از همان بعدازظهری که منشی‌ام نامه را ترجمه کرد و گذاشت روی میز، حال خودم نیستم. گفتم جلساتم را لغو کند، در را ببندد و کسی را هم راه ندهد.
کد خبر: ۱۲۱۱۷۳۱

نشسته بودم کنار پنجره دفترم، دود سیگارم را به دود شهر پیوند می‌زدم و خودم دل خودم را قرص می‌کردم. خودم را دلداری می‌دادم که مگر می‌شود کسی برود؟ مگر می‌شود کسی پول بدهد؟ نان از بازار لوطی‌گری دربیاوری و بگذاری وسط سفره عیاشی دشمنت؟ نه کسی پول نمی‌دهد... اما امروز که شنیدم دیشب جشن با پول هم‌کسوتی‌هام برگزار شده ته دلم خالی شد. از صبح انگار چند زن با لباس روستایی کف دلم تشت و لگن پهن کرده‌اند و نشسته‌اند به رختشویی. رخت چرک نظامی انگلیسی چنگ می‌زنند.
از شما چه پنهان هنوز نتوانسته‌ام با این کت و شلوار و کراوات کنار بیایم. هنوز آن‌قدر مشامم از بوی خاک آب و جارو شده حجره پدرم پُر است که بوی چرم صندلی دفترم را حس نمی‌کنم. هربار که فلان تقدیرنامه را برای کارآفرینی و برند برتر و چه و چه از دست فلان مسؤول کشور می‌گیرم دلم آن‌قدر روشن نمی‌شود که وقتی نانی در سفره کارگری می‌گذارم احساس رضایت می‌کنم. هنوز نتوانسته‌ام مرام بازاری‌ام را زیرخاک برند دفن کنم.
آن روز بعدازظهر منشی‌ام در زد و با همان لبخند مصنوعی همیشگی گفت که از سفارت انگلستان نامه داریم. کاغذ را چند بار خواندم. هر بار با برداشت دیگری خواستم از زیر بار توهین و تحقیر نامه شانه خالی کنم اما نشد. نامه دعوت به جشن نود و سه سالگی ملکه. با قید این که باید پول جشن را خودتان بدهید. هزینه حضور هریک از صاحبان برند ایرانی ۲۵۰۰پوند است؛ وقتی نامه را مچاله می‌کردم که به سطل آشغال بیندازم این فکر برم داشته بود که اینهایی که می‌خواهند پول جشن را از جیب ایرانی‌ها بگیرند نه از مالیات مردم خودشان، همان‌هایی‌اند که چهار دهه پیش سر سفره جشن‌های 2500 ساله می‌نشستند. سفره‌ای که نانش از گلوی مردم کپرنشین روستاهای ایران بریده شده بود. یا قبل‌تر، همان‌هایی‌اند که در جریان جنگ جهانی دوم، سربازان‌شان نان را از گندمی سق می‌زدند که به خاطرش مردم قحطی‌زده ایران جان می‌دادند. الان که 40 سال است سفره بریز و بپاش‌شان از نان مردم ایران جمع شده، نامه داده‌اند به تاجر و صنعتگر و بازاری ایرانی که اگر می‌خواهید به افتخار خوردن کیک تولد ملکه برسید، پول بریز و بپاش‌مان را بدهید. باور نمی‌کردم هم کسوتانم آب به آسیاب دشمن بریزند. همان‌طور که عباس میرزای قاجار باور نمی‌کرد. همان‌طور که مصدق باور نمی‌کرد. همان‌طور که میرزا کوچک جنگلی باور نمی‌کرد...
این خبر که جمعی از فعالان اقتصادی ایرانی پول جشن ملکه را داده‌اند یقه‌ام را گرفت چون دست‌کم 40 سال بود به این دست اخبار عادت نداشتیم. البته لابه‌لای اخباری که بالا و پایین می‌کردم خبرهای دیگری هم بود که بیشتر به‌شان عادت داریم. مثلا خبر این که وزیر خارجه انگلیس، همپیمان با آمریکا، ایران را در جریان نفتکش‌های دریای عمان متهم کرده است. آن هم درست در شبی که جشن تولد ملکه‌شان با پول ایرانی‌ها در تهران بر پا شده بود. در شبی که تاجر ایرانی در سفارت انگلیس شام می‌خورد و امیرکبیر با تیغ انگلیسی جان می‌داد. بازاری ایرانی با سفیر انگلیس نوشیدنی می‌ریخت و مردم ارومیه از قحطی انگلیسی می‌مردند. صنعتگر ایرانی به انگلیسی می‌خندید و دست مصدق با کودتای انگلیسی بسته می‌شد.
و من کنار پنجره دفترم دود سیگارم را به دود تهران گره می‌زدم و سر میرزا کوچک خان جنگلی با چاقوی انگلیسی بریده می‌شد.

علیرضا رافتی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها