم ارباب‌زاده را می‌خواندم.
بعدها گروه‌هایی مثل فرقان و مجاهدین هم از همین حرف‌ها می‌زدند...
بله، آنها مارکسیسم و اسلام را تطبیق می‌دادند. به هرحال کمونیست‌ها داشتند می‌آمدند و سنگرهای پیش روی خود در ایران را فتح می‌کردند.
انگلیسی‌ها چگونه رضاخان را پیدا کردند؟
درد انگلیسی‌ها هندوستان بود که همیشه مستعد قیام بود. در قرن نوزدهم تیپوسلطان که یک مهاراجه بود، به انگلیسی‌ها اعلان جنگ داد. ناپلئون اصلا به خاطر آشنایی با تیپوسلطان با فتحعلی شاه ملاقات کرد. حاکم کابل در آن زمان هم مثل تیپوسلطان مخالف انگلیسی‌ها بود. در جنگ جهانی اول آلمانی‌ها برای مبارزه علیه انگلیسی‌ها با هندوستان همکاری کردند. نفس انگلیس به هندوستان بند بود و تمام مواد خام منچستر، بیرمنگام و... از آنجا تأمین می‌شد. هنوز هم می‌شود. انگلیس در هندوستان سه میلیون ارتش داشت. نورا... لارودی نوشته که: غذای هندی‌ها یک مشت عدس و فلفل بود که نمی‌شد به آن لب زد! در جنگ جهانی دوم، چاندارا بوزه رهبر هندوستان آزاد بود و لباس اس.اس هم می‌پوشید. در هر حال انگلیسی‌ها خواستند در هندوستان کاری بکنند. احمدشاه که بیچاره بود و کاری از دستش برنمی‌آمد. آیرون ساید نوشته: من به دیدن احمدشاه رفتم و یک آدم بدبخت تکیده را دیدم که دائم التماس می‌کرد بگذارید بروم! چون شنیده بود تزار نیکلای دوم را در اسید سوزانده و خود و زن و بچه و حتی آشپز و کلفت او و دکتر ژیلیار را هم کشتند! این مطالب در کتاب سه جلدی «تاریخ رومانوف‌ها» چاپ انتشارات دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۷ آمده است. بنابراین احمدشاه می‌خواست فرار کند و برود. انگلیسی‌ها هم می‌خواستند نیروهای خود را از ایران ببرند، چون کمونیست‌ها همه کشورهای آسیایی را گرفته و به بحر خزر رسیده بودند. انگلیسی‌ها خودشان تصمیم گرفتند بروند.
بله، ولی بالاخره یک نفر را می‌خواستند جای خودشان بگذارند...
بله، البته. گفتند یک نفر را به عنوان آلترناتیو، جای خودمان بگذاریم و بعد قرار شد کودتا کنند. عبدا... مستوفی در آن موقع همه‌کاره بود. می‌نویسد: اول رفتند با مدرس صحبت کردند و گفتند: تو آدم وطن‌پرستی هستی، بیا و کودتا کن! مدرس طبعا قبول نکرد. بعد رفتند با محمد نخجوان، امیر موثق صحبت کردند. او هم گفت: من اهل کودتا نیستم. بعد با سیدضیاءالدین انگلیسی - که دلال آنها بود - حرف زدند. او در جنگ جهانی اول، خیلی به انگلیسی‌ها خدمت کرد. جزو مبارزان مشروطه هم بود. انگلیسی‌ها در انتشار روزنامه «رعد» به او کمک می‌کردند. خیلی روزنامه مهمی بود و دائما با شخصیت‌های درجه اول مصاحبه می‌کرد. ولی بعد انگلیسی‌ها دیدند این برای خودش شخصیتی دارد و شاید خیلی گوش به حرف آنها ندهد، بنابراین سراغ سپهسالار محمد ولی خان تنکابنی رفتند که جزو افسران محمدعلی‌شاه بود...
و بعدا جزو فاتحین تهران در نهضت مشروطه شد...
گفتند تو آن دفعه مملکت را از دست محمدعلی شاه دیوانه نجات دادی، این بار هم بیا و کشور را نجات بده، سیاست ما این است که روس‌ها نیایند، چون اگر بیایند، اول اموال امثال تو را می‌گیرند! تمام منجیل، تنکابن و نور املاک او بودند...
چگونه از سپهدار تنکابنی به رضا‌خان رسیدند؟
سپهدار در نهایت گفت: من حاضرم قبول کنم. سید ضیاء گفت: «قربان! شما می‌شوید رئیس دولت و من هم می‌شوم وزیر داخله!» سپهدار عصبانی که می‌شد کلاهش را می‌چرخاند! تا سید‌ضیاء این حرف را زد، کلاهش را چرخاند و گفت: «تو خجالت نمی‌کشی؟ من تو را وزیر داخله بکنم؟ هرگز!» و چند تا فحش هم به او داد و بیرونش کرد. سید ضیاء کمیته‌ای به اسم «کمیته آهن» داشت که طرفدار انگلیسی‌ها بود و می‌گفت باید جلوی کمونیست‌ها را بگیریم.
سید ضیاء مذهبی هم بود و تظاهر می‌کرد که نماز و روزه‌اش قطع نمی‌شود!
بالاخره چطور به رضاخان رسیدند؟
احتمالا از طریق اردشیر ریپورتر. او آدم بدنامی نبود. او و خانمش مدرسه انوشیروان دادگر را ساختند که مدرسه زرتشتی‌ها بود. او رضاخان را به انگلیسی‌ها معرفی کرد.
پس شما تا این حد نقش ریپورتر را می‌پذیرید که معرفی‌کننده رضاخان به آیرون‌ساید بوده؟
بله، تا این حد از ماجرا مشخص است. رضاخان در آن موقع شناخته‌شده بود، چون قد‌بلند بود و قد‌بلندی در آن زمان یک امتیاز بود. رضاخان در قزاقخانه جلوه‌ای داشت و از عشاق قزاقخانه بود. او در قزاقخانه چند تا شهرت داشت، یکی گردن‌کلفتی‌اش بود، دست به امر و نهی و کتک‌کاری‌اش هم خوب بود.
برگردیم به بهانه این گفت‌وگو یعنی میرزاده عشقی. شخصیت او را قدری توصیف کنید. درباره او چه جمع‌بندی‌ای دارید؟
جالب است بدانید که میرزاده عشقی سناریست خوبی بود و اولین اپرای ایرانی را نوشت. چندین کتاب نوشت و خیلی هم ناسیونالیست بود. همان‌طور که گفتم با جمهوریت رضاخان هم از این بابت مخالفت کرد که آن را بامبول می‌دید وگرنه تمام امپراتوری‌های مهم دنیا از جمله عثمانی، رومانوف و اتریش - هنگری و... بعد از جنگ جهانی از بین می‌روند و جمهوری می‌شوند.
چه شد که عشقی تا این حد مورد توجه جامعه قرار گرفت و در تشییع او بیش از ۳۰۰ هزار نفر شرکت کردند؟
به خاطر این‌که رضا‌شاه قلدری می‌کرد. هر کسی که قلدری کند مردم از او بدشان می‌آید. عشقی اول سعی کرد به رضا‌شاه نزدیک بشود. دشتی هم او را به دیدار رضاخان برد، اما سردارسپه او را نپذیرفت. محبوبیت عشقی به خاطر مبارزه با رضاخان بود که مثلا دندان میرزا حسین خان صبا را شکست و مثلا دستور داد لطف‌ا... ترقی و بسیاری دیگر از اهالی جراید را در قزاقخانه زندانی کنند. بعضی‌ها را در گاراژ خانه خودش زندانی می‌کرد! مردم از این کارها بدشان می‌آمد، در حالی که اوایل کار به خاطر نفرت از قاجاریه، از رضاخان خوش‌شان می‌آمد! عشقی به خاطر مبارزه با رضاخان محبوب شد. یک نکته را هم از قلم نیندازم. ملک‌الشعرای بهار دائما عشقی را تحریک می‌کرد. من در جایی نوشته‌ام که قاتل عشقی، ملک‌الشعرای بهار بود! حوادث جمهوری که شکست خورد، یک کاریکاتور در روزنامه‌اش کشید و مردم هم خریدند.
گاهی مردم آدم را به نابودی می‌کشند! عشقی را یکی از مأموران تأمینات به اسم بهمن کشت. این سرهنگ درگاهی رئیس تشکیلات نظمیه بود که این کار را به خاطر خوشامد رضا‌شاه کرد. آن تشییع باشکوه هم به خاطر نفرت از رضا‌شاه بود.

قزاق قلدر

خسرو معتضد توضیح می‌دهد رضاخان از ۱۲ سالگی وارد قزاقخانه شد. در آن موقع مدرسه افسری و مدرسه درجه‌داری و مدرسه برای قزاق‌ها داشتند که بچه‌ها را از همان بچگی آموزش می‌دادند. او تعریف می‌کند: دایی رضاخان خیاط قزاقخانه و مواظب او بود. مخصوصا که مادرش هم مرده بود و دایی‌اش متکفل او شده بود. قزاقخانه آدم‌هایی را که مناسب می‌دید، استخدام می‌کرد. رضاخان بی‌سواد بود و از صفر شروع کرد و کم‌کم بالا آمد. در هرحال قبل از کودتا، کلرژه افسر رژیم سوسیال دموکرات روسیه بود که در فاصله انقلاب مارس (سوسیال دموکراسی) و انقلاب اکتبر (انقلاب بلشویکی) به ایران آمد. انگلیسی‌ها می‌خواستند مانع نفوذ روسیه در ایران بشوند. بانک روس که حقوق قزاق‌ها را می‌داد، تعطیل شده بود و انگلیسی‌ها به رضاخان گفتند کلرژه را بیرون کند چون آمده همه چیز را به هم بزند. رضاخان هم که عاشق قزاقخانه بود، کلرژه را بیرون کرد! اگر رژیم تزاری بر سر کار بود، برای این کار حسابی به خدمت رضاخان می‌رسیدند، ولی چون رژیم تزاری به هم خورده بود، کلرژه را بیرون کرد و مورد توجه انگلیسی‌ها قرار گرفت. البته عامل اصلی کودتا نه آیرون ساید است نه کس دیگری.
شخصی بود به نام اسمایس. به او سیمرغ می‌گفتند چون از همه جا خبر داشت. ماژور کیهان، معلم من در دبیرستان بود. او برایم تعریف کرده بود که سیمرغ به ما گفت: این‌قدر دنبال آلمان رفتید و هیچ اتفاقی نیفتاد، بیایید به ما بپیوندید، انگلستان فاتح جنگ است و تمام قسمت‌هایی را که از ایران جدا شده‌اند، از جمله عتبات، قفقاز، هرات و... را به ایران برمی‌گردانیم، چرا؟ چون دنیا دارد عوض می‌شود و بسیاری از کشورها استقلال پیدا کرده‌اند، از جمله لیتوانی، استونی، لهستان، چکسلواکی و... بنابراین ما مستعمرات را به شما برمی‌گردانیم. می‌گفت: ما عاشق این حرف‌ها شدیم و او بود که به ما گفت: کودتا کنید و ژاندارم‌ها هم بودند که در کودتا شرکت داشتند!
آیرون ساید در کتاب «شاهراه فرماندهی» می‌گوید من دیدم رضاخان آدم بسیار مناسبی است.

محمدرضا کائینی

ادبیات ‌و‌هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها