یک قاچ از زندگی

صورتک خندان

کد خبر: ۳۸۶۰۵۱

*‌*‌*‌

از در ساختمان که بیرون آمدم، همه جا سفید شده و لایه‌ای از برف، هر چند نازک روی زمین نشسته بود. بچه‌ها با کاپشن‌ها و شال گردنهای رنگارنگ، روی زمین سفید مثل مهره‌هایی رنگی می‌غلتیدند و صدای خنده و شادی‌شان بلند بود. آرام‌آرام از پله‌ها که حسابی لیز شده بودند، پایین آمدم. خسته بودم اما دیدن بچه‌ها و بازی آنها روی برف‌های سپید حالم را جا می‌آورد. می‌ترسیدم زمین بخورم برای همین خیلی با احتیاط قدم برمی‌داشتم. اما بچه‌ها مثل این‌که هیچ ترسی نداشتند، یک لحظه احساس کردم دارم پیر می‌شوم. خودم از این فکر خنده‌ام گرفت؛ «پیری توی این سن؟»

بالاخره از در آموزشگاه بیرون آمدم. چند تا کتاب و نوار و اسباب‌بازی هم توی دستم بود. آنها را زیر پالتویم گرفتم تا خیس نشوند. توی پیاده‌رو کمی منتظر ماندم و باز هم به بچه‌ها نگاه کردم؛ بیشتر و دقیق‌تر. دوستشان داشتم و به همین دلیل معلم آنها بودم. تمام حرکات و جملات آنها به من امید می‌داد و به نوعی مرا وادار می‌کرد زندگی کنم. آن هم در روزهایی که حسابی دلتنگ بودم. چند روزی بود که موضوعی فکرم را مشغول کرده بود. آن روزها نه درس دانشگاه برایم مهم بود و نه امتحانات موسسه زبان. فقط می‌خواستم زودتر همه چیز تمام شود. خسته بودم؛ خیلی خسته.

با این فکر همه حواسم از بچه‌ها، به شرایط خودم برگشت. به خودم که کوهی از غم روی دلم بود. با پاهایم کمی برف‌ها را کنار زدم. چقدر زود در جوانی معنای غم و غصه را فهمیدم. چقدر زود خسته شده بودم و چقدر ناامید پیش می‌رفتم. به یاد مادربزرگم افتادم؛ او همیشه می‌گفت: «ما که دیگه افتادیم تو سرازیری، دیگه چی ‌می‌خواهیم از این زندگی، حالا نوبت شما جوون‌ترهاست که زندگی کنید.» با خودم فکر کردم اما من چطور توی این ـ به قول مادربزرگم ـ سربالایی زندگی، طاقت بیاورم؟ چطور پیش بروم و چطور گریه‌های شبانه و بی‌تابی‌های روزها را تحمل کنم؟

چند شبی بود که بی‌حوصله و خسته به خانه می‌رفتم، می‌خوابیدم و دوباره صبح، یک روال تکراری، دانشگاه، درس و بعد هم کلاس زبان بچه‌ها. اما وقتی به این وقت روز می‌رسیدم، حالم جا می‌آمد. گویی این بچه‌ها کودک درون مرا هم زنده می‌کردند.

آن روز عصر رادیو اعلام کرده بود که فردا مدرسه‌ها تعطیل است و این یعنی تعطیلی آموزشگاه! چقدر بد بود، یک روز دوری از بچه‌ها. من مادر نبودم اما این کوچولوها را خیلی دوست داشتم؛ کودکانی معصوم و دوست‌داشتنی. البته راستش را هم بگویم نمی‌توانستم خیلی هم عدالت را بین آنها رعایت کنم، تازه کار بودم و ناوارد. بچه‌های باادب را بیشتر دوست داشتم و با آنها بیشتر کار می‌کردم. نگین هم از آن بچه‌های باادب و باهوشی بود که سر کلاس همه حواس من به او بود. روال کار من این‌طور بود که برای بچه‌های خوب و باانضباط، با ماژیک‌های رنگی یک صورتک خندان می‌کشیدم و برای بچه‌هایی که کم‌کاری می‌کردند، صورتکی غمگین. نگین همیشه چند صورتک خندان هدیه می‌گرفت.

توی برف‌ها با پایم یک آدمک غمگین کشیدم و به خودم گفتم: «اینم مال تو.»

بعد هم سریع آن را پاک کردم. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود. سر خودم را کلاه می‌گذاشتم و می‌گفتم: «این حالت‌ها از سرماست؛ زودتر برو توی ماشین.» درست می‌گفتم از سرما بود، اما نه سرمای هوا که از سرمای دلم. دلی که فکر می‌کردم شکسته و دیگر طاقت و تحمل این همه سختی‌ را ندارد.

می‌دانستم همه در زندگی‌شان مشکل دارند، همه به نوعی سختی‌هایی را تجربه و تحمل می‌کنند و همه باید بتوانند با آنها به بهترین شکل مقابله کنند و کنار بیایند؛ ولی می‌دانستم که خودم کم آورده‌ام.

صورتم را پاک کردم و به سمت ماشین راه افتادم. وقتی به ماشین رسیدم، برف همه جا نشسته بود. کمی ترسیدم که چطور باید تا خانه رانندگی کنم. با همین افکار سوار ماشین شدم که یک مرتبه متوجه شدم روی شیشه سمت راننده یک صورتک خندان بزرگ کشیده شده است. بی‌توجه به صورتک، ماشین را روشن کردم. برف پاک‌کن را زدم و همان موقع نگین را روبه‌روی خودم دیدم. او آن روز 5 تا صورتک خندان هدیه گرفته بود. اما الان نمی‌خندید. خودش شبیه صورتکی غمگین شده بود. پیاده شدم و دخترک را که از سرما می‌لرزید بغل کردم؛ سرش پایین بود و به زمین نگاه می‌کرد.

با هم سوار ماشین شدیم؛ کم‌کم که گرم شد، شروع به صحبت کرد. و از زندگی‌اش گفت. از این‌که پدر و مادرش همیشه با هم دعوا می‌کنند و نگین شب‌ها با گریه می‌خوابد. از این که امروز قرار بود آنها از هم جدا شوند! از این‌که نگین تنها شده بود. می‌گفت انگار یادشان رفته بیایند و او را ببرند. وقتی اینها را می‌گفت چشمان عسلی رنگش پر بود از اشک. می‌گفت و گریه می‌کرد که مادرش از راه رسید. نگران بود. نگین را در ماشین من دید. جلو آمد و تشکر کرد، بعد نگین را محکم در آغوش گرفت و او را بوسید. با هم رفتند تا سوار ماشین خودشان بشوند. نگین برگشت و با لبخند دست تکان داد.

با خودم فکر کردم من باید از او تشکر می‌کردم. کودک 7 ساله‌ای که به من آموخت با این همه غم و ناراحتی باز هم می‌شود شاد بود و کودکی کرد. راستش از خودم خجالت کشیدم. نگین توانسته بود با مشکلی که در زندگی داشت کنار بیاید. اما من... .

پیاده شدم و دوباره روی زمین یک آدمک خندان کشیدم. رفتم و سوار ماشین شدم و با خودم گفتم: جلسه بعد حتماً با بچه‌ها در مورد این شعر سخن خواهم گفت: «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...»

کورش اسعدی‌بیگی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها