نگاهی به رمان دیلماج اثر محمدرضا شاه‌آبادی

مترجمی که نقاش شد

هر آدمی برای تشخیص و تعیین کتاب مورد علاقه‌اش معیار خاصی دارد. برای بعضی‌ها ژانر (گونه) و موضوع اثر مهم است؛ بعضی‌ها قالب مشخصی را می‌پسندند و یک عده هم پیگیر نویسنده خاصی هستند؛ خلاصه، به تعداد افراد کتابخوان، راه تشخیص کتاب خوب وجود دارد!
کد خبر: ۱۲۲۱۶۱۲

من اما ملاک متفاوتی دارم؛ اگر یک کتاب آنقدر جذبه و کشش داشته باشد که بتواند چند ساعت متوالی از تلفن همراه و فضای مجازی دورم کند و مدام به بهانه‌های مختلف، کنارش نگذارم و شبکه‌های اجتماعی را چک نکنم؛ یعنی آن کتاب، کتاب خوبی بوده و فکر و ذکرم را مشغول کرده است. «دیلماج» یکی از همین کتاب‌های درگیرکننده بود! اگر حس نوستالژیک شما هم فعال است و به تاریخ و داستان‌های تاریخی علاقه‌مندید، مطمئنم داستان «دیلماج» شما را هم درگیر می‌کند. حتما می‌دانید که دیلماج یعنی مترجم. شخصیت اصلی این کتاب ـ میرزا یوسف‌خان مستوفی ـ دیلماج است و بهانه نامگذاری این کتاب. البته توجه بفرمایید در صد و اندی سال پیش، دیلماج شدن کار راحتی نبوده و اگر بچه‌ای هوش و استعداد و توانایی فوق‌العاده‌ای داشته، فوق فوقش سواد خواندن و نوشتن پیدا می‌کرده! بنابراین دیلماج شدن، در حد وزیر و وکیل شدن الآن بوده. حالا حساب کنید اگر آن بچه مثل همین میرزا یوسف‌خان، از طبقه فرودست و آسیب‌پذیر جامعه باشد، چه راه دشواری را برای آدم حسابی شدن در پیش دارد. درست است
میرزا یوسف‌خان پول و پله ندارد، اما در عوض شانس دارد و طی اتفاقی، یکی از دوستان قدیمی پدرش را می‌بیند و توسط او پله‌های ترقی را طی می‌کند و دیلماج دربار مظفرالدین شاه قاجار می‌شود و به فرانسه سفر می‌کند و با بزرگانی مثل محمدعلی فروغی و میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله دمخور می‌شود. البته یادتان باشد این شخصیت‌های تاریخی، تخیلی هستند! یعنی گرچه این اشخاص، وجود خارجی دارند اما میرزا یوسف، یک شخصیت کاملا تخیلی است؛ بنابراین روابطش با افراد واقعی هم خیالی است! این را هم یادتان باشد ظاهر زندگی میرزا یوسف را با باطن زندگی خودتان مقایسه نکنید و کتاب را بخوانید تا بدانید میرزا یوسف هم از شکم مادرش دیلماج به دنیا نیامده و در زندگی، انواع سختی و بدبختی را از سر گذرانده است؛ از دزدیدن معشوقه‌اش تا زندانی شدن و فرار‌کردن و پای مرگ رفتن. سر درآوردن از سایر تغییرات و تحولات این شخص را به خودتان می‌سپارم و فقط می‌گویم میرزا یوسف از یک شخصیت آزادیخواه به یک فرد مستبد دو آتشه تبدیل می‌شود.
یکی از جذابیت‌های داستان دیلماج، توصیف مقدمات و وقایع دوران مشروطه است؛ دیدن وضعیت مردمی که کمترین حقوق اجتماعی را ندارند و تشنه استقلال و آزادی هستند... به قول میرزا ملکم‌خان: « در مملکتی که هیچ‌کس مأذون نباشد لفظ قانون و اسم حقوق را به زبان بیاورد، در ملکی که مال و جان و ناموس و تمام زندگی خلق موقوف به بوالهوسی رؤسا باشد، در ملکی که هر جاهل و نانجیب بتواند بر مسند وزارت خود را مالک رقاب کل ملت قرار بدهد در آن همت ملوکانه و عدالت ظل الهی چه معنی خواهد داشت.»
اوضاع ایران در حدی خفقان‌آور بوده که تمام راه‌های آشنایی مردم با حق و حقوق خود و پیشرفت و ترقی کشورهای دیگر بسته بوده؛ مثلا کتاب‌های خارجی، خوراک اسب و قاطرها می‌شده!
«روزنامه‌جات فرنگی را اگرچه گاه مدت‌ها پس از طبعشان می‌دیدم، خواندنشان موهبتی بود که پیوسته به خاطر آن شاکر بودم. کتاب‌هایی را که از مطبعه یوروپ یا بیروت و قاهره می‌رسید، جسته و گریخته می‌دیدم و می‌خواندم. بعضی‌شان کتبی بود که در داخله مملکت نوشتن که جای خود دارد اگر کسی نسخه‌ای از آنها را داشت سرش فی‌الفور به دار سپرده می‌شد. این‌گونه کتب را چند روزی پس از وصول، شیرازه بریده و به وجهی که دیگر قابل استفاده نباشد اوراق آنها را به هم می‌ریختند و آنچه به جای می‌ماند گاه خوراک اسب‌های طویله همایونی می‌رسید.»
همان‌طور که گفتیم میرزا یوسف قصه ما جزو افراد روشنفکر و مترقی زمان خودش حساب می‌شود و تشنه پیشرفت و آزادی است، اما از شانس بد ـ شاید هم خوبش ـ درست وقتی در لندن، از راه کشیدن نقاشی روزگار می‌گذراند در ایران، انقلاب مشروطه اتفاق می‌افتد و او فقط از طریق مکتوباتی که به دستش می‌رسد از اوضاع و احوال دگرگون ایران با خبر می‌شود. با خواندن توصیفات میرزا یوسف از دوره مشروطه می‌بینیم چیزهایی که الان برای ما عادی و معمولی است، آرزوی گذشتگان‌مان بوده است.
«سران مملکت راقیه رأی به بزرگی و سربلندی ملت خود داد و با اعطای امتیازات خود به وکلای ملت، ایران را در مسیر ترقی و پیشرفت قرار داد. اخبار رسیده، حکایت از انتشار روزنامه‌جات متعدده در ایران می‌کند. همه چیز حاکی از آزادی ملت است... در ایران همه چیز در حال تغییر است. مجلس، روزنامه‌جات، انجمن‌ها و احزاب پیوسته رو به تزاید دارند. دوستی برای ملکم خان نوشته بود این روزها با هر طلوع و غروب خورشید انجمن و حزب تازه‌ای تشکیل می‌شود با اشتهارنامه و اساسنامه خود.»
درست در هیر و ویر برگشت میرزا یوسف، خبر می‌رسد: «کشمکش شاه و مجلسیان آن‌قدر بالا گرفته که بالاخره خوی مستبد شاه بر وی غلبه کرده با دستیاری کلنل لیاخوف روسی مجلس را به توپ بسته و ویران ساخته است. جمعی از مجلسیان را به بند کشیده و چند نفر از آزادیخواهان را در باغ شاه گردن زده است.»
خواندن و شنیدن اخبار مشروطه، طاقت میرزا یوسف را طاق می‌کند و سرانجام به خودش می‌گوید حالا که انقلاب شده و ظلم و استبداد از بین رفته، من هم به کشورم برمی‌گردم و در آزادی کامل زندگی می‌کنم؛ غافل از این‌که روزگار، روزهایی را برایش رقم زده که خودش هم باورش نمی‌شود! از آنجا که ما اهل لودادن داستان نیستیم فقط همین را می‌گوییم که کار میرزا یوسفی که این همه دم از آزادی می‌زد به جایی می‌رسد که زبان چند نفر از آزادیخواهان را از حلقومشان بیرون می‌کشد؛ چون حرف از آزادی و مشروطه زده بودند! چطور و چگونه‌اش را خودتان بخوانید و از بازی روزگار، انگشت به دندان بگزید!
دیلماج، نوشته حمیدرضا شاه آبادی است که سال 1385 توسط نشر افق به چاپ رسیده؛ مطمئنا اگر شاه‌آبادی، تجربه الآنش را داشت، شاهد داستان پخته‌تر و فربه‌تری بودیم!

منصوره رضایی

دانشجوی دکترای زبان و ادبیات فارسی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها