روایت‌هایی از دل تاریخ درباره‌ ارزش‌ها و ضدارزش‌ها

قانون نسبیت

گاهی تشخیص حق از باطل آن‌قدر سخت می‌شود که ممکن‌ است سال‌ها در راه اشتباه قدم بزنی و ندانی، مدت‌ها جای ارزش‌ها و ضد‌ارزش‌ها را با یکدیگر عوض کنی و متوجه نباشی. در طول تاریخ، هزاران بار باطل‌ها تبدیل به قانون و حق‌ها نادیده گرفته شده‌اند و چه قهرمان‌هایی که جای‌شان با ضدقهرمان‌ها عوض نشده است! به همین بهانه، در این صفحه از قطب‌نما به روایت‌هایی از تاریخ پرداخته‌ایم که هرکدام می‌توانند مصداقی عینی از چند جمله‌ قبل باشند.
کد خبر: ۱۴۲۵۷۰۰
نویسنده مریم شاه‌پسندی - نوجوانه

قانون باطل

از بچگی وقتی با پدرم به کلیسا می‌رفتم، ذهنم درگیر آدم‌های دیگر می‌شد. این‌که اگر ما مسیحی هستیم و معتقد به عیسی مسیح، باقی آدم‌های دنیا به چه چیزی اعتقاد دارند. درباره دنیای اطراف و آدم‌هایش کنجکاو بودم‌ اما به نظر می‌آمد که آدم‌ها چندان به من علاقه‌مند نیستند. رشته‌ خبرنگاری و رسانه را در دانشگاه انتخاب کردم‌ و هنوز پایم را در خوابگاه نگذاشته بودم که هم‌اتاقی‌ام به خاطر حضور من، اتاقش را عوض کرد‌. برای منی که سیاهپوست بودم و از بچگی در کنار سفیدپوست‌ها بزرگ‌ شده بودم، تبعیض‌های نژادی، نگاه‌های سنگین و بی‌احترامی عادی شده بود. من به این‌که باید به عنوان سیاهپوست چندبرابر بیشتر از یک سفیدپوست کار کنم و سختی بکشم، عادت کرده بودم؛ به این‌که سر کلاس درس همه تشویق بشوند اما من نه، عادت کرده بودم. محیط دانشگاه و تبعیض‌هایش در ابعاد بزرگ‌تری نسبت به مدرسه در زندگی‌ام ظاهر شده بود اما چندان برایم عجیب و دور از انتظار نبود. اما بعضی سیاهپوستان به‌خصوص آنهایی که تا به آن لحظه در میان سفید‌پوستان حضور پیدا نکرده بودند، آن تحقیر‌ها برای‌شان تازگی داشت و در مقابل تفاوت‌های رفتاری‌ تاب نمی‌آورند. در دانشگاه بی‌توجه به رفتار‌های نژاد‌پرستانه، به دنبال مطالعه و تحقیق بودم؛ به‌دنبال فهم حقیقت! می‌خواستم بدانم که عدالت چیست و چگونه است. تمام مکتب‌های فکری و اعتقادی را مطالعه می‌کردم، سعی می‌کردم از اندیشه‌ آدم‌ها بیشتر بدانم تا این‌که یک روز با گروهی آشنا شدم. جمعی از ایرانی‌ها که به نظر می‌آمد در کشورشان انقلابی در حال شکل‌گیری‌ است و هرکدام نظری داشتند. من، مرضیه‌ هاشمی، میان آن‌ جماعت ایرانی جواب سؤالم را پیدا کردم، همان‌وقتی که به بهانه‌ انقلاب ایرانی‌ها با اسلام آشنا شدم؛ در این دین خبری از تفاوت نژادی نبود، عذابی که من سال‌ها با آن جنگیده بودم.

تروریست مطهرنما

۹آوریل۱۹۴۸، وقتی که مناخیم بگین به همراه گروهکش، ایرگون، به روستای دیریاسین هجوم می‌بردند، وقتی که بیش از ۲۵۰ زن، مرد و کودک را قتل‌عام می‌کردند، دقیقا چندی قبل از تاسیس حکومت اسرائیل، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که چند سال بعد از این مرد، تقدیر بشود. جنایت دیریاسین همان جنایتی بود که باعث وحشت هزاران فلسطینی شد و آنها را از خانه‌های خودشان فراری داد. مناخم بگین فعالیت سیاسی‌اش را با ورود به حزب بیتار که معتقد به به تاسیس کشوری یهودی در فلسطین بود شروع کرد، در سال‌های فعالیتش از زندان روس‌ها هم سر در آورد، از آنجا که آزاد شد به‌عنوان سرباز لهستانی وارد فلسطین شد و عضو حزب ضد‌انگلیس ایرگون در فلسطین شد. گروه ایرگون ترورها و فعالیت‌های متفاوتی را برای تاسیس حکومت اسرائیل در فلسطین انجام داد‌‌. چند سال بعد از جنایت دیریاسین در سال ۱۹۷۷، وقتی که کشور اسرائیل تاسیس شده بود، این مرد که رهبری حزب لیکود، یکی از حزب‌های سیاسی فعال در اسرائیل را به‌عهده داشت، به نخست‌وزیری اسرائیل رسید. برای تطهیر چهره‌اش در جهان و هم برای بهتر کردن وضع اسرائیل بود که تصمیم گرفت با مصر به صلح برسد‌. در همان ابتدای ریاستش، با پادرمیانی آمریکا موفق شد که با نخست‌وزیر مصر، انور سادات، گفت‌وگو کند و با او به صلح برسد. مصر اولین کشور عربی بود که اسرائیل را به رسمیت شناخت و این دستاورد کمی برای این کشور به ظاهر رسمی، نبود. به همین‌دلیل ‌هم در همان سال، جایزه صلح نوبل به او تعلق گرفت؛ مردی خونریز که دوسال بعد از آن جایزه، به عراق حمله کرد و یک‌سال بعد از آن، به لبنان هجوم برد‌.

سد راه دشمن 

دربرابر آن شعار‌ها لبخند می‌زد و نمی‌گذاشت که شایعات روی کارش تاثیر بگذارد. تا چندی قبل محبوب بود و حال، جمعی از همان مردم علیه‌اش شعار می‌دادند. شاید می‌دانست که حقیقت یک روزی آشکار می‌شود و باور داشت که ماه پشت ابر نمی‌ماند. وقتی بنی‌صدر بر علیه‌اش سخنرانی می‌کرد و طرفدارانش در خیابان‌ها شعار  «مرگ بر بهشتی» سر می‌دادند، او مشغول رسیدگی به وظایفش بود. وقتی که فوت آیت‌ا... طالقاتی را به گردن او انداختند و بر او تهمت زدند، به‌دنبال رفع اتهام خود فریاد نزد‌ و اجازه داد زمان همه چیز را آشکار کند. شاید چون یک سر و گردن بیشتر از بعضی‌ها می‌فهمید که برای اثبات خودش چانه نمی‌زد. وقتی از او پرسیدند که برای چه شعار‌ها علیه شماست، جواب داد که من یک طلبه‌ام، خود آنان باید جواب بدهند که چرا آن‌قدر به من اظهار لطف می‌کنند! علت را بعدتر مردم فهمیدند، وقتی که او را ترور کردند تا سد راه‌شان نباشد. وقتی که مردم را از داشتن سیاستمداری چون او، محروم کردند. مردمی که بعضا فریب منافقین را خورده بودند و حتی از زدن عکس شهید بهشتی به دیوار‌های مغازه‌شان هم واهمه داشتند!

مذبذبین بین ذلک

صدای هلهله در تمام شهر پیچیده بود، می‌گفتند اسیران جنگی را آورده‌اند. مردم شادی می‌کردند و زن‌ها کِل می‌کشیدند. من که از این‌جور چیزها سردر نمی‌آوردم، گوشه‌ای ایستاده بودم تا عبور اسیران را تماشا کنم‌. ماموران می‌گفتند آنها دشمنان حاکمیت بوده‌اند و لکه‌ ننگ اسلام. چند روز پیش بحث بین مردان قبیله داغ شده بود و هرکس حرفی می‌زد. یکی می‌گفت حق با امیر یزید است، هرچه باشد خلیفه است و جامعه مسلمان باید پشت سرش بایستند. آن یکی می‌گفت که جبهه‌ مقابل، نوه‌ پیامبر است و این بی‌احترامی به خاندان اوست. من اما دلم نمی‌خواست در میدان قضاوت قرار بگیرم و ذهنم را درگیر این‌طور چیزها کنم. اسلام را از پدرانم یاد گرفته بودم و چیز بیشتری سرم نمی‌شد، یک گوشه‌ای نمازم را می‌خواندم و بچه‌هایم را بزرگ می‌کردم. آن‌قدری جوانمرد در اینجا هست که بخواهند در رکاب یکی از این دو بجنگند! جنگ اینها بر سر قدرت بود، با من چه صنمی داشت؟ من یک زن بودم و کاری از دستم ساخته نبود، خدا هم از من ضعیفه حساب چنین چیز‌هایی را نمی‌پرسد!
همچنان گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهم به اسیران بود که حال به دروازه‌های شهر نزدیک می‌شدند، سر‌های بریده جلوتر از زن و بچه‌‌ها حرکت می‌کردند. من هنوز از روی کنجکاوی آنجا ایستاده بودم‌‌. از دروازه که عبور کردند، نگاهم روی صورت غمگین زنی ایستاد. شنیدم که می‌گویند او دختر علی‌بن ابی‌طالب است. نگاهم روی چهره‌اش خیره ماند. من یک زن بودم، بهتر از هرکسی مصیبت یک زن را می‌فهمیدم، شجاعتش را هم همین‌طور. او یک زن مصیبت دیده‌ بود اما جسور و محکم؛ چیزی که من در وجودم نداشتم!
بی‌هوا ترس در جانم افتاد. نکند اشتباه فکر کرده بودم؟ نکند من، همسرم یا بچه‌هایم باید کاری می‌کرده‌ایم و نکردیم؟ 

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها