داریوش اسدزاده از جمله هنرمندانی بود که خاطراتی از تئاتر نصر داشت. سابقه این تماشاخانه و مرکز تئاتر به دوره قاجار برمی‌گردد، در خیابان لاله‌زار واقع شده و یکی از اولین و مهم‌ترین سالن‌های تئاتر ایران محسوب می‌شود. او در گفت‌وگو با جام‌جم درباره خاطراتش از تئاتر نصر گفته و توضیح داده بود:
کد خبر: ۱۲۲۵۵۰۴

خاطرات که فراوان است، اما یکی از خاطراتی که تمام جزئیاتش به یادم مانده است، اجرای نمایش «قهوه‌خانه ماه اوت» در سال 1348 بود که شاه و فرح برای تماشا آمده بودند. از چند روز قبل مأموران ساواک و گارد شاهنشاهی تمام اطراف محل اجرا، اتاق‌ها، انبارها و تمام سوراخ سنبه‌ها را بازرسی کردند و مأموران زیادی را در محل گماردند. در این‌گونه مواقع، خیابان لاله‌زار را از شمال و جنوب می‌بستند و کسی حق عبور و مرور نداشت. سر در تئاتر را آذین می‌بستند و راهروها را فرش می‌کردند. تمام کارکنان تئاتر یکی یکی شناسایی و بعد وارد می‌شدند.
من در آن نمایش نقش نداشتم و مدیر داخلی تئاتر بودم و باید لیست کاملی از کارمندان دفتری و کارکنان پشت صحنه، بوفه و بازیگران و خلاصه تک‌تک افراد را تنظیم و امضا می‌کردم تا مأموران ساواک براساس آن لیست و بررسی کامل هویتشان، افراد را راه می‌دادند.
وقتی شاه و فرح از سالن بیرون رفتند، ما هم همراهشان رفتیم. سرتاسر خیابان لاله‌زار پر از مأموران نظامی بود.
تیمسار مین‌باشیان، آجودان مخصوص شاه جلو رفت که در ماشین را برای شاه باز کند که یک‌مرتبه جوان 17، 18 ساله‌ای که معلوم نبود چگونه خود را به آنجا رسانده بود، خودش را جلوی پای شاه انداخت و نامه‌ای را به او داد! من دقیقا پشت سر شاه ایستاده بودم و یک لحظه جا خوردم! تیمسار مین‌باشیان خواست جوان را بلند کند که شاه اشاره کرد کاری نداشته باشید.
شاه نامه را خواند و من از پشت سرش دیدم آن جوان نوشته بود: پدر و مادرش بیمارند و از زابل آمده‌اند و هیچ بیمارستانی آنها را قبول نمی‌کند، دستور بدهید آنها را بستری کنند و به خود من هم کاری بدهند که بتوانم آنها را اداره کنم! گمان می‌کنم 20 بار آن نامه را خواندم، اما شاه در یک‌بار خواندن آن مانده بود! او که رنگ به صورت نداشت و از ترس داشت می‌لرزید، پرسید: «چه می‌خواهی؟» جوان جواب داد: «بگویید به من کاری نداشته باشند و اذیتم نکنند!» شاه به شهردار تهران که پشت سرش ایستاده بود، گفت: پدر و مادرش را بستری کنید و به او کاری بدهید.
ماشین شاه که حرکت کرد، ساواکی‌ها و مأموران روی سر جوان ریختند و تا جایی که می‌خورد کتکش زدند! بعد هم او را پشت یک ماشین باری انداختند و بردند! من در حالی که اشک می‌ریختم، گیج و مات ایستاده بودم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها