در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
بگذارید از اینجا شروع کنیم، چرا دوست ندارید از خاطرات روزهای اسارت و جنگ بگویید؟
(میخندد) ببینید من دلنوشتهای دارم که تا حالا هر خبرنگاری زنگ زده برای مصاحبه همین را گفتهام، یعنی هروقت کسی به من میگوید از خاطرات دوران اسارت بگو، دوست دارم به او بگویم که یک شلنگ بردار و بگو با این شلنگ شلاقت بزنند بعد بیا تا من برایت قصه کابل آبی را بگویم که با آن چهار سال هر روز اسرا کتک میخوردند. حتی یادم است که یک بار خبرنگاری مثل شما از تهران زنگ زد و گفت میخواهم با شما مصاحبه کنم. گفتم تا حالا تو گوشی خوردهای؟! قطع کرد. عصر دوباره زنگ زد و گفت آقای مداح من فهمیدم که شما چه گفتی. گفتم بله... کسی که میخواهد با من مصاحبه کند باید حداقل یک تو گوشی توی زندگیاش خورده باشد که وقتی من میگویم بعثیها جوری توی گوش ما میزدند که برق از سرمان میپرید یعنی چه؟!
اما من نه توگوشی خوردم نه شلاق؟!
(میخندد) من هم دیگر از خیر این بحث گذشتم.
حالا این کابل آبی که میگویید چه بوده؟
این کابل آبی، یک کابل برق بود که رنگش آبی بود. چهارتا رشته برق مسی ضخیم داخلش بود که عراقیها یک قسمتی از این کابل را لخت کرده بودند و این رشتهها را مثل گیس دخترها به هم بافته بودند و با این کابل اسرا را شلاق میزدند و جوری میزدند که با همان ضربه اول خیلیها از حال میرفتند.
چندساله بودید اسیر شدید؟
24 اردیبهشت 65 اسیر شدم، هنوز 18سالم هم نشده بود.
بعد از چند سال حضور در جبهه؟
از آبان 62 که میشود تقریبا دوسال و نیم.
اینطور که مشخص است شما هم جزو آن نوجوانهایی بودید که قاچاقی رفتید جبهه؟
بله... دقیقا. آن موقع اول دبیرستان بودم و سنم هم واقعا کم بود. اما دیدم که خیلی از دوستان و همکلاسیهایم رفتهاند جبهه، یک تعدادی هم این وسط شهید شده بودند و یک عرق و تعصبی در همه ما بهوجود آمده بود برای دفاع از کشور. به همین خاطر قاچاقی رفتم پایگاه بسیج محلهمان در شیراز، دیدم نوشتهاند حداقل سن 18 سال و آن موقع من 15 ساله بودم. به خاطر همین رفتم از روی شناسنامهام کپی گرفتم و توی کپی 47 را کردم 54 و بعد دوباره یک کپی جدید گرفتم و با همان رفتم ثبتنام کردم، آن موقع مثل امروز هم که نبود که کپی برابر اصل بخواهند و از این حرفها. بعد گفتند که باید امضای ولی هم باشد که باز جای مادرم امضا زدم و گذاشتم داخل پرونده.
پس کسی از اعزام شما خبر نداشت؟
نه، تا لحظه آخر که میخواستم اعزام شوم. البته وقتی من سوار مینی بوس شدم که به مقر صاحبالزمان اعزام شوم یکی از اقوام من را دیده و بالاخره خبرش به خانوادهام رسیده بود. اما من دیگر اعزام شده بودم. با یک هواپیمای سی- 130 رفتیم پادگان جلدیان ارومیه، آموزش دیدیم و تقسیم شدیم و من تسلیحاتچی شدم و رفتم قسمت مهمات. بعد رفتم تیپ المهدی و اعزام شدم سنندج ... سال اول البته من بیشتر نیروی پشتیبانی بودم.
خانواده از شما خبر داشت؟
خبرها که میرسید اما با امکانات آن زمان خیلی وقتها درست نبود. مثلا همان سال اول یک بار یک نفر درست هم اسم من مجروح شده بود، به خانوادهام گفته بودند پسرتان مجروح شده و در تهران بستری است. آنها تا تهران آمده بودند و فهمیده بودند من نیستم.
در این مدت حتما خودتان هم مجروح شده بودید؟
بالاخره جنگ بود دیگر هرکسی به اندازه لیاقتش یک سهمی میبرد.
جانبازیتان قبل از اسارت اتفاق افتاد؟
اگر منظورتان صورتم است من حرفی دربارهاش نمیزنم. سالهاست با خودم قرار گذاشتم که از این ماجرا چیزی نگویم. الان هم 30 درصد جانبازی دارم که بیشترش اعصاب و روان است و به خاطر موج انفجار و اثرات کابل و ... در اسارت که بیشتر اسرا دارند. یک بار هم یک جایی حرف شد راجع به صورتم گفتم من برای درصد جانبازی نرفتم جبهه... بگذریم از این بحث.
گفتید سال اول پشتیبانی بودید بعد چه شد؟
بعد رفتم واحد تخریب. تخریب یک عشق و علاقه خاصی میخواست، همه میدانستند در این واحد، اولین اشتباه آخرین اشتباه است. برای همین وقتی مثلا میرفتیم توی صف غذا تا میفهمیدند از واحد تخریبیم، همه نوبتشان را به ما میدادند.
واقعا کارتان همانقدر که میگویند سخت بوده؟
سخت یک دقیقهاش بود (میخندد) بچههای تخریب اولینهای هر عملیاتی بودند، حتی قبل از عملیات برای شناسایی باز بچههای تخریب میرفتند. نوک پیکان همه عملیاتها بودند دیگر. وظیفه پاکسازی منطقه و خنثی کردن مینها را هم داشتند که خیلی نفسگیر بود. قبل از اسارتم عضو واحد تخریب لشکر19 فجر بودم.
کجا اسیر شدید؟
در بجلیه عراق، بعثیها آنجا استحکامات سنگینی گذاشته و درواقع منتظر ما بودند. ما شب عملیات تا صبح مقاومت کردیم و نزدیکیهای صبح دیگر نه گلولهای داشتیم و نه مهماتی. هوا هم روشن شده بود و ما راه فرار هم نداشتیم و در تیررس عراقیها بودیم. بعد هم که ما را محاصره کردند و اسیر شدیم. البته اولش اصلا ما را اذیت نکردند یا کتک نزدند. فقط مثلا دستهای من را با سیم خاردار بسته بودند اما ما را جایی بردند که حدود 35 تا پله داشت و من با همان دستهای بسته از روی پلهها غلت خوردم و افتادم پایین و تمام دستم زخمی شده بود. بعد ما را بردند زندان الرشید بغداد بازجویی شدیم و از آنجا سوار اتوبوس شدیم تا برویم کمپ. اما تا آنموقع باز کتک نخورده بودیم. موقعی که رسیدیم کمپ وقتی میخواستم از اتوبوس پیاده شوم، هنوز پا روی رکاب اتوبوس نگذاشته بودم که دیدم درست مثل همین فیلمها که شما میبینید، عراقیها یک تونل ساختهاند و همینطور با کابل بچهها را میزنند. من لحظه اول به خاطر باتومی که به پشت سرم خورد کمی تعادلم را از دست دادم و افتادم وسط این تونل، اما دستم را گذاشته بودم بالای سرم تا کابل روی سرم نخورد و شروع کردم به دویدن...
کجا بودید؟
کمپ 9 رمادی. حدودا شش ماه در این کمپ بودیم تا اینکه صلیب سرخ آمد و اطلاعاتمان ثبت شد. بعد یک کد به من دادند؛ 12378 که هیچوقت از یادم نمیرود. روی پیراهنهایمان هم همین کد گلدوزی شده بود.
همان لباس زردرنگ معروف اسرا؟
شش ماه اول لباسمان خاکیرنگ بود. فکر کنم لباسم حدود 15 تا وصله داشت، شلوارم هم مینیژوپ شده بود از بس که وصله برمیداشتم و میدوختم به لباسم... اما بعد از اینکه صلیب سرخ آمد، همان لباسهای زردرنگ را پوشیدیم که رویش حک شده بود pw که یعنی زندانی جنگی.
شما را با همان کدی که داشتید میشناختند؟
نه به اسم. البته نه این اسم معمول ایران. اولین بار که اسمم را گفتم یکی محکم زد توی سرم که باید اسم پدر و جد پدریت را هم بگویی. من هم گفتم احمدرضا مداح علیاکبر علیاصغر مداح.
حتی وقتی صلیب سرخ اسامی شمارا ثبت کرده بود باز کتک میخوردید؟
بله میزدند تا خود قطعنامه 598 همیشه برنامه شکنجه و کتک داشتیم. در اردوگاه ما یک اتاق بود با انواع و اقسام ابزار شکنجه. وقتی داخل این اتاق میشدی دیگر معلوم نبود زنده برگردی چون معلوم نبود شانست به کدام ابزار میافتد.
اردوگاه شما چند اسیر داشت؟
حدود 1200 نفر که در هشت آسایشگاه پراکنده بودند. در هر آسایشگاه هم دو کاشی 30 در30 سهم هر یک از اسرا بود. چراغ همه اردوگاهها هم شبها روشن بود حق نداشتیم درتاریکی باشیم . فکر کنم چهار سال و سه ماه وضع ما همین بود تا امضای قطعنامه.
بعد هم که ماجرای تبادل اسرا پیش آمد؟
بله...اما باور کنید ما تا وقتی پرچم کشورمان را ندیده بودیم باور نمیکردیم قرار است آزاد شویم.
چندمین گروه از آزادهها بودید؟
دهمین گروه. اولین گروه مرداد به کشور برگشتند و ما شهریور آزاد شدیم؛ دوم شهریور 69. وقتی هم که برگشتیم ایران، دیدم خیلیها بزرگ شدند، خیلیها از دنیا رفتند و البته یکسری هم به دنیا آمده بودند.
مینا مولایی
جامعه
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم