چند روایت از کتاب «الف لام خمینی» اثر هدایت‌ا... بهبودی

مردی از فراسوی باور

کتاب «الف لام خمینی» اثر هدایت‌ا... بهبودی را که سال گذشته راهی بازار کتاب شد، باید یکی از آثاری دانست که تصویری متفاوت و البته برمبنای واقعیت از امام خمینی(ره) به خواننده نشان می‌دهد. بهتر است گفته شود بهبودی در این کتاب با بهره بردن از منابع موجود روایتی یکپارچه از زندگی امام خمینی(ره) در قالب این کتاب ارائه کرده است. ویژگی الف لام خمینی در این است که از پیش از تولد امام تا سال‌های پیروزی انقلاب را بازگو می‌کند و به عبارتی بهبودی سراغ دوره‌ای رفته که مخاطب کمتر از آن اطلاع دارد. به همین خاطر باید این اثر را یکی از آثار موفق در معرفی شخصیت امام دانست، اثری که در مرور شخصیت امام از حوادث روزگار غافل نبوده و این شخصیت بزرگ را در ظرف زمانی حوادث معرفی کرده است.
کد خبر: ۱۲۱۰۸۰۵


قلبی که کوبیده شد
آقا روح‌ا... که نمی‌خواست از شهرش خمین زن بگیرد، این بار به پیشنهاد دوستش سیدمحمدصادق لواسانی، آماده خواستگاری از دختر شیخ محمد ثقفی شد. ثقفی از علمای تهران، فردی متمول، فاضل و خوش‌پوش بود که در سال ۱۳۰۳ شمسی برای تکمیل علوم دینی نزد حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی راهی قم شده بود، با این که هفت سالی از آقا روح‌ا... بزرگ‌تر بود، اما رفاقتی با او و سیدمحمدصادق لواسانی پیدا کرده بود و این دوستی به شناخت و پسند روح‌ا... انجامید: طلبه‌ای دین‌مدار، نجیب، باسواد و زرنگ. وقتی سیدمحمد صادق لواسانی از ویژگی‌های دختر ثقفی که از مادرش شنیده بود، گفت، انگار قلب آقا روح‌ا... کوبیده شد؛ ندیده عاشق شد!
خواستگاری برای پنجمین مرتبه
وقتی خبر خواستگاری طلبه‌ای از اهالی خمین را شنید، گفت: نه، «من در کتاب جغرافیا هم نام خمین را ندیده بودم، حق هم داشتم که نبینم، برای این که نام قصبچه خمین را آن زمان در کتاب جغرافیا نمی‌آوردند.»، اما آقا روح‌ا...، پا پس نکشید و در پاسخ به واکنش قلبش تا ده ماه بعد با وساطت سید احمد لواسانی، برادر بزرگ سیدمحمد صادق، خواست خود را تکرار کرد. لواسانی مثل پاندول میان تهران و قم می‌رفت و می‌آمد. پدر به پیوند دختر با آقا روح‌ا... راضی بود، اما رضایت دخترش را هم لازم می‌دانست. بار پنجم خواستگاری بود که به سیداحمد لواسانی گفت: «من نمی‌توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام زیادی قائلیم.»
رویای قدسی
قدسی خواستگار دیگری هم داشت. شریک املاک مادربزرگش، همان خواستگار دیگر بود؛ و خانم مخصوص این دومی را برای ازدواج با نوه‌اش ترجیح می‌داد. مادر قدسی هم رضایتی به خواستگار قم نشان نمی‌داد. جواب «نه» همچنان ادامه داشت تا آن خواب‌ها سراغ قدسی آمد. خواب‌هایی دید که مقاومت او را سست کرد؛ تا این که آن رؤیای آخر، در شبی که شاید شب تولد حضرت مهدی (عج) / ۱۵ شعبان بود، دستاویزی برای تکرار پاسخ‌های منفی به جا نگذاشت.
خانه‌ای دید با حیاط کوچک و اتاق‌هایی چند، چیده شده دور آن، و سه مرد نشسته در یکی از اتاق‌ها. این سوی حیاط، خودش و پیرزنی ریزنقش در اتاقی دیگر بودند. هیچ‌یک را نشناخت؛ نه آن مردها را و نه این پیرزن را. از در شیشه‌دار اتاق، آن طرف را نگاه کرد. از پیرزن پرسید: «اینها چه کسانی هستند؟ ... گفت: آن روبه‌رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال‌بند به آن بسته، امیرالمؤمنین است. این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که این امام حسن است... گفتم:ای وای! این پیامبر است؟ این امیرالمؤمنین است؟ ... شروع کردم به خوشحالی ... پیرزن گفت: تو که از این‌ها بدت می‌آید! گفتم: نه ... من بدم نمی‌آید... من این‌ها را دوست دارم... پیرزن [بار دیگر]گفت: تو که از این‌ها بدت می‌آید! از خواب پریدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.»
رضایت قدسی
صبح سر سفره ناشتایی خوابش را برای خانم مامانی باز گفت. [خانم مخصوص یکه خورد. لحظاتی اندیشید و] گفت: «مادر معلوم می‌شود که این سید حقیقی است و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده‌اند... این [ازدواج] تقدیر توست.»
سفره هنوز باز بود که پدر هم رسید. بی‌آن‌که از گفت‌وگوی نوه و مادربزرگ باخبر باشد گفت که لواسانی باز هم به تهران آمده، جواب می‌خواهد. وقتی جواب منفی دادم، گفت که لابد دختر خانم در رفاه بزرگ شده و نمی‌تواند با زندگی یک طلبه بسازد! پدر گفت که من این آقا روح‌ا... را می‌شناسم؛ بهش اعتقاد دارم؛ مرد خوب و باسواد و متدینی است. دیانتش نمی‌گذارد به قدسی جانم بد بگذرد. آخرین جمله پدر این بود: «اگر [با روح‌ا...] ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.» تهدید هم کرد: «اگر جواب رد بدهی دیگر دختر من نیستی. من تو را از اولادی خود خارج می‌کنم.» قدسی یکه خورد و از شرمی که داشت و احترامی که به پدر می‌گذاشت، هیچ نگفت. «من هم چیزی نگفتم، چون ابهت خوابی که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم... [نخستین‌بار بود که پاسخ منفی نمی‌دادم.] خانم بزرگ رفت به عنوان تشریفات برای ایشان گز آورد. [پدرم] از گز خوردند و گفتند: پس من به عنوان رضایت قدسی این گز را می‌خورم.»
نظر آیت‌ا... کاشانی درباره امام
خانه‌های شیخ محمد ثقفی و آقا سیدابوالقاسم مجتهد کاشانی در یک کوچه بود. آن دو با هم آشنا، بلکه دوست بودند. رفت و آمد داشتند. در یکی از همین روزهای اقامت آقا روح‌ا... در تهران، کاشانی سری به خانه دوستش زد. آقا روح‌ا... و کاشانی آنجا یکدیگر را دیدند و حتما حرف‌هایی رد و بدل کردند. آقا روح‌ا... چه گفت و کاشانی چه شنید؟ روشن نیست، اما کاشانی، این روحانی سیاست‌پیشه تهران، نتیجه ملاقاتش را اینچنین به ثقفی بازگفت: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟»
کتابفروشی خیابان ناصریه و طلبه جوان
روح‌ا... که گاه به تهران می‌آمد، به خانه اجاره‌ای برادرش در باب همایون می‌رفت و خبرهای روز را از او می‌شنید همسفر او، سیدصادق لواسانی بود. دوستی روح‌ا... و سیدصادق باید از سلطان‌آباد شروع شده باشد. هر دو در آنجا علوم دینی تحصیل می‌کردند با هم به قم آمده، در مدرسه دارالشفا هم‌حجره شده بودند. این دو سفرهای فراوانی با هم رفتند. یک بار در 1341 قمری، 1302-1301 شمسی به تهران آمدند. از جزئیات این سفر همین اندازه دانسته است که با هم به عکاسی ماشاءا...‌خان در شمس‌العماره رفته، عکسی به یادگار گرفتند. دیدن کتاب‌های کتابفروشی گنج دانش در خیابان ناصریه برای طلبه علاقه‌مندی چون آقا روح‌ا... نباید خالی از لطف بوده باشد. از المنجد و تفسیر قرآن شیخ‌محمدعبده و شرح ابن ابی‌الحدید بر نهج‌البلاغه گرفته تا مقامات بدیع‌الزمان همدانی در اینجا به فروش می‌رسید.
امام و آیت‌ا... کاشانی
یکی از علل سفرهای روح‌ا... به تهران، دیدن آیت‌ا... سیدحسن مدرس بود. از او بسیار شنیده بود. سخنان او را دنبال می‌کرد و تا جایی که می‌توانست پیجوی کارهای او در تهران بود. شنیده بود زمانی که به عنوان یکی از روحانیان طراز اول از طرف علمای بزرگ و مراجع به دومین دوره مجلس شورای ملی معرفی شده بود، سوار بر یک گاری، با بار و بنه‌ای اندک به تهران آمده بود. آنجا اسب گاری را فروخته [و دستمزد سروچی را داده بود] شنیده بود وقتی عبدالحسین میرزا فرمانفرما [آن رجل پرطمطراق و صاحب نفوذ وقت] برای دیدار و گفت‌وگو به خانه مدرس رفته بود، مدرس که در حال آماده کردن قلیان بود، کوزه قلیان را به دست فرمانفرما داده، گفته بود آبش کند تا او آتش را مهیا نماید. روح‌ا... بارها به خانه مدرس رفت. دید که فرشی در حیاط خانه‌اش پهن کرده، روی آن می‌نشیند و هرگاه بخواهد قلیان بکشد، خودش آن را راست و ریست می‌کند. خانه‌اش را بزرگ، اما بسیار محقر یافت. دید که لباسش پارچه کرباس ایرانی است.
شهید مدرس در مورد رضاخان چه می‌گفت؟
یک بار نظر مدرس را در خانه‌اش نسبت به رضاخان شنید: «من بودم آنجا که یک کسی یک چیزی [عریضه‌ای] نوشته بود... برای عدلیه. [از مدرس خواست] بدهید ببرند پیش حضرت اشرف [رضاخان]... که ببینن. [مدرس] گفت: رضاخان که... نمی‌داند اصلش عدلیه را با «الف» می‌نویسند یا با «ع»... من بدهم این را او ببیند؟...»

علی سلیمی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها