یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

بر این مژده گر جان فشانم رواست ...

آن موقع‌ها مشهد حال و هوای دیگری داشت، مشهد عوض شد ما هم عوض شدیم. سفر برای ما آن موقع‌ها یک ابَر مفهوم بود آن‌هم سفر به مشهد.
کد خبر: ۱۲۰۰۳۱۶

پدرم معلم ساده‌ای بود و سالی یکبار مارا می‌برد مشهد، حرف مشهد را می‌انداخت توی فامیل و یکهو می‌شدیم پنج تا ماشین (ماشین در دهه شصت یعنی پیکان بی کولر) و راه می‌افتادیم، توی راه اذیتمان می‌کردند ماشین‌ها مال بم بودند و ماشین بمی یعنی یک قاچاقچی موادمخدر بالقوه! پدرم توی مشهد یک مدرسه دو سه کلاس درس اجاره می‌کرد و می‌شد پرستاره‌ترین هتل جهان برای ما.
قابلمه و کاسه بشقابمان را هم مادرمان می‌آورد و نیمکت‌های گوشه چیده کلاس کابینت‌هایی بودند برای چینش جهیزیه مینیمال مادرم در خانه جدیدش. دو چیز برجگرمان در مشهد خال زد آقاجان. یکی سوار شدن بر پله برقی‌های بازار رضا که همیشه خاموش بودند و یکی خوردن مرغ‌های سرخ گردون، سوخاری در حوالی حرم. پدرم دستش تنگ بود و من هم ماخوذ به حیای دهه 60.
نسل من نه پارک آبی داشت، نه در پسران کریم غذا خورد، نه در بازار روس‌ها و عرب‌ها و مگامال‌ها برایش بن‌تن و مردعنکبوتی و ماشین کنترلی خریدند نه سلفی گرفت نه غذای حضرتی. نهایت دستاوردش نوار جواد فروغی بود و فرفره‌های چوبی که جلوی باغ‌وحش بعد از دیدن فیل واقعی و شیر و پلنگ‌های افسرده از زن‌های کولی گیس‌بافته با صورت‌هایی چروک و لب‌های خالکوبی شده که برایش خریدند. نه پاستیل می‌خریدند برایمان نه لواشک‌های مارک‌دار، همان نبات بود و زعفران و شکلات‌هایی که مثل برشی از پوست گورخری برنزه شده بودند.
عوضش بم که برمی‌گشتیم جلویمان گوسفند زمین می‌زدند و ما بچه‌ها را محکم ماچ می‌کردند و صدایمان می‌زدند: زائر خُردو آقا (خُرد یعنی کوچک) و ما حس می‌کردیم خیلی خاصیم، دلم برای آن زیارت‌ها لک زده آقاجان دنیا جلو رفته و این اصلا چیز بدی نیست ولی دلم را به همان روزها برگردان....
پانوشت: امروز صبح داشتم پیراهنم را اتو می‌کردم یکهو از ذهنم گذشت که چی می‌شد یک مشهد می‌رفتم. رسیدم روزنامه از مشهد زنگ زدند. برای یک شعرخوانی دعوت کردند کجا؟ مشهد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها