در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
معالی و یاران اندکی بر سیما و وجنات وی نگریستی (کاتبان در برخی نسخ نوشتهاند: حتی گویا بسی خیرهخیره مینگریستی!!) اندکی در تعجب ورا ورنداز همیکردندی. سکوت لختی حکمفرما بشدی و جز زوزة باد در صحرا که از کنار گوش حاضران میبگذشت چیزی شنیده نبشدی!
ابوالمعالی دست بر قبضة ریش خویش برده، لَختی در میان آن به دنبال چیزی بگشتی و چون چیزی نیافتی به خاراندن آن اکتفا بکردی و النهایت چند تار موی مبارک که بر دستش آمده بودی بر زمین افکندی و متفکرانه گفت: من حالا کاری ندارم به این که اصلاً من کی باشم که بخوام پند و اندرز بدم، ولی سوال اصلی اینه که تو دیگه یهویی از کجا پیدات شد و واس چی آخه باس پند و اندرز بدمت؟
یاران جملگی سر به نشان تأیید تکان بدادند. جوان گفت: خُ حالا بَده؟ عیبی داره که یکی اومده میخواد پند و اندرز بشنوه؟
بومعالی بار دگر سر بر جبین تفکر فرو برده، مجدداً در حال بردن دست و پنجة مبارک به سمت قبضة ریش خویش بودی که به دلایل نامعلوم در میانة راه پشیمان شد! گفتا: دِ آخه مشکل همینه دیگه...! دهع! پند و اندرز اگر اثری داشت که الآن دنیا گلستان شده بود واس خودش مَـــــــــردک!!
یاران از این نکتهاندیشی وی چشم تحیر گردالی کردند در حد دوایر رسمشده با پرگار و آنگاه، فبلتها گوشیها و مبایلو تلفنهای هماریه خویش از جامگان بهدر آوردند و سخن معالی بنوشتند و فیالفور بر شبکههای اجتماعی منتشر کردند و کامنتها گرفتند و لایکها دریافتند و جوان را با جملات «بفرما آقاااا... بفرماااا... بفرما بیرون» به بیرون هدایت همیکردند و توصیه بکردند که بر نکتهبینی معالی بیش از این بیندیشد! تمت فی سنه فلان و بهمان هجری شمسی!
ف.حسامی
احترامات فرهنگمدارانه
توی ماشین نشستی؛ یه ماشین از بغل ماشین شما رد میشه. رانندههای هر دو تا ماشین بوق میزنن؛ این یکی میگه: هووووی! اون یکی میگه: [...]! این راننده به اون میگه: برو گاریچی! اون به این میگه: پروفسور، این وضع رانندگیه فلان فلان شده؟ معلوم نیست کی مقصره.
عابر، پیادهرو رو رد میشه، راننده ماشین بوق میزنه. عابر داد میزنه: چته؟ مگه داری نعش میبری؟ راننده میگه: مگه داری توی پارک قدم میزنی؟ هر دو تا غرغر میکنن و میرن؛ باز هم معلوم نیست کی مقصره.
راننده میگه عابر مقصره، عابر میگه راننده مقصره، مسافر میگه مسئولیین مقصرن. مسئولین میگن مردم؛ آخرش هم معلوم نمیشه کی مقصره. حتماً باز هم مردم! مردم کیان؟ یا رانندهاند یا مسافرن یا عابر دیگه.
احمد از بابل
ایکیوسان در میان غارنشینان
۱-حتی کفشهایم مرا لو میدهد که ناگهانی مسیر عوض میکنند؛ چه برسد به چشمانم.
۲-کفشهایم را دوست دارم؛ مرا به همان جایی میبرد که دوست دارم، نه آنجایی که مجبورم کند بمانم.
۳-تنهایی را میتوان در شلوغی هم حس کرد وقتی که دستهجمعی اشتباه فکر میکنند و بر این باورند که درست فکر میکنند و تو مجبور به سکوت باشی.
۴-نسلی هستیم که به ایستگاهها رفتیم تا رفتن قطارها را تماشا کنیم، رفتیم فرودگاه رفتن هواپیماها را تماشا کنیم؛ ما یاد گرفتیم که رفتن جذابیتی دارد که آمدن ندارد.
شادی اکبری
خیام میگه: آی گفتییییی؟!! تازه بعضی وقتا خود آدم هم اشتباه فکر میکنه ولی فکر میکنه درست فکر میکنه؛ اینجور جاها که دیگه کلاً از سکوت هم کاری ساخته نیست و باس فکر درست یا حتی اشتباه دیگری کرد! :/
گالیله در اهرام ثلاثه
اگر زمین به جای اینکه گرد باشد مثلث میبود، چه اتفاقی میافتاد؟ قطعاً ضربالمثل «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد» از سکه میافتاد. آن وقت آدمها براحتی همدیگر را دور میزدند و به کوهها میرسیدند و در گوشهای دنج، زندگی جدیدی را آغاز میکردند؛ اما گلایه داشتند که چرا زمین مثلث است و آنقدر گوشهپسگوشه دارد؟ بعد آرزو میکردند کاش زمین گرد بود تا آدمها روزی در کوچهپسکوچهای به همدیگر میرسیدند و از خجالت هم درمیآمدند.
زهرا فرخی ۳۴ ساله از همدان
خیلی هم خوب، خیلی هم شیرین!! مواظب خودت باش!
کـــــــشمکـــش
۱-آنقدر مــــــــــا را کش داد، که شاخی درآورد.
۲-دل کوه آنقدر بزرگ است که اتوبان از وسطش میگذرد.
۳-گزینههای زیرمیزی، مذاکرات را آسانتر میکند.
۴-سارق ادبی، باادب دزدی میکند.
۵-زن عاشق دستبند بود؛ به زندان رفت.
محمد آئینپرست از رشت
نادانمحله
الآن یک جایی هستیم به اسم «نادان محل» یعنی کشتهمرده اسمشیم! خودمان را آماده کردهایم که در صورت هر گونه سوءقصد به جان شریفمان، حیوان نجیب درونمان را فعال کنیم! ضمناً داریم تمام فنون ممکن را توی ذهنمان مرور میکنیم و از خود میپرسیم: کجاشان بزنیم که نمیرند؟!
خیابان یکطرفه را دوطرفه کردهاند و بالعکس، یک ساعت است سر یک خیابان ایستادهایم و نمیتوانیم به این جماعت حالی کنیم که دارند چپکی میآیند! آخرش هم خودمان محکوم شدیم به چپکی آمدن! کره را شور میخورند، پنیر را بیمزه و خیلی چیزهای دیگر... دارد از گوشهایمان دود بیرون میآید! دیگر خودمان هم جزء نادانان همین محله شدهایم! (نه که قبلش خیلی دانا بودیم؟!).
راستی اگر بخواهند متناسب با رفتارمان، روی محلههایمان اسم بگذارند، اسم محلهها چه میشود؟
فاطمه ب.جهانی از دهلی
گمونم همه محلهها به یه اسم برسن: بیگبنگ یا انفجار بزرگ!
مقصد رنگی
نگاهم خسته است؛ بیتاب است و منتظر. روزهای زیادیست که چشمانم هوای ابری دارند؛ میبارند و غمی سرد را بر گونههایم جاری میسازند. کاش آغوش چشمانت را به رویم باز میکردی تا نگاه خستهام پناهی مییافت در این روزهای ابری و پر بارش و پر از تنهایی. کاش نگاهم را در آغوش میکشیدی و من قلبم را روانه کلبه گرم چشمانت میکردم و احساسم آرام میگرفت در پناهگاهی که از تمام بیکرانه دنیا، وسیعترین و پررنگترین مقصد بیبهانه من بود.
اسما حیدری از اصفهان
آتشفشان
برکه چشمانت ناشناختهترین نقطه در جهان احساسات است. این دیدهبان قلبت مرا بسان سیمرغ در آتش میسوزاند و هر لحظه تولد مجدد مییابم؛ تفاوتی که میان تو و یک آتشفشان فعال است این است که تو هر روز گدازههای سوختنت را به سمتم سرازیر میکنی و او هر از گاهی...
منیره مرادی فرسا از همدان
آموزش آشپزی با یک من روغن
۱-انسانهایی هستند که افکارشان گاو دارد! میفهمید چه میگویم؟ باز هم خدا رحمت کند پدرشان را! انسانهایی هستند که افکارشان گاو دارد و بدبختانه آن گاو را به گاوآهن میبندند و افکار تمام اطرافیان را شخم میزنند. کدام دسته بهتر است؟
۲-تکتک شما میتوانید جادوگر باشید. چگونه؟ کمی پودر بیکسی، با ۲ گرم از پای مرغ تنهایی، با چند قطره از عصاره غرور، با خاکستر عزت نفس، به همراه دو برگ از درخت بیعشقی را درون دیگ بزرگی از نفرت با دمای زیاد بجوشانید و میل کنید؛ درون دلتان را چنان زهری پر میکند که میفهمید «درد» چیست.
احسان ۸۷
حرفهایی برای نگفتن
سالها میگذرد؛ تو همچنان انتظار میکشی، انتظار روزی را میکشی تا قابلیتهایت را بالفعل کنی. هر شب آرزوهایت را مرور می کنی تا مبادا از یادت برود. یخچال را باز میکنی، خالی است. نگران میشوی زیرا نمیخواهی از رؤیاهایت خالی شوی. همچون یخچال کنج آشپزخانه، تو سالها تنها بودهای، سالها سکوت کردهای، حرفهای زیادی برای گفتن داشتی اما هیچ گوشی تحمل شنیدن حرفهایت را نداشت؛ حالا هر چقدر سعی میکنی بنویسی کلمات نمیآیند؛ لجبازی میکنند، لعنتیها. اینها هم ناز میکنند. اینهمه «عشوه» برای چیست؟ مگر کلمات هم بدنشان را پروتز میکنند؟ نکند به سواحل تایلند رفتهاند تا کمی «ریلکس» کنند و با بدن برنزه برگردند؟ یا نکند آنها هم دیدگاه «طبقاتی» به افراد دارند؟ چرا نمیآیند؟ به تو میگفتند: «بچه خوشگل!»، پس چرا حالا تحویلت نمیگیرند؟
عاصی میشوی؛ دیگر حوصله نوشتن را هم نداری، شاید تواناییاش را؛ لال میشوی، انرژیات تمام میشود، دیگر اعصاب اینکه با دیگران بحث و کلکل کنی را نداری؛ پیر میشوی، سکوت را میبینی که لباس شبش را پوشیده است، ساکت میشوی، از خشم به سکوت میرسی، سکوت تنها کسی است که با تو میماند. بوسش میکنی، در آغوشش میگیری، به او میگویی که دوستش داری و در ذهنت میگویی: همه مردم جهان با یک زبان سکوت میکنند و...
امید، بچه بیستوچن ساله از کرج
عاشقانههای یک بیخبر از تورم
۱-آنقدر مشتاق وصال توام که نه میخواهم بروی برایم گل بچینی و نه گلاب بیاوری. تو فقط کافیست بگویی «بله»؛ تا تمام زندگیام گل و گلاب شود.
۲-میگفت «پرواز را به خاطر بسپار». سپردم، اما پرنده که مرد، پرواز هم از یادم رفت. به گمانم یک جای کار میلنگد!
بچه مشد
این جوری که تو یادت رفته، بهتره بهت بگم دلت رو خوش نکن؛ چون به گمونم نه یک جا، دوسه جای کار میلنگد! (یکی از کاتبان آثار قدیمه هم ذیل خط چهارم نوشته: بلکه هم چارپنج جا با هم همیلنگد! باز هم: تمّت... سنه فلان و بهمان و این صوبتا!)
نقطه، سرخط
پس این «نقطه، پایان» کجاست؟ شاید آنجا باشد که چشمانت را به رویم ببندی. شاید هم آنجا که لبخندت را از نگاههای دزدانهام بدزدی. شاید آنجا باشد که از من رو بگیری. شاید هم آنجا که بگویی دیگر نباش. شاید هم اینها همگی از آخرین نقاط داستان من باشند... و این «لبه مرتفع» یکی مانده به آخرین نقطه، و آن «سطح پست» هم آخرینشان.
محمدجعفر محقق از قم
دَردانه
دنیای امروز، دنیای بخر و بفروش است. امروز آنقدر همه چیز براحتی در اختیار است که دیگر کسی برای به دست آوردن چیزی زحمت نمیکشد؛ کافیست مقداری سر کیسه را شل کنی تا هر چه میخواهی را به دست آوری؛ از وسیله گرفته تا محبت و دوستی!
اما در بین اینها، دردناک است که ذهنی فروخته شود و خریدار با آن سوار بر ماشین گرانقیمت شود و فروشنده خم شود تا کودکانش سوار بر او، از دنیای کودکی لذت ببرند.
دریا بابادی، ۱۸ ساله از شهرکرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم