داستان دختر کبریت فروش در کارگاه نقد ایادی

وقتی سرکار می‌رویم

خب اگر منتظرید که این ایادی مشت بر دهان خورده با جک و جانورهای تخیلی‌اش دوباره سر و کله‌اش پیدا شود و یک مشت افاضات من درآوردی درباره خودش و آنها تحویل‌تان دهد این شما و این ایادی خان مشت بر دهان خورده فرد اصل اعلای اینا:
کد خبر: ۳۱۴۰۶۴

ایادی: خب دوستان عزیز! از این همه لطفی که به من می‌کنید واقعا سپاسگزارم. نمی‌دونم با این همه لطف چیکار کنم. کاش می‌شد لااقل ببری بذاری بانک این جوری حیف و حروم نشه ولی نمیشه...

یکی از بچه‌های تحریریه: این چرت و پرت‌ها چیه میگی؟ برو سر اصل مطلب.

ایادی: شما ساکت باش عزیزم. بالاخره من باید یک جوری این لطف و مرحمت دوستان رو پاسخگو باشم دیگه.

کافه: حکمنت، حکمنت!

ایادی: تو حرف نزن بدبخت حسود. خب این هفته می‌خواهیم درباره داستانی با شما صحبت کنیم که حتما همه‌تون قصه‌اش رو شنیدید... (ایادی بغض می‌کند) داستانی که احساسات پاک بشردوستانه آدم‌رو یه کاری می‌کنه، یعنی یه جوری می‌کنه که دلت می‌خواد سرت رو بذاری زمین بمیری، بس که... بس که... (ایادی می‌زند زیر گریه) ای وای... تحملش رو ندارم، نمی‌تونم این داستان رو نقد کنم، آخه چرا؟ مگه یه بچه بیشتر بود؟ آخه واسه چی باید این جوری بشه؟ آخه این آدما چقدر موجودات بی‌خودی هستند؟ ای وای... قلبم... ای وای...

دختر کبریت فروش: بابا یکی واسه این آب بیاره.

ایادی: آب نمی‌خوام، نمی‌خورم، بذارین بمیرم. دیگه واسه چی آدم زنده بمونه وقتی تو این جوری روی برف‌ها جون می‌دی؟ هان؟ د نه ده، جواب بده.

مادربزرگ: آقا جون حالا شما کوتاه بیا.

ایادی: چه جوری کوتاه بیام ننه بزرگ جون؟ این بچه تا لحظه آخر همه‌اش تو فکر تو بود. همه‌اش هی کبریت می‌کشید، هی تورو می‌دید که داری بافتنی می‌بافی، هی کبریت می‌کشید، هی... ای خدا دلم خونه... حالا چی داشتی می‌بافتی که تموم نمی‌شد؟

مادربزرگ: داشتم برای این بچه شال گردن می‌بافتم که میاد این ور سردش نشه.

ایادی: ای وای... نگو، نگو... من طاقت شنیدنش رو ندارم. حالا نمیشه یکی هم واسه من ببافی؟

دختر کبریت فروش: بابا حالا یه چیزی بوده تموم شده رفته، شما خودت رو این قدر ناراحت نکن.

ایادی: آخه چه جوری خودم رو ناراحت نکنم؟ مگه بنی آدم اعضای همدیگه نیستند؟ ای وای... اگر زنده می‌موندی حتما توی کتاب فارسی دوم، سوم دبستان این شعر رو می‌خوندی، ولی توی بیچاره وسط اون همه برف مردی... مردی... هیچ‌کس هم به دادت نرسید. ای غرب خونخوار بی‌احساس ای مردم غربی چرا به داد این بچه نرسیدید؟

دختر کبریت فروش: نه بابا آخر قصه من نمردم که. از زور سرما بیهوش شدم بعد همین نویسنده‌ای که داستان منو نوشت اومد منو برد خونه‌اش مداوام کرد بهم سوپ گرم داد، بعد هم گذاشت پیشش بمونم...

ایادی: الهی بمیرم.... چی؟ صبر کن ببینم؟ چی گفتی؟ نمردی؟ زنده موندی؟ پس این همه آدم چی چی میگن تو مردی؟

دختر کبریت فروش: خب می‌دونی، آقای نویسنده گفت اگر بنویسم تو نجات پیدا کردی، آدم‌ها دوباره همه چیز یادشون میره و باز که یه بچه‌ای رو دیدن که توی برف مونده، به خودشون میگن حتما یه کسی پیدا می‌شه که بهش کمک کنه. اینه که بهتره توی قصه‌ام تو بمیری.

ایادی: یعنی تا الان همه سر کار بودیم؟

مادربزرگ: ننه چه فرقی می‌کنه؟ تو پیام اخلاقی قصه رو دریاب.

ایادی: دوستان عزیز! من ترجیح می‌دم سکوت کنم و جز در حضور وکیلم حرف نمی‌زنم. در مورد انگیزه‌های قتل دختر کبریت فروش هم بعدا خودم یه چیزی منتشر می‌کنم... حمله....!

نکته هفته:

نه من می‌خواهم بدانم یک آدم چقدر قابلیت داره؟ نه واقعا می‌خوام بدونم. اولش شما موسیقیدان یعنی در واقع نوازنده ساز هستی. توی یه گروه موسیقی خیلی خوب هم وسط بچه‌ها بر خوردی و واسه خودت دلی دلی می‌کنی. بعد ناگهان به لطف بعضی‌ها می‌شوی بازیگر! و چنان جو می‌برد تو را به جایی دور، جایی که این جا نیست که هر روزنامه‌نگاری می‌آید سراغت می‌گویی اگر مصاحبه‌ات تیتر یک شد و تودر نوشته ات آوردی که مصاحبه با تنها سوپراستار سینمای ایران، مصاحبه می‌کنی. حالا این هم به جهنم! عیب ندارد، حالا شما به هر دلیلی به ما چه که دلایلش را بگوییم، مگر ما فضولیم، حسودیم؟ یا چی؟ دیگر نمی‌توانی تا اطلاع ثانوی تنها سوپراستار سینمای ایران باشی، چرا یک روز مربی اسکی می‌شوی، یک روز مربی بسکتبال، یک روز مربی والیبال؟ بالاخره می‌خواهی چیکار کنی برادر من؟ تکلیف خودت رو با خودت روشن کن. این جوری روی بورس بودن به هر قیمتی که همیشه جواب نمی‌دهد. عوض این کارها بشین 2 تا کتاب بخوان، توی یکی دو تا کار خیریه شرکت کن، اصلا بردار خاطرات دوران دبستان و دبیرستانت را بنویس... ای بابا...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها