سرک در بازار شب عید

دیگر کسی «مهر» هم نمی‌خواهد

بازار تهران همیشه شلوغ است. بخصوص این روزهای اسفند که خیلی جمعیت برای خرید نوروزی در میدان 15 خرداد یا چهارراه گلوبندک از تاکسی یا مترو پیاده می‌شوند و راه به راسته بازار می‌سپارند.
کد خبر: ۱۰۰۹۶۰۹

بازار تهران علاوه بر همه اینها، محل هر گونه نوستالژی یا مشاغل جالب توجه نیز هست. آدم‌های بازار تهران نیز آدم‌های خاصی‌اند و این را می‌توان از روی روش و منش و رفتار وعادات و حتی سخن‌گفتنشان مشاهده کرد. در یکی از همین روزهای اسفند که عازم بازار بودم، در دهنه بازار طلافروشان، مردی بساط پهنه‌کرده در کنار خیابان، شکلات کاکائویی می‌فروخت. قیمت پرسیدم و رقمی که گفت شاید 20 درصد رقم مرسوم در سوپرمارکت‌های سطح شهر بود. وسوسه شدم خرید کنم. بسته‌ای‌اش هم به صرفه بود و شاید هم خیلی به صرفه. ناگهان بخش هشداری مغزم به حرف آمد که هر گرانی را علت و هر ارزانی را حکمتی است! بی‌تامل از فروشنده میانسال ـ کامل‌مرد ـ پرسیدم حاجی! واسه بچه می‌خواما، سالمه؟ تاریخ‌مصرفش نگذشته؟ خراب مراب نیست که؟! انگار با این سوالات تمام آرامش چهره کامل‌مرد از بین رفت. به‌جای نگاه کردن به من بلند داد زد: صادق! صادق... پسربچه 12، 13 ساله‌ای از بین جمعیت پیدا شد و پرسشگرانه کنار مرد ایستاد. مرد بی‌سوال بسته پلمب‌شده شکلات را از دستم گرفت و نایلون رویش را پاره کرد و شکلاتی بیرون کشید و در دهان پسر گذاشت. پسرک خورد و چهره‌اش از رضایت شیرینی پر شد. کامل‌مرد بی‌محابا از پسرک پرسید: چیزیت شد؟! بدمزه بود؟ دل درد گرفتی؟ پسرک سرش را به نشانه منفی بالا انداخت. حالا کامل‌مرد داشت به من نگاه می‌کرد. این پسرمه حاجی‌جون، ما جنس بد دست مردم نمی‌دهیم، هر چی می‌فروشیم خودمونم می‌خوریم. از هر دست بدی از همون دستم می‌گیری. ما از اوناش نیستیم. همه که مثل هم نیستن... دیروز آخرین شکلات از چهار بسته‌ای که از آن کامل‌مرد خریده بودم، تمام شد و ما نه مسموم شدیم و نه تاریخ‌مصرفش گذشته بود. فقط نوعی شرمندگی از قضاوت زودهنگام، با طعم آن شکلات‌ها درآمیخته بود.

راسته طلافروش‌ها در قلب بازار تهران از 2 جهت، جذاب‌تر از سایر راسته‌هاست. اول بخاطر برق طلاهای موجود در آن و دوم به دلیل وجود یکی از چند غذاخوری مشهور و قدیمی بازار تهران که بوی دل‌انگیز آن تا ثریا می‌رود! روراست این‌که، ما به دنبال همان غذاخوری معروف در هشتی‌های راسته طلافروشان پرسه می‌زدیم و به جذابیت ویترین‌های سر راه برای خانم‌ها (!) توجهی نداشتم. وقتی هشتی را یافتیم و از پله‌های حاشیه راسته به سمت داخل، حرکت کردیم، خودمان را در دنیایی از خرده‌ریزهای قدیمی دیدیم و البته فروشندگان جذابش! سینی‌هایی پر از ساعت‌های رولکس پدربزرگ‌ها ـ از آن نوع که بر جلیقه زیر کت می‌آویختند ـ دکمه سردست، چاقوهای ظریف تراشیدن قلم‌نی خوشنویسی، تسبیح‌ها، عقیق‌ها و انگشترهای متعدد و سکه‌ها و اسکناس‌های قدیمی. اما گوشه هشتی، یک صندلی نسبتا بلند به سبک منبر وجود داشت که مردی چهارشانه و درشت با قیافه‌ای خاص و سبیل‌هایی تا بناگوش روی آن نشسته بود. مردی بود مهرتراش. نه از این مهرهای ژلاتینی جدید، بلکه مهر اسم روی برنج یا نقره. از آن مهرهایی که انگشتر می‌شود بر دست یا فقط یک بیضی است با اهرمی قرار گرفته روی آن برای فشار دادن روی کاغذ. نگاهم را که می‌بیند با همان لهجه خاص داش‌مشتی‌اش نهیب مهربانی می‌زند: اسمت چیه؟ جواب می‌دهم و بدون این‌که بپرسد، مهر نتراشیده‌ای برمی‌دارد و با قلم شروع می‌کند. 10 دقیقه نشده که مهر را با کنده شدن اسمم، تحویل می‌دهد: میشه 3 هزار تومان! و بلافاصله تقریبا فریاد می‌زند: بعدی! نمی‌گذارد سوال کنم. خودش چند جمله می‌گوید و بعد به صف در حال تشکیل در جلوی آن غذاخوری موعود اشاره می‌کند و می‌گوید ناهار دیر شد! فقط فرصت می‌کنم بپرسم: می‌چرخه؟! جواب می‌دهد این روزا کسی مهر نمی‌خواد اما می‌چرخه. خاک بازار بابرکته. گفتم مهر نه مِهر! هر چند این روزا کسی مِهر هم نمی‌خواد، کیلویی چند؟!...

بهمن موسوی - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها