مروری بر کتاب «از دیار حبیب» اثر سیدمهدی شجاعی

سرگذشت یک حبیب

کربلا حادثه‌ای است به وسعت تاریخ. الگویی است برای تمام تاریخ؛ تمام زمان‌ها، مکان‌ها و انسان‌ها و به‌همین سبب است که هم شیر‌خواره‌ای مانند علی‌اصغر را در خود جای داده است و هم پیرمرد کهنسالی چون حبیب بن مظاهر اسدی را!
کد خبر: ۱۲۲۶۶۸۳

پیرمردی که همانند کثیری از ریش سفیدان کوفی نامه دعوت به حسین‌بی‌علی(ع) نوشت، اما از معدود کسانی بود که پای این نامه ایستاد؛ ایستادنی در نهایت وفا و عشق و با
بذل جان خود تا آخرین قطره خون و قوت وجود.
بهانه این مقدمه کوتاه، معرفی کتاب «از دیار حبیب» اثر سیدمهدی شجاعی است. از دیار حبیب، اثری است کوتاه که گوشه‌هایی از زندگی جناب حبیب‌بن‌مظاهر، آن یار سالخورده اما وفادار حضرت سیدالشهدا(ع) را به تصویر می‌کشد. البته این کتاب فقط به روزهای پایانی عمر حبیب بن مظاهر و حضور ایشان در کربلا می‌پردازد، در حالی که او در رکاب امیرالمومنین(ع) و امام حسن(ع) نیز مجاهدت کرده اما سیدمهدی شجاعی از پرداختن به آن روزگار خودداری کرده است.
این سرگذشت نامه که به سبک یک رمان ارائه شده، از آن‌جایی آغاز می‌شود که جناب میثم تمار و جناب حبیب همدیگر را در یکی از معابر کوفه ملاقات می‌کنند و هر کدام از سرنوشت دیگری خبر می‌دهد. سر جناب میثم در کوفه بر بالای دار می‌رود و سر جدا شده حبیب بر بالای نیزه در کوچه‌پس‌کوچه‌های کوفه گردانده می‌شود و این پاداش محبت و عشق به علی(ع) و آل‌علی(ع) است.
رمان پس از بازگو کردن روزگار آمادگی کوفیان برای جنگ، به خانه حبیب می‌رود و از اضطراب و ترس او از عدم توفیق پیوستن به کاروان اباعبدا... روایت می‌کند اما قاصدی که از سوی امام به خانه حبیب می‌رسد، قلب حبیب را تا عرش بالا می‌برد: «به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر. اما بعد؛ ای حبیب، تو نزدیکی ما به رسول‌ا... را نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.»
حبیب که جوانی‌اش را وقف علی کرده و با زبان و قلم و شمشیرش برای حقانیت علی جهاد کرده، حال در روزگار کهنسالی‌اش می‌رود که در رکاب پسر او جهاد کند. اما چرا چهره حبیب تغییر کرده است؟ «انگار دارد می‌آید؛ آن قامت بلند و خمیده، آن کمان استوار دارد می‌آید، با گیسوان رها شده‌اش در باد. اما چرا گیسوان سپید خود را سیاه کرده است؟ چرا خود را به جوانی زده است؟ انگار می‌خواهد به دشمن معشوقش بگوید که من هنوز جوانم. من هنوز همان جنگجوی بی‌بدیل سپاه علی‌بن‌ابیطالبم. من به همان صلابت که در سپاه پدر حقیقت شمشیر می‌زدم اکنون در رکاب حقیقت پسر شمشیر می‌زنم.»
حبیب شبانه و مخفیانه خود را از سیاهی کوفه می‌رهاند و همراه غلام خود که او را در راه حسین(ع) آزاد کرده است به معشوق می‌رساند. استاد شجاعی به گونه‌ای این رسیدن حبیب به امام و عرض ارادت و خاکساری او در محضر امام را زیبا و شاعرانه و پراحساس نوشته است که از خواندن سطر به سطر کتاب، حالی وصف‌ناپذیر به خواننده منتقل می‌شود.
از تحویل دادن یکی از عَلَم‌های سپاه کربلا به حبیب که امام حسین(ع) به‌خصوص برای حبیب در نظر گرفته بودند تا رساندن سلام حضرت زینب(س) به حبیب می‌گذریم. از دلگرمی‌دادن حبیب به حضرت زینب و فرونشاندن اضطراب ایشان از این‌که ممکن است یاران اندک امام نیز او را تنها بگذراند، می‌گذریم و بالاخره به عاشورا می‌رسیم. اینجاست که حبیب باید خود را نشان دهد. حال عجیبی دارد: «جان در قفس تن حبیب بی‌تابی می‌کند. حبیب به حال خود نیست. انگار رخت پیری را کنده است. در چشمه عشق وضوی ارادت گرفته است و یک‌باره جوان شده است؛ جوانی که خویش را تمامی از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است. هیچ‌کس حبیب را به این حال ندیده است. گاه آه می‌کشد. گاه نگاهی به خیام حرم می‌اندازد. گاه به افق چشم می‌دوزد. گاهی خود را در نگاه معشوق گم می‌کند. گاه می‌گرید و گاهی می‌خندد...»
صفحات پایانی کتاب به روایت رجز خوانی و جنگاوری پیرمرد کاروان کربلا می‌گذرد. نثر کتاب به شکلی است که چشمان مخاطب تاب مقاومت در برابر آن را ندارد و تشر خواهد شد. زبان کتاب پخته و پر از شور و احساس است که خواننده جلو رفتن صفحات کتاب را متوجه نمی‌شود. تا این‌که داستان به شهادت جناب حبیب و رسیدن امام به بالای سرش ختم می‌شود. کتابی که محتوایش در وصف یکی از برگزیدگان عالم است و فرم و قالبش در زیباترین شکل ممکن به خواننده ارائه شده است. تنها ناراحتی‌مان از این کتاب این است که چرا ‌این‌قدر کوتاه بود و زود تمام شد... .

اسماعیل بنده‌خدا

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها