مثل کتاب مثل بهشت

میم مثل متل؛اولین دیدارها همیشه به یادماندنی‌ترین‌اند؛ بخصوص اگر دیدار با عزیزی و عشقی و یاری باشد و دو طرف خودشان را از قبل آماده کرده باشند برای اولین مواجهه تا این خاطره به بهترین شکل ماندگار شود.
کد خبر: ۱۱۷۷۱۶۶

یک وقت‌هایی این دیدار ماندگار ممکن است دیدار با اشیا هم باشد مثل اولین عروسک، اولین ماشین، اولین اسباب‌بازی، اولین کیف مدرسه و اولین کتاب. نسل جدید قبل از رفتن به مدرسه آخری را تجربه کرده، اما نسل ما کمتر. شاید هم اصلا کار به تجربه نکشیده باشد. وقتی همیشه مادر و دو سه تا خواهر بزرگ‌تر بودند برایت قصه بگویند کتاب قصه داشتن به چه کار می‌آمد. قصه‌هایی که وقتی مادرت روایت می‌کرد یک مزه داشت. وقتی خواهر بزرگت تعریف می‌کرد مزه دیگری. هرکس از چشم خودش قهرمان‌ها را بزرگ می‌کرد. مادرم، مادری‌اش گل می‌کرد برای پسر شاهزاده‌ای که در بند دیو می‌افتاد. خواهرم دلش می‌خواست جای آن دختری باشد که پسر پادشاه صد دل عاشقش شده بود. این وسط اما قصه‌های خاله بزرگم طعم دیگری داشت؛ از آن طعم‌هایی که هیچ کس بلد نیست. مثل یک سرآشپز ماهر نمک و فلفل و چاشنی‌ها را به قرار می‌ریخت در جان کلمات. دلمان تاپ تاپ می‌کرد کی می‌آید خانه‌مان، شب بشود جاها را بیندازیم، خاله هم انگار خوشمزه‌ترین پرتقال عمرش را می‌خورد، با ملچ مولوچ همان قصه‌های تکراری را برایمان تعریف کند. ما هم آب دهانمان را قورت دهیم و دعوایمان بشود سر این‌که نزدیک‌ترین جا به خاله مال کی باشد. خاله طلا متل‌هایش را از ننه عجب‌نوش، مادر پدرم یاد گرفته بود. هیچ وقت با یکی بود یکی نبود شروع نمی‌کرد، همیشه اول قصه می‌گفت: «برادر بد ندیده شب گار زمستان با حرف، کوتاه کن...» ما هم این جمله را به چشم تیتراژ شروع فیلم می‌دیدیم. خیال می‌کردیم مال بچه‌ها نیست ردش می‌کردیم، هیچ‌وقت هم پا‌پی نمی‌شدیم که این «برادر بدندیده» یعنی کی؟ نمی‌دانستیم منادا خودمانیم و این یک‌جور دعا‌کردن در حقمان است، یعنی که «الهی بد نبینید.» پیش از مدرسه ما کتاب قصه نداشتیم، ولی با ملک خورشید قصه و اسب بَحَری‌اش دور دنیا را گشته بودیم.

ک مثل کتاب

خانهمان خانه خیلی بزرگی نیست. محلهمان هم محله بالاشهریای حساب نمیشود. پدرم 50 سال پیش که زمین اینجا را خریده بود فقط به هوای حاج حسین و حاج‌اسمعلی از آشناها و همولایتیها بود. نخواسته بود در شهر غریب، مادرم تنها باشد. اول، رج انتهایی خانه را ساخته بودند بعد که بچهها از پنج تا شده بودند هفت هشت تا، ردیف جلویی را هم اضافه کرده بودند. وسط خانه، حیاط بود. راهروی دراز مدام برق افتاده موزاییکی را که رد میکردی باید چهار پنج تا پله سکوی کوچکی را که همیشه خدا یک  گلدان خرزهره، لبهاش جا خوش کرده بود میآمدی پایین تا برسی به حیاط، که نصفش سیمانی بود نصفش خاکی. حوضمان لب مرز این دوتا بود با یک درخت سیب پیر که سایهاش بالای سر آب بود. پای حوض یک بوته خوش‌‌فرم گل محمدی داشتیم. مثل این زنهای چاق بود که همیشه بوی خوب میدادند. بعد از آن هیچ عطری برای من عطر محمدی نشد. ضلع شرقیاش هم یک درخت انگور یاقوتی داشتیم که تمام پنجره اتاق نشیمن ردیف عقبی را گرفته بود. بخش خاکی حیاط، باغچه بود. تابستانها در آن آفتابگردان داشتیم، هندوانه داشتیم، خیار داشتیم، خربزه داشتیم و جارو. ظهرهای تابستان که خوابمان نمیبرد با مهدی میرفتیم چاله میکندیم لوبیا میکاشتیم. زیرانداز میانداختیم زیر سایه آلوی بیبر و انگورهای کیسه شده، کتاب میخواندیم. تمام عیشمان این بود عصر بشود باغچه را آب بدهیم و قسمت سیمانی را آب و جارو کنیم. سماور نفتی را بیاوریم در حیاط چاق کنیم. پتو بیندازیم گوشه موکت گل‌گلی اُخرایی رنگمان، متکا لولهای قرمزها را بگذاریم چسب دیوار، بعد برویم پشت‌بام دید بزنیم تا بابا از سراشیبی حمام گلستان با موتورش بپیچد سر سهراهی. تا دیدیمش، بدو پلهها را دو تا یکی کنیم، زیر دالان حمام یا پشت حوض قائم شویم که وقتی آمد احوالمان را بپرسد. ما هم طاقتمان نگیرد پقی بزنیم زیر خنده و خودمان را لو بدهیم.

بهار همان سالی که کلاس اولی بودم، عصرها وقتی همه نشسته بودند در حیاط، یواشکی میرفتم بالا در اتاق مهمانخانه. تندی آفتاب آنجا را نمیگرفت. خواهرم حصیرهای لوله شده پشت پنجره را آبپاشی کرده بود. نمشان اتاق را خواستنیتر میکرد. میرفتم سر وقت گنجه زرشکی ته اتاق. در طبقه دومش کتابهای برادر بزرگم را چیده بودند. سال آخر دبیرستان بود. کتابهای آبیاش را خیلی مرتب با نایلون و منگنه جلد کرده بود. مات شدن نایلونها و رد منگنهها و شل شدنشان داشتند میگفتند ثلث سوم نزدیک است. تازه قدم به این طبقه میرسید. دست دراز میکردم ببینم چه کتابی میآید. این هم شده بود یک بازی برایم. همیشه هم شیمی و فیزیک آن جلوها بودند. نمیفهمیدم شیمی و فیزیک یعنی چه، فقط دلم میخواست بخزم بین صفحاتشان دنبال کلمات آشنا. صد دور ورقشان زده بودم؛ جوری که کلمات غریبه هم کمکم با من دوست شده بودند. توی آن خنکای خلوت نمناک آنقدر غرق کلمه بازی میشدم تا مهدی صدایم کند برای ادامه بازیمان. یک روز که در حیاط بودیم داداشم خواست برود بالا کتاب بیاورد. گفتم: «کدومش رو میخوای من برات بیارم؟» برق چشمم را که دید با تعجب گفت، شیمی. خندهام گرفته بود. دوباره شیمی سر راهم سبز شده بود. بدو پریدم توی اتاق. دست دوستم را گرفتم آوردم توی حیاط. همه به ردیف منتظر آمدنم بودند. نفر اول داداشم بود. با گنگی پرسید؛ «تو کی رفتی سر وقت کتابای من؟» سوال دوم را مادرم با هیجان کرد: «مگه درستون رسیده به اینجاها؟» باورش نمیشد من بازیگوش سراغ کتاب هم بروم. سومی خواهر وسطیام بود: «من میگفتم چرا هی این کتابارو ردیف میکنم هی یکی نظمشون رو به هم میزنه. نگو توی ریزه میزه بودیسؤالات که تمام شد انگار دعوتم کرده بودند روی سن و مجری از من میخواست افتخاراتم را فهرست کنم. من هم برای نشان ندادن شوقم وانمود میکردم آرام و خونسردم. بعد شروع کردم طرح جلد یکییکی کتابها را توضیح دادم و از کلماتشان حرف زدم. همه مثل برندهها نگاهم میکردند. جوری که خیال میکردم مرا بالای دست بردهاند و برایم هورا میکشند. من هم قلقلکم میآمد و فقط با خنده تاییدشان میکردم. آن روز رازم برملا شد. دیگر همه میدانستند من کتاب بلد شدهام.

ب مثل بهشت

پریسا، همکلاسی کلاس دومم بود. بعد از آن با هم مدرسهمان را عوض کردیم و دوباره در یک کلاس افتادیم. هم‌محلهای هم بودیم. تعطیل که میشدیم با هم پیاده برمیگشتیم خانه. باغ ملی سر راهمان بود. باغ بیمیوهای که فقط یک تپه بود پر از کاج. کلاس چهارم که بودیم در دل آن همه کاج بلند، یک ساختمان کوتوله آجری، سبز شد. از دور که روی تپه را میدیدی ترکیب آجرنمای ساختمان با پنجرههای چارچوب کرمی و نردههای نارنجی و سبز تیره کاجها مثل یک نقاشی بود. قشنگیاش، لذت کشف را در آدم قلقلک میداد. بار اول فقط برای سرک کشیدن رفتیم. نارنجی، کرم و سبز در و دیوار، قفسهها، میز صندلیها محیط را صمیمی کرده بود. روی صندلیهای کوتاه که نشستیم خیال کردیم نجار آنها را سفارشی برای قد هر کدام از ما ساخته. برخلاف نیمکتهای لنگ دراز مدرسه که هیچوقت نشد رویشان بنشینیم و پایمان بخورد کف زمین. همیشه پا در هوا بودیم. این دوستترمان کرد با آنجا. قفسههای رنگی رنگی پر از کتاب مثل آدمهای گشادهرویی که سر صبح بدون اینکه بشناسندت به تو سلام میکنند، دورتا دور سالن به ما لبخند میزدند. همین گرمی و گشادهرویی جذبمان کرد. کشف، دریچهای شد برای رسیدن به یک مقصد تازه. ما دوباره رفتیم. بار دوم، بار سوم و بارها. خواندن کتابهای خواهر و برادرهایم دیگر راضیام نمیکرد. عطش نویی در من شکل گرفته بود آن هم بعد از دیدن آنهمه کتاب قصه برای اولین بار در یکجا. دنیایم داشت بزرگتر میشد. از آن طرف دریاها و کوهها هم که ملک خورشید رفته بود، بزرگتر. هفتههایی که شیفت صبح بودیم لحظهشماری میکردم زودتر ناهار بخورم، پریسا بیاید دنبالم و برویم کانون. همان سال برادر بزرگم پیشنهاد داد خانهمان را بکوبند، رؤیاهایمان را؛ جایش یک دو طبقه نو بسازند. نقشه جدید حیاط جنوبی میشد. برای همین ردیف انتهایی را نگه داشتیم، تا اینطرف را بسازیم. کوچ کردیم آن آخر. به جای در حیاط یک در نردهای که مثل در باغ بود، نصب کرده بودیم. ناهار که میخوردم، مینشستم پشت پنجره. زنگ نداشتیم. زل میزدم به کوچه که از پشت نردهها معلوم بود، تا پریسا با دامن پلیسه چهارخانه طوسی و چکمههای قهوهای پیدایش بشود. چکمههای پشمیام را هولهولکی بپوشم. از گل و شل حیاط خودم را برسانم به نردهها. بیکیف، بیخوراکی، بیهیاهو خودمان و شوقمان را برداریم، رهای رهای بدویم تا بهشت.

زینب خزایی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها