ثابت قدم مثل آزادگان...

عبدالله تاج‌فر یکی از همان کسانی است که بی تردید دفتر خاطراتش نمی تواند آیینه همه‌ ناگفته هایش باشد. نمی توان بی تفاوت از کوچه پرپیچ خاطراتش عبور کرد و مبهوت لحظه های عشق، ایمان، دوراندیشی، شجاعت و درایت این آزاده مرزنشین نشد.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۴۶
ثابت قدم مثل آزادگان...

به گزارش جام جم آنلاین، آنچه کتاب« من همان عبدا...هستم» را از دیگرکتاب های این عرصه متمایز می کند، نگاه موشکافانه، عمیق و ژرف نویسنده کتاب نسبت به اتفاق های شروع انقلاب اسلامی و جنگ نابرابر عراق با ایران است.

بی‌تردید شگفتی‌های هشت سال دفاع مقدس قابل شمارش نیست و یکی از این شگفتی‌ها، اتفاق های آموزنده آزادگان جنگ تحمیلی در اردوگاه‌های رژیم بعث بود. اگرچه نمی شود از درس صبر، صمیمیت، ازخود گذشتگی، نوآوری آزادگان عبور کرد، اما در تنگنای قفس های سرد و سنگی و زخم و درد، یافتن راهی برای مفید بودن و سربلند زندگی کردن نکته ای قابل تأمل است. افسوس که نمی توان همه گنج های پنهان زمین را دید، نمی توان همه اقیانوس را در سبو ریخت و نمی توان آسمان را با تک تک ستارگانش نقاشی کرد. اما می شود با گوشه ای از فصل پر رمز و راز از زندگی آنها آشنا شد. در ادامه قسمتی از خاطرات تاج‌فر را می خوانیم:

روز 24 مرداد ماه 1369 رسید. در طبقه دوم اردوگاه مشغول تدریس زبان انگلیسی بودم که یکی از برادران سراغم آمد و گفت: عبدا... رادیو اعلام کرده به زودی اطلاعیه مهمی درباره جنگ ایران و عراق پخش می‌شود. پس از چند دقیقه تعدادی از دوستان مرا صدا زدند- چون به زبان عربی تسلط داشتم- کنار بلندگو رفتم. ساعت اردوگاه زمان حدود یازده صبح را نشان می‌داد. گوینده رادیو نامه صدام‌حسین به آقای هاشمی رفسنجانی را قرائت می‌کرد. صدام در این نامه اعلام کرد قرارداد 1975 الجزایر را قبول دارم و به مرزهای بین‌المللی عقب‌نشینی می‌کنیم. از فردا تبادل اسرا شروع شود «یا اخ‌العزیز لقد تحققت ما اردت» همه خوش حال شدند. از طبقه دوم که نگاه می‌کردم اردوگاه به طور کامل به‌هم ریخته بود. اسرا شادی‌کنان به طرف آسایشگاه‌ها می‌دویدند. به کلاس برگشتم یکی از اسرا به عموحسن خبر داده بود که شاید ما آزاد نشویم. چون عبدالله در کلاس نشسته...» عموحسن با تعدادی از پیرمردها وارد آسایشگاه شدند از دم در صدا زد: «عبدالله به گوش خودت اطلاعیه را شنیدی؟»

-بله

-خوب چی بود؟

- همه چیز تمام شد ما دو روز دیگر آزاد می‌شویم

- پس چرا در کلاس نشسته‌ای؟

- این جنگ سیاسی است. ما تا آزاد نشویم نباید باور کنیم.

بعد از ظهر آن روز اسرا گروه‌گروه شدند. روز 26 شهریور سال 69 گروه اول (از اردوگاه ما) آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود. ما در روز 27 شهریور ماه آماده حرکت به ایران شدیم. صبح روز 27 شهریور ماه 69 نماینده صلیب‌سرخ وارد اردوگاه شدند. نمایندگان برای ثبت‌نام نهایی و پذیرش احتمالی پناهندگان در محل مورد نظر خود مستقر شدند. صلیب‌‌سرخ تمامی اسرا را ثبت‌نام کرد. برای لحظه خروج از اردوگاه لحظه‌شماری می‌کردیم. زمان به کندی می‌گذشت. عراقی‌ها اعلام کردند تا ریش‌ها را نتراشید اجازه خروج از اردوگاه را نمی‌دهیم. این آخرین تنبیه عراقی‌ها بود. برخی ریش‌ها را تراشیدند و عده‌ای هم نتراشیدند. عصر فرا رسید. اتوبوس‌ها آمدند و اجازه خروج داده شد. بعد از شش سال دیوارهای اردوگاه موصل را یک بار دیگر ورانداز کردم دیوارهایی که بعدها هر وقت حاج‌صارم( آزاده ‌شهید سردارصارم طهماسبی) می‌خواست قسمی یاد کند می‌گفت: «قسم به دیوارهای موصل.» بالاخره همراه دوستانم سوار بر اتوبوس شدیم و به راه‌آهن رفتیم. نسیم خوش‌آزادی روح و روان ما را نوازش می‌داد. صبح هنگام طلوع آفتاب به بغداد رسیدیم؛ سوار بر اتوبوس به سوی مرز آمدیم از بعقوبه که رد شدیم راننده عراقی، رادیو عراق را روشن کرده بود. از او اجازه خواستم تا موج رادیو را عوض کنم. موج رادیو را به روی برنامه شهرمان ایلام پیچاندم. گوینده با شور و شوق خاصی برنامه ورود اسرا به ایلام را بیان می‌کرد. اشک شوق بر چشمانم جاری شد. به خاک میهن رسیدیم. آزاده‌ها سر بر خاک گلگون وطن نهادند و آن را ‌بوسیدند و ‌بوییدند. همگی سجده شکر به جا می‌آوردند. اسرای عراقی را می‌دیدیم در حالی‌که با کت و شلوار، یک ساک پر از لباس، یک جلد قرآن مجید و یک بسته پسته خندان وارد خاک خود می‌شدند. توقف کوتاهی در مرز داشتیم؛ سپس سوار بر اتوبوس‌های سپاه شده و به سوی کرمانشاه راهی شدیم. در مسیر حرکت جمعیت استقبال کننده را می‌دیدیم که با اشک شوق به استقبال آمده بودند. پس از رسیدن به اسلام‌آباد، همه آزادگان غرب و جنوب کشور را پیاده کردند و برای رفتن به قرنطینه به پادگان ابوذر بردند. من چون با خودم عهد بسته بودم تا به حرم امام نروم به خانه برنگردم، از اتوبوس پیاده نشدم همراه دیگر دوستان هم‌اردوگاهی به فرودگاه کرمانشاه رفتیم و از آن‌جا با هواپیما به فرودگاه مهرآباد پرواز کردیم. خیلی از مسئولان از جمله مرحوم حاج‌احمدآقا، به استقبال‌مان آمدند. با دیدن مرحوم حاج‌احمد‌آقا اشک‌ها جاری شد و ناله‌ها به آسمان رفت. بار دیگر تلخی‌های زمان رحلت حضرت امام؛ برایمان تداعی شد. پس از فرودگاه جهت انجام برنامه‌های قرنطینه به پادگان 21 حمزه رفتیم. مدت سه روز در آن‌جا ماندیم و به لطف خداوند توفیق زیارت حرم حضرت امام؛ در یکی از شب‌ها نصیبم شد. بعد به زیارت مرقد مطهر حضرت امام رفتیم همانند سفر کربلا از ورودی حرم تا ضریح حضرت امام سینه‌خیز حرکت کردیم. آن‌جا کنار مضجع شریف آن امام بزرگوار درددل کردیم. اشک‌ها ریختیم. این زیارت مرا خیلی سبک کرد. انگار در جماران بودم و امام را زیارت می‌کردم. پس از پایان برنامه‌های قرنطینه ما را به فرودگاه بردند. فقط من و یکی از برادران آزاده از قسمت غرب کشور در آن جمع حضور داشتیم. سوار بر هواپیمای کرمانشاه شدیم. در پادگان ابوذر به دیگر دوستان آزاده پیوستیم و عصر همان روز به اتفاق چهار نفر دیگر از برادران آزاده ایلام به استان ایلام رفتیم. برادر صیدی از برادران قدیمی سپاه، مسئول بردن ما به ایلام بود. تا او را دیدم از دوستانم سؤال کردم. جعفر چناری؟ شهید شد. ابراهیم صفر ملکی؟ زنده است. «کرم نورزوی»؟ زنده است. «حمزه روشنی»؟ شهید شد. «علی خانزادی»؟ شهید شد. «حسین منتظری»؟ زنده است. عبدالحسین ولی‌زاده؟ شهید شد و ... با شنیدن خبر شهادت عده‌ای از دوستانم غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفت. به مقر سپاه رسیدیم پس از چند لحظه برادرم محمد با لباس پاسداری وارد شد؛ او را نشناختم. شب را تا صبح در مقر تعاون سپاه گذراندیم. به ما گفتند: باید فردا صبح به پادگان شهید «فرجیان‌زاده» در «ششدار» برویم و از آن‌جا به شهر وارد شوید تا مورد استقبال قرار گیرید. صبح به پادگان شهید فرجیان‌زاده رفتیم. وارد شهر شدیم. مردم به استقبالمان آمده بودند. از من خواستند که چند دقیقه‌ای صحبت کنم. سخنرانی کوتاهی کردم و پس از پایان سخنرانی مورد استقبال پرشور مردم روستایم گنجوان قرار گرفتم. مرا به خانه یکی از فامیل‌ها بردند. کمی در آن‌جا توقف داشتیم و سپس راهی روستای گنجوان شدیم. با عبور از سه راه جندالله و میمک بار دیگر خاطرات روزهای جبهه برایم زنده شد. شش سال پیش از این مسیر به جبهه رفتم و روزهای خوب و به یاد ماندنی را در این سنگرهای عزت و شرف سپری کردم. به روستای گنجوان رسیدیم و همه به استقبال آمده بودند. پس از سخنرانی کوتاهی اعلام کردم که اسارت و سختی‌های آن در روحیه‌ام تأثیری نگذاشته و خللی در عزمم برای خدمت به نظام انقلاب ایجاد نکرده و من همان عبدا... هستم که روزی به فرمان امام خویش لبیک گفت و امروز نیز هم‌چنان در راه خود ثابت‌قدم هستم. از این‌که توانسته بودم در دوران اسارت لحظه‌ای از آرمانم چشم‌پوشی نکنم و مغلوب دشمن نشوم، احساس غرور و سبک‌بالی می‌کردم.

کسی صدایم کرد: کجایی عبدالله؟

سرم را بالا گرفتم و پلک‌هایم را بستم، به مسیری فکر کردم که مرا همراه لحظه‌های پرفراز و نشیبش کرده بود. لحظه‌های غربت و رنج، لحظه‌های بیداری و استقامت، و لحظه‌های شکست دشمن در دیدن جوانه‌های امید و ایثار، جوانه‌هایی که از سرانگشتان نهال‌های جوان ما سبز می‌شد و به تابستان می‌رسید. فصلی از زندگی‌ام پایان یافته بود. فصلی پر رمز و راز...

نسترن نعمتی/جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها