سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
نگار میگوید: «بگم من کجا زندگی میکنم؟»
آره بگو.
طبقه سیامِ یه برج سیودو طبقه.
سرت گیج نمیره؟
میخندد: «نه. بعد یه مدت عادت میکنی.»
تو عادت کردی؟
چاره دیگهای هم هست؟
نمیدونم...
تو چی؟ از شرایط راضیای؟
در کل راضیام.
یعنی چی در کل راضیای؟
چای میخورم. مزه دارچین گرفته.
یعنی تو جزئیات پیروز میشم، شکست میخورم، جلو میرم، گاهی عقب برمیگردم. بردوباخت تو جزئیات اهمیت نداره. جزئیات همهش یه مبارزهست، مهم اینه که شکست تو رو از پا نندازه. تو جزئیات آدم خیلی شکست میخوره. شاید یهدهم شکستهاش، پیروزی نداشته باشه. ولی یهدهم بُردش بهاندازه همه شکستهات میارزه.
یعنی با یه عالمه باخت آدم میتونه خودشو پیروز بدونه؟
نگار میدونی چرا در کل راضیام؟ چون دارم رو یه لبه باریک راه میرم. آدمی که رو یه لبه باریک راه میره هر لحظه احتمال داره بیفته. مثل صخرهنوردی که تنها داره از کوه بالا میره. هیچ وسیله نجاتی هم با خودش نبرده. یا میرسه اون بالا یا پرت میشه. صخرهنورده بارها داشته پرت میشده، دلش خالی شده، ترسیده، مرگ رو جلو چشاش دیده. اما گاهی یه سنگ کوچیک براومده نجاتش داده و اون با هر بدبختیای خودشو به قله رسونده. اون کاری رو کرده که هر آدم سالم دیگهای هم میتونسته بکنه. اما فقط اون کرده. اونوقته که راضیه. وقتی اون بالا رسیده تمام اون هزار بار خطر مردن و افتادنش رو فراموش میکنه و این میشه همون یهدهم. یهدهم پیروزیای که همه شکستها رو پاک میکنه. من در کل راضیام.
نگار چیزی نمیگوید. لیوان آمریکانویش را در دستش گرفته و خیرهام شده.
من تو یه خونهای زندگی میکنم که با اون پول پیش کمی که دارم هر لحظه میتونن جوابم کنن. شانس آوردم صاحبخونهام آدم خوبیه. چهار سال پیش دکترا قبول شدم. نرفتم. میتونستم برم و بعدش راحت هیات علمی بشم. هرجوری با خودم فکر کردم دیدم آدمش نیستم. نمیتونم دنبال فیش حقوقی باشم. دیدم من دنبال کنج عافیت نیستم. به خودم گفتم نویسنده که هیات علمی نمیشه. الان دارم دانشگاه درس میدم، قراردادیام. هر لحظه بخوان میتونن بگن دیگه نیا. نگار، من درآمد چندانی هم ندارم. بهش میگن بخور و نمیر. همین هم هر لحظه تو خطره. شندرغاز از دانشگاه که اون هم معلوم نیست کی میدَن و چقدر هست. هرازگاهی یه مقاله تو مجله. هرچند ماه یه بار حقالزحمه
یه کتاب و گاهی هم یه کلاس آزادِ بیرون. با همینها سر میکنم و راضیام. وضعیت عاطفیم هم که...
نگار آمریکانویش را مینوشد و من بقیه چایم را. سرد شده. نفس میگیرم.
ولی اون چیزی که منو همیشه راضی کرده ـ یه بخش مهمی از همون یهدهم ـ نمایشنامههاییه که نوشتم، پنج تا. شیشمی رو هم تازه شروع کردم. گاهی نمیدونم اگه اینها نبودن چیکار میکردم؟ میدونی نگار، نوشتن منو نجات داد.
بهش لبخند میزنم.
من اینو فهمیدم. همون موقع. شاید خودت خیلی حواست نبود. ولی تو یه همچین زندگیای رو انتخاب کرده بودی و من زن یه همچین زندگیای نبودم. نمیخوام بگم که الان از اوضاعم راضیام و خوشبختم، ولی هیچوقت نمیتونستم فکر کنم حقوق سرِ ماهم مشخص نباشه و تو خونهای زندگی کنم که هر لحظه بتونن بلندم کنن. من باید بدونم وقتی مریض میشم کدوم بیمه خدمات بهتری میده. تو اصلا بیمهای امین؟
بیمه؟ یه مدت بودم، ولی پولشو ندادم اونهام قطعش کردن.
خُب، اگه الان مریض بشی چیکار میکنی؟
این یه دونه از همون خطرهاست که باهاش مواجه میشی. شاید بیفتی شاید نیفتی.
تو داری ریسک میکنی.
آره... تو میخوای بگی هیچوقت ریسک نکردی؟
چرا من دو بار ریسک کردم. وقتی با تو نامزد کردم و وقتی ازت جدا شدم. همین دو بار ریسک کافی بود تا دنبال کنج عافیت برای خودم بگردم، کنج عافیت تو یه کشور یخزده. خوشبختی با طعم برف...
خوشبختی با طعم برف... چه ترکیب قشنگی از دهان نگار درآمد. میتواند اسم یک نمایشنامه باشد، شاید هم یک داستان.
... امین؟ اون ساعت شنی رو هنوز داری؟
آره.
واقعا؟
آره دارمش. رو کتابخونه دَم پنجره ست.
خیلی مواقع فکر میکنم من یکی از اون ذرههای ساعت شنیام که تو کانادا یخ زدم. من دنبال گرما بودم ولی اونجا یخ زدم و فکر نمیکنم هیچ آتیشی، حتی خود خورشید یخ منو
آب کنه.
خُب، میشه یخبندون رو ول کرد و رفت یه جای گرمسیر.
نگار ساکت میشود. ته آمریکانویش را سر میکشد. دست میکند توی کیفش و یک جعبه قهوهایرنگ درمیآورد و میگذارد جلویم.
این چیه؟
یه کادو... سوغات کانادا.
جعبه را برمیدارم. بازش میکنم. از توش یک مجسمه درمیآورم. فرشتهای است که توی دستش یک شمع گرفته رو بهصورتم.
نگار میگوید: «میدونی اسمش چیه؟»
میخواهم از روی جعبه نگاه کنم.
نه دیگه جِر نزن. از خودت بگو اسمش چیه؟
اوممم... نمیدونم.
Angle of Hope ... خودم هم یکی تو خونه دارم.
از همین؟
آره.
مجسمه را در دستم میگیرم و نگاهش میکنم. به شعله توی دست فرشته خیره میشوم. نگار میگوید: «این شعله تو دستش شاید بتونه یه روزی یخها رو آب کنه.»
نگاهش میکنم: «مرسی. کادوی بامزهایه.»
از پنجره به بیرون نگاه میکنم. باران شدید شده. به نگار میگویم: «عجب بارونی شد وسط تابستون.»
نگار لبخند میزند: «تو کدوم وَری باید بری؟»
من میرم خونه بابا اینها.
گیشا؟
آره. هنوز همونجا هستن. خوب یادت مونده.
مگه میشه یادم بره؟ هنوز هم پنجشنبهها میری؟
نه دیگه، الان بستگی به کارم داره. بعضی موقعها اول هفته بعضی موقعها آخر هفته. البته امشب که برم اونجا واسه این هفته میشه دو بار. تولد میناست.
الان باید بیست وچهار ـ پنج سالش باشه دیگه؟
میره تو بیستوچهار سال.
مونا چی؟ بچه دار شده؟
دوتا، یه پسر یه دختر، ماهان و مهتاب.
دایی امین...
بهم نمیگن دایی، میگن امین... راستی ساعت چنده؟
نگار ساعتش را نگاه میکند: «بیست دقیقه به هفت. میخوای بری؟»
آره دیگه. برم که به اونجا برسم.
من میرسونمت.
میگویم: «مرسی...» بلند میشوم. «بشین من میرم حساب کنم.» نگار چیزی نمیگوید. لبخند میزند و به بیرون نگاه میکند.
میروم جلوی صندوق. حساب میز را میخواهم. کارت عابرم را درمیآورم و به مرد صندوقدار میدهم و رمزش را بهش میگویم. صدای آشنایی را میشنوم که دارد شعر میخواند: «ساعت هفت عصر، مثل همیشه/ کولهبردوش، پوتین به پا و سیگارگوشهلب/ میروم تو کافه/ همهمه/ دود سیگار...»
غلامحسین دولتآبادی / آراز بارسقیان
داستاننویس
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد