بند‌کفش

کد خبر: ۴۰۹۵۷۴

بالاخره به بستنی‌فروشی رسیدند. هوا گرم بود و مشتری‌های پر و پا قرص بستنی هم به صف ایستاده بودند.

مرد بستنی‌فروش با سبیل‌های پرپشتش و صدایی خش‌دار و بلند به پسرک، بستنی مورد علاقه‌اش را داد.

پسرک روی پا بلند شد و آن را گرفت.

بوی زمین آب‌زده و درختان هرس شده همراه طعم بستنی، غروب دلچسبی را رقم زده بود.

بعضی از مردم همانجا مشغول خوردن بستنی شدند و برخی‌ هم در حال قدم زدن، بستنی‌هایشان را می‌خوردند و با صدای بلند با هم حرف می‌ز‌دند.

پسرک بعد از شیطنت‌ و بازیگوشی زیاد به کفش‌هایش نگاهی کرد. بند آنها باز شده بود.

با ناراحتی پاهایش را تکان می‌داد و می‌خواست بندها را روی کفش بیاورد.

پدر خم شد. با اشاره از پسر خواست دست‌هایش را محکم روی شانه‌هایش بگذارد. بعد آرام و با حوصله بند کفش‌هایش را بست.

پسرک خوشحال به بازی ادامه داد و چهره پدر با لبخند گره خورد.

*‌*‌*‌

مرد تازگی‌ها سخت راه می‌رفت. مریضی امانش را بریده بود.

بلند شد و آرام راه افتاد. پسرش از راه دور به او گوشزد کرده بود که باید هر روز مسافتی را پیاده‌روی کند وگرنه پاهایش ناتوان‌تر می‌شوند.

به آرامی راه افتاد. چند قدمی که می‌رفت خستگی باعث می‌شد بنشیند و روی نیمکت نفسی تازه کند. این کار چند بار تکرار شد.

وقتی روی آخرین نیمکت نشست دیگر نای بلند شدن نداشت.

نگاهی به کفش‌هایش کرد.

این کفش‌ها را هم پسر از دیار غربت برایش سوغاتی آورده بود. چقدر راحت بود، ولی حیف او دیگر توانایی نداشت. بندهای کفش‌اش باز شده بود.

بسختی خم شد تا آنها را ببندد. هرچه سعی کرد نمی‌توانست. باید به جایی تکیه می‌داد. نگاهی به اطراف کرد. کاش تکیه‌گاهی داشت.

تا دورترین جا نگاه کرد. آهی کشید و چشمش از اشک‌ تر شد.

پسرک نبود.

بهاره سدیری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها