خانه برو بچه‌ها

ریاضیات با یخده تقلب

نامعادلة ساده‌ای ا‌ست. چشمهای تو که از زندگی من کم شد، من و دلتنگیها به بی‌نهایت رسیدیم. همان‌جا بود که خنده از من خط خورد و من با سکوت تنها ماندم اما آن‌سوی دیگر دستهایش که به دستهایت اضافه شد، خاطره‌هایم با فراموشی رفت و تو به توان خوشبختی رسیدی و من به تاوان عشق.
کد خبر: ۶۱۰۳۴۴

در آخر، بین من و تو فقط دو خط موازی است. یک کم بیشتر نگاهم کن، شاید مرا فهمیدی. اگرچه خیلی وقت است که تو در آزمون اعتماد رد شده‌ای اما هنوز هم از چشم من نیفتاده‌ای.

مونا از کرمان

فرصت

 

1-می‌ترسم از خواب برخیزم ببینم فرصتها گریخته‌اند لابلای گذشته‌ها و سهم من شبی دوباره باشد، نه صبحی نوازشگر. می‌ترسم برای من و تو و همة آنها که روزی همدم سایه‌ها شویم، با آن‌که خورشیدی گرم در سینة‌مان شوق تابیدن دارد.

2-به قطره‌های اشکم رخصت ریختن بده ای چشم خیره. به واژه‌های ترد نگفته‌ام فرصت شعر بده ای دل ساده. به آوای صدایم صحنة آواز بده ای بغض همیشه. از شما رخصت و فرصت و صحنه می‌خواهم تا مرهمی بسازم برای این قلب شکسته.

نسیم صبح از دورود

خونة اول

 

ما هر دو برگشتیم سر خونة اول؛ با همون ذهنیت سابق به هم. نه این‌که از آرزوهامون چیزی کم کرده باشیم، نه. فقط یه چیزایی رو بهش اضافه کردیم. ما در تاریکی مجبور به انتخاب هم شدیم اما امروز که همه چیز روشن شده می‌بینیم که انتخابی بهتر از هم نداریم. ما حالا امروز چهار تا چشم قهوه‌ای داریم که همه یک نگاه به زندگی دارند! بارها با صدای خودم شنیده بودم اما تا حالا با چشمای خودم ندیده بودم که این‌قدر دوستت دارم. به خونه خوش اومدی عزیزم.

پیمان مجیدی معین

درست نگاه کن! علاوه بر چهار تا چشم قهوه‌ای، دو تا دماغ و یه زبون و سه تا بناگوشم هست انگار!

به سبکِ سُل‌طـــااااانهـــــم!

 

کجایی ای تصویرت حک شده بر قاب خیالم؟ چشم به راه خواندن توست کتاب زندگی‌ام. فرصت تابیدنت بر اعماق وجودم به اندازة چیدن یک گل کوتاه بود اما آتشی که به جانم انداختی هنوز هم پای این عشق محال می‌گدازد. [ای] نزدیکترین دوری؛ سالار سوالهای بیجواب؛ هجوم بی‌امان تو روحم را بی‌تاب کرده. روزهایم به تاریکی شب و شبهایم پر نور از جلوة تو. قاصدکی کو... تا مقصد مرا هموار کند؟

فروزان

قصة ناتمام

 

1-خواب تو را با خودش برد نازنینم؟ قصه‌ام را که تمام نکرده بودم هنوز. همان بهتر که نشنیدی. مترسک قصه را آخر سر به آتش کشیدند چون با تمام چکاوکها و کبوترها و کلاغها دوست شده بود.

2-اثر انگشتش در تمام صحنه‌های جرم زندگی‌ام پیدا شده! «من» را می‌گویم! آری، همان منی که هر چه می‌کشم از دست اوست.

شیوا

شرایط

 

در جواب حمید از ایلام باید بگم که همیشه ضعف از خود آدم نیست. وقتی کسی تو محیطی بزرگ می‌شه که شرایط برای پیشرفتش مهیا نیست و به نیازها و خواسته‌هاش توجهی نمی‌شه و شاید اصلا تا حالا طعم رفاه و آرامش و محبت رو نچشیده، نمی‌شه گفت که ضعف از خودش بوده.

قلب یخی

خوبان/بدان

 

ما انسانها جوری هستیم که هیچ وقت دوست نداریم خودمون مقصر باشیم. همیشه تقصیر رو گردن کس دیگری می‌اندازیم (از همون بچگی!) ولی وقتی بحث کارای خوب میاد وسط همیشه خودمون تنهایی و بسختی! انجامش دادیم. مثلا نمره خوب رو خودمون گرفتیم، نمرة بد رو خانم معلم داده! ما و نمرة بد؟!

ناشناس

غرقه‌ام در آسمان چشمانت

 

شب دامن گسترده و با همة سیاهی‌اش چشمان تو را یادآور می‌شود. ستاره‌ها بی‌محابا چشمک می‌زنند و می‌درخشند، درخشش​شان عجیب شبیه برق نگاه توست! ماه دلبری می‌کند و نورافشانی، درست مثل چشمان سادة تو...

به گمانم چشمانت به بزرگی دنیاست. آسمانی در آن جا می‌شود.

(ضمناً برای پری رحمانی که عاشق شعراشم، قلم روان، ایده‌های شعر فراوون، جیب تپل، کیف کوک و دماغ چاق آرزومندم).

زهرا محمدی از خرم‌آباد

مامان‌بزرگم می‌گه: برا پری؟ همون که غذا درست کردن بلد نبود از این ورم بر خلاف خواست بابا و مامانش رفته بود شاعر شده بود؟ آره؟ فک کن دماغشم اون‌قد چاق شه که مجبور شه بره جراحی بینی! (دِ... مامان‌بزرگ! کلاً باهاش لج افتادی‌هاااا...!)

استعداد

 

چرا جوونای ما کمتر دنبال کشف استعدادشونن؟ چرا وقتی کشف کردن بش پروبال نمی‌دن؟ چرا...؟ نمی‌دونید؟ الان بهتون می‌گم!

بعد از شش سال خوانندة چاردیواری بودن، یه مطلب واسه‌ش فرستادم. تقریباً یه ماه بعدش در کمال ناباوری دیدم مطلبم چاپ شده! با ذوق و شوق دویدم به خونواده‌م نشونش دادم.

بابا: از کجا معلوم مال توئه؟ اگه راست می‌گی چرا اسم خودت رو ننوشتی؟

مامان: خب حالا اون چهار تیکه کاغذ به چه دردی می‌خوره؟!

داداشم: برو بابا! فک کردم آپولو هوا کرده!

من: اصاً نویسندگی به ما نیومده. برم دنبال نقاشیم!

پیکاسو

این جوری که تو می‌گی، کل خانواده بعد از کشیدن نقاشی: عوض این کارا می‌رفتی دو تا قوطی رنگ می‌گرفتی در دستشویی رو رنگ می‌کردی یه کاری کرده باشی!

لمس پرواز

 

انقدر به بالهای زنگی‌ات نناز! من هم یک جفت بال کاغذی دارم. من برای پروانه شدن پیله‌های زیادی را شکافته‌ام، پیله‌های کاغذی را؛ مقصدم پرواز تا قلب چشمان تو بود اما اوج گرفتم تا قلب رهایی. لمس «پرواز» مرا با خود برد تا انتهای پروانه بودن. حال خوب می‌دانم برای پروانگی کردن احتیاجی به پروانه بودن نیست؛ کافی‌ست بالی بسازی برای پرواز.

آناهیتا بابااحمدی از اهواز

بالاخره همه یه غُصه‌ای داااارن

 

اگه غصه‌هات زیادن، اگه بدبختی داری/ اگه اسمتُ گذاشتن آخرِ بدبیاری/ اگه بی‌پولی شده حاصل عمرت شب و روز/ اگه به خودت می‌گی چاره چیه، بساز، بسوز/ اگه پولدار می‌بینی دوس داری جای اون باشی/ رو زمین راه نری و همه‌ش رو آسمون باشی/ بدون اون که پولداره، توی دلش غصه داره/ حتی اونم یه جوری غم داره و کم میاره/ شاید اون حاضره که بگذره از هر چی داره/ تا شبا مث تو راحت سر رو بالش بذاره.

پری رحمانی از ماسال

تو هم ساده‌ای‌هاااا! به قول مااااعرِ تُرش‌سخن: اگه دوس داش سرشُ راحت رو بالش بذاره/ پولاشُ می‌داد به تو (...اگه عیالش بذاره!)/ راس می‌گی؛ یه جوری غم داره و کم هم میاره:/ «پولشُ تو بانک، یا که صندوقِ هالش بذاره؟!»

بغض و آلزایمر

 

1-باران، بزن، هوای دلم ابری است و جایی برای گریستن را نمی‌شناسم. همیشه آماده‌ام. با لباس بیرون می‌خوابم، آنکارد کرده، فانوسقه در کمر و پوتین به پا. نه از هراس خشم شب، بل‌که منتظر باران؛ ولی من که سربازی نرفتم. اصلاً معافیت پزشکی دارم. کف پام صافه. از بس زیر پام علف سبز شده و تو نیومدی. اه... آلزایمر گرفتم. اه، این چتر چیه؟ این چاقو و پیاز چیه تو دستم؟ این اشکها چیه؟

2-آمدی ناغافل و آتش زدی بر دامنم. سیل پرخروشت ویرانم کرد. قلب مومیایی‌ام را زنده کردی. آزادی‌ام مشروط شد و ناگهان رفتی بی‌خبر. من مانده‌ام و ویرانه‌های دلم و دست و پای در زنجیر یاد تو. نمی‌دیدمت ای کاش و به تو عادت نمی‌کردم.

ققنوس

هووومممم (البته به شرطی هووومممم... که اگه اومدن گفتن این سند، اینم مدرک، اینم مشخصات دیگه و خلاصه دریافتیم کپی‌مپی بوده، گله‌مله نباشه پشتش! هوم؟!)

بازی مشکوک

 

حرفهایت را که می‌زنی تمام سکوتم تبدیل به لبخند می‌شود. چه بی‌پروا حسهایت را برایم بُر می‌زنی و چه زیبا حکم صادر می‌کنی.

همیشه همین است. تو برندة بازیهای دلم هستی.

جوجه تیغی

مهاجر

 

دیگه مجبور به موندنت نمی‌کنم. ویزای هر قلبی رو که بخوای می‌تونی بگیری. به هر بهانه‌ای که می‌خوای مهاجرت کن اما بدون اگر بری دیگه ممنوع‌الورود می‌شی. هر چی هم که ازت به جا می‌مونه، اعم از یاد و خاطراتت رو می‌فرستم به کورترین نقطة قلبم، با آنتن‌دهی صفر! تا حتی کوچکترین سیگنالی هم ازشون دریافت نکنم.

پاییز

اُه‌اُه... چه شاکی! یهو برو اسمت رو با شاکی عشق عوض کن دیگه!

آمده‌ام دوست بدارم

مژده! مژده! ...آمده‌ام دوست بدارم بقال گرانفروشِ سر کوچه‌مون رو، قارقار کلاغهای پارک روبروی خونه‌مون رو، جوش ناخودآگاه صورت پرچین و چروکم رو، مش‌حسنِ بیدینِ نزول​خوار رو، تورم بالای 34 درصد رو، اونایی که به خونم تشنه‌اند و چشم دیدنم رو ندارن رو!

آمده‌ام دوست بدارم دوستان بی​وفا و متوقعم رو، هوای آلوده و بی‌باران پاییز رو، گریة بی‌امانِ بچة دماغوی همسایة دیوار به دیوارمون رو، گربة کور و خروس بی‌محل حیاط خلوت خونه‌مون رو، صدای نخراشیدة رانندة وانت سفید رنگی که ظهر ماه رمضان داد می‌زد خربزه به شرط چاقو رو!

آری، آمده‌ام دوست بدارم!

رحیم طاهری از حسن‌آباد فشافویه

میاد یه سُک‌سُک می‌کنه یکی رو دوس می‌داره، باز می‌ره چش می‌ذاره دوباره شونصد سال بعد برمی‌گرده می‌گه سُک‌سُک! گرفتی ما رو؟! همون برو راننده وانت سفید رنگ رو دوس داشته باش با اون سیبیلای چخماقی و زیرپوش سفیدِ رکابیش! یهو دیدی تو پخش ماشینش، برات یه آهنگم گذاشت با سوز و گداااز: اگه عِ...شق، همییییییینهههه... عاخ اگهههه... ءِ...!

گرهِ کور

 

1-در کنار تمام بایدها و نبایدهای زندگی آسوده‌ام. تو همان اجبار روزهای دردی.

2-برای پاک شدن این ابروهای در هم رفته از پس صورت گریان من، بیهوده تلاش نکن که کور است گرهِ تمام اخمهایی که باز شدنش را دیگر، حتی به مدد دستهای تو هم نمی‌دانم.

نگار دهقانی

گورستان ایستاده

 

پروژة تخریبت مفید است عزیز؛ شاید بنایی نو ساخته شود از خرده‌هایم. بشقابهای خالی را بیشتر دوست دارم، عکس مزرعه‌ای که کلبه‌ای در آن است رؤیای من است... اما بشقابهای پُر، نه. شاید رؤیای دیگران باشد.

فراموش نکن، بزرگترین بدبختی و ضربه را به انسان، بعضی از کتابها زدند. برای مقابله باید بعضی دیگر از کتابها را خواند. از شگفتی این است که دلم فجیع می‌گیرد وقتی انسانی را در ناامیدی تلخ و بی‌پایان و انزوایی فقیرانه می‌بینم. شگفتی شما چیست؟ بگویید!

[...]بلوغ انسان تا همین جا بس است. هر چه پیش می‌رویم پسرفت می‌کند دنیایمان. حیف چند میلیارد سالی که گذشت برای تکامل تک‌سلولی. زنده موندن، بزرگترین خوشبختی؛ زنده موندن، بزرگترین ترس؛ زنده موندن، بزرگترین دغدغة این روزهایم است. رنگ سال، لباسهای مارک، تمامی چیزهای لوکس و کل کتابخانه‌ام هیچ ارزشی ندارد در برابر گرسنگی کودکان.

امید، بچة بیست و چن ساله از کرج

قانون​های ارسال متن

1-از نوجوون تا پیر، هر کسی می‌تونه برا صفحه مطلب بفرسته. 2-البت، مطلبش باس دستِ اول و حاصل فکر و قلم و تلاش خودش باشه. 3-پَ سرِ جدّت، مطالب قبلاً منتشر شده توی وبلاگ خودت یا دیگران، کتابها و نشریات، حتی پیامکای باحالی که به دستت می‌رسن رو نفرست. 4-آخر پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری هم بنویس که فردا نیای بگی چرا اسمم نبــــــود و آی تو پارتی‌بازی می‌کنـــــی و... ءَ‌ئی‌حرفاااا! 5-مطالب بی‌نام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممه‌شون می‌شن: «بدون نام». 6-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ پس یه یکی دو ماهی (نااااقاااابل!) صبر داشته باش؛ بیشتر از 100 کلمه هم ننویس وگرنه کوتاه می‌شه. 7-خوش دارم واس مطالب طنز پارتی‌بازی کنم، حرفیه؟! (دسسس‌تِتُ بن‌دااااز... دِ... یقه؟ یقه؟!) 8-پارتی نداری؟ آاااخییی! عب‌نه‌ره! یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «خب حالا منظـــــور؟» هواتُ دارم! (آم‌مـــاااا... زمینش با من نیستاااا!)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها