قتل در چالش خشم و چاقو

مهدی 16 بهارو شش ماه از زندگی‌اش گذشته است. تا همین چند ماه پیش مثل همه دوستانش در دبیرستان و در رشته ریاضی فیزیک درس می‌خواند. او حدود دوماه است که به اتهام قتل دوستش بازداشت شده و در کانون اصلاح و تربیت تهران روزگارش را می‌گذراند.
کد خبر: ۹۳۰۳۶۲

هنوز باورش نمی‌شود نام قاتل روی پیشانی اش حک شده است. هر شب با کابوس روز جنایت و مجازات سنگینی که در انتظارش است، از خواب بیدار می‌شود. باورش نمی‌شود ناخواسته ودر یک تصمیم اشتباه خانواده‌ای را داغدار کرده است.

مهدی در گفت‌وگویی با تپش از انگیزه‌اش برای قتل و روزهای فرار می‌گوید.

چرا قتل؟
باور کنید هنوز در شوک هستم. باورم نمی‌شود کسی را کشته‌ام.
خب چرا او را کشتی؟
نمی دانم از کجای این ماجرا بگویم. همه چیز مثل یک خواب اتفاق افتاد، اما مثل یک کابوس شده و رهایم نمی‌کند. این حادثه مقابل مدرسه‌مان در شهرک اندیشه رخ داد. ای کاش آن روز چاقویی در جیبم نبود. ای کاش آن روز ناظم و دیگر مسئولان مدرسه زمانی که متوجه شدند من با چاقو به مدرسه آمده‌ام، جلویم را می‌گرفتند. تنبیه‌ام می‌کردند. چاقو را از من می‌گرفتند. شاید اگر آن روز چاقو در جیبم نبود آن پسر اکنون زنده بودو من هم کنار خانواده‌ام بودم نه در کانون اصلاح و تربیت.
مقتول را می‌شناختی؟
هم‌مدرسه‌ای بودیم و همدیگر را می‌شناختیم. او هم مثل من ریاضی فیزیک می‌خواند. زیاد با او در ارتباط نبودم و با او اختلاف و دعوایی نداشتم. نمی‌دانم چطور شد ناخواسته او را با چاقو زدم که منجر به مرگش شد.
بعد چه شد؟
چند نفر از بچه‌های مدرسه‌مان که بتازگی به آنجا آمده بودم در مدرسه برای تازه وارد‌ها زورگویی می‌کردند. به زور از آنها پول و خوراکی می‌گرفتند. چند بار هم سراغ من آمدند. حتی آنها لهجه مرا هم به مسخره گرفته بودند. بعدها فهمیدم چند نفر از آنها همکلاسی دوستان مقتول هستند. دیگر می‌خواستم به اذیت‌های آنها پایان دهم و مورد تمسخر آنها قرار نگیرم. بنابراین یک روز یکی از آنها را با چاقو تهدید کرده و کتکش زدم تا دیگر سراغ من نیاید، اما این پایان ماجرا نبود. او ماجرا را به دوستانش و حتی مقتول گفته بود. مقتول قصد هواخواهی از دوستش را داشت.
چطور این جنایت رخ داد؟
روز جنایت برای تنبیه دیگر پسرانی که مرا اذیت و مسخره می‌کردند، چاقویی برداشته و با خود به مدرسه بردم تا با تهدید، آنها را بترسانم که مرا اذیت نکنند، اما ورق طور دیگری رقم خورد. مقتول با دیدن من خواست که بعداز پایان مدرسه در خیابان بمانم تا درباره رفتاری که با دوستش داشته‌ام، با هم حرف بزنیم. آن روز دلم شور می‌زد، احساس می‌کردم اتفاقی رخ دهد. مقتول را بعد از مدرسه در خیابان دیدم. به او گفتم که دوستانش مرا اذیت و مسخره می‌کنند. این حرف‌ها را باور نمی‌کرد. در حال گفت‌وگو بودیم که مدرسه تعطیل شد. دوستان و همکلاسی‌های مقتول سر رسیدندو در حال نزدیک شدن به من بودند. هول کردم. سراسیمه چاقو را از جیبم درآوردم. چاقو را سمت مقتول گرفتم تا او را بترسانم که از آنجا دور شود و دوستان و همکلاسی‌هایش هم به سمتم نیایند. نفهمیدم چطور چاقویی که برای ترساندن او به سمتش گرفته بودم به گردنش اصابت کرد. دستان و لباسم غرق در خون شد‌. قدرت حرف زدن نداشتم. با دیدن خون ترسیدم و فرار کردم. به خانه رفتم‌. مقداری پول برداشتم و فرار کردم. فکر نمی‌کردم او بمیرد، گمان کردم زخمی شده و در بیمارستان بستری است.
از کجا متوجه مرگ پسر دانش‌آموز شدی؟
چند روزی را به شهرستان نزد اقوامم رفتم. دو سه روز بعد که با یکی از بستگانم در شهریار تماس گرفتم متوجه مرگ هم‌مدرسه‌ام شدم. با شنیدن خبر مرگ او زندگی برسرم آوار شد. صحنه آن روز مقابل چشمانم بود. باورم نمی‌شد؛ ناخواسته او را کشتم و خانواده‌اش را داغدار کردم. باورم نمی‌شد قاتل شده‌ام . از روی ترس مدام مخفیگاهم را تغییر می‌دادم، سرانجام بعد از یک ماه فرار در یکی از شهرهای جنوبی دستگیر شدم.
چرا در این مدت خودت را تسلیم نکردی؟
در این مدت دچار عذاب وجدان شده و بارها خواستم خودم ر ا تسلیم کنم تا به این عذاب و فرار پایان دهم، اما ترس از اعدام مانع از این می‌شد که تسلیم شوم. در این مدت یک لحظه هم چهره مقتول از مقابل چشمانم دور نمی‌شد. هنوز هم مرگ او را باور ندارم.
حالا در کانون چه می‌کنی؟
دوری از خانه و اعضای خانواده بسیار سخت است. هر چند در اینجا درسم را خوانده و امتحاناتم را داده‌ام، اما هر لحظه‌اش به اندازه یک سال برایم می‌گذرد. هر پنجشنبه برای مقتول خیرات می‌دهم و برایش نماز می‌خوانم تا شاید از خطای نابخشودنی‌ام بگذرد. وقتی آن پسر دانش‌آموز مرد، من هم مردم. ای کاش به جای او من مرده بودم. هر روز در این سلول ماندن سخت است. هر روز آرزوی مرگ می‌کنم. نمی‌خواهم دیگر زنده بمانم. می‌دانم خانواده او را داغدار کردم و گناهی که کردم غیرقابل گذشت است، اما جز تسلیت به خانواده‌اش چیزی نمی‌توانم بگویم. ای کاش در آن دعوا من هم مرده بودم که این چنین عذاب نمی‌کشیدم.
فکر می‌کردی روزی سرنوشتت این گونه شود؟
تصور نمی‌کنم روزی به اتهام قتل بازداشت و پایم به کانون اصلاح و تربیت باز شود، خیلی پشیمانم، اما می‌دانم که این پشیمانی دیگر سودی ندارد. ای کاش آن روز چاقو با خود حمل نمی‌کردم. ای کاش آن روز مقتول را نمی‌دیدم که این حادثه تلخ رخ بدهد. ای کاش نمی‌ترسیدم و او را به بیمارستان منتقل می‌کردم. ای کاش و هزاران ای کاش‌ها و افسوس‌های دیگر که می‌دانم دیگر این افسوس‌ها سودی ندارد.
می‌دانی چه مجازاتی در انتظارت است؟
مجازات سختی در انتظارم است. (قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شود و با دستانش که دستبند خورده بسختی اشک‌‌هایش را پاک می‌کند.)
حرف آخر؟
تمام اشتباه من این بود که نتوانستم خشم خودم را کنترل کنم. اگر چاقو همراهم نبود این اتفاق رخ نمی‌داد. فکر می‌کردم چاقو برای من قدرت می‌آورد. از خانواده مقتول طلب بخشش دارم و امیدوارم که مقتول هم مرا ببخشد.

معصومه ملکی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها