شما قطعا یادتان هست، من اینجا مینویسم تا آنها که شما را دوست دارند، بخوانند. یادتان هست ما یک پیکان سفید سپر جوشن داشتیم.
یادتان میآید آن موقعها پلاک های دورنگ سفید و زرد بود که اسم شهرها رویش نوشته شدهبود؟ راستش آقا امام رضا ما خیلی سر اسم نوشته شده روی پلاکمان اذیت میشدیم.
کرمان توی هر پلاکی معنیاش این بود که داری یک چیزی را به مرکز کشور قاچاق میکنی و این یعنی ساعت ها معطلی و در نوبت ماندن.
اینقدر پاسگاهها نگهمان میداشتند، اینقدر همه صندوقعقبمان را میریختند بیرون که ببینند چیزی قاچاق میکنیم یانه، اینقدر در صف ایست بازرسی میماندیم که نگویید.
آنها گناهی نداشتند، طفلیها داشتند وظیفهشان را انجام میدادند و ما هم سرگردان شما بودیم توی بیابانها.
چشممان کور، دندهمان نرم، دوستتان داشتیم. میآمدیم پابوس و هر راهی هم دردسرهای خودش را دارد.
ما آن سالها میآمدیم و در حرم و شهر شما محو شما میشدیم. من همیشه عاشق چهلچراغ های صحن و رواقهای شما میشدم و به این فکر میکردم آن همه کریستال و بلور را چهجوری بالا کشیدهاند و به یک زنجیر آویزان کردهاند و باز به این فکر میکردم زنجیر چهجوری خسته نمیشود و خدایی نکرده چهلچراغها نیفتند.
بارها وقتی قلمدوش پدرم بودم آرزو کردهبودم یک ذره قد بابایم بلندتر میبود و میتوانستم یک دانه از آن کریستالها را دور از چشم خادمها بکنم و با خودم ببرم بم.
امروز تولد شماست آقای امام رضا و من میخواهم اعترافی بکنم. یادتان هست آن سالی که از حرمتان آمدیم بیرون. همان خیابانهای اطراف حرم بودیم که من محو یک طوطی شدهبودم که پشت شیشه یک آرایشگاه داشت تخمه آفتابگردان میخورد و وقتی کله چرخاندم، نه پدرم را دیدم و نه مادرم. یادتان هست هشتسالگی من را که گم شدهبود توی شهر شما و عجیب بود که من نترسیدم. اتفاقا حس آزادی داشتم و برگشتم سمت حرمتان. به یکی از همان خادمهای لباسسرمهای کلاه بشقابی گفتم گم شدم و او توی بیسیم چیزی گفت و چند دقیقه بعد من در یک اتاق خنک نشستهبودم و داشتم کلوچه کشمشی میخوردم با شربت آبلیمو تا پدر و مادرم پیدایم کردند.
راستش آقای امام رضا من هم یک بار توی حرمتان پسرم را کاری کردم که حس کند گم شدهاست و بعد نشستم به آنالیزش. راستش آقای امامرضا من یادش دادهبودم هر وقت توی حرم حس کرد گم شده یا من و مادرش را ندید، اول رو کند به گنبد شما و بگوید کمکش کنید و بعد برود پیش لباسسورمهایهای کلاهبشقابی و بگوید شما نوکر امامرضایید، لطفا به من کمک کنید.
من آن روز غروب همین نقشهام را عملی کردم. پسرم رو کرد به گنبد و بعد هم رفت پیش یک نفر از آن لباسسورمهای کلاهبشقابی هدایتش کرد به یک اتاق. به جای کلوچه کشمشی به او آبمیوه دادند و مراقبش بودند.
ما گم شدهایم آقای امام رضا. ما همه گم شدهایم وسط قسط و قرض و بتون و کرونا... ما دلمان لک زده بیاییم گونههایمان را بگذاریم روی گردالیهای ضریح شما و یک دل سیر اشک بریزیم. ما را دوباره صدا کنید مشهد برایمان بریز و بپاش کنید.خدابیامرزد، سیدجلال همیشه میگفت مشهد که میروید هرچه خرج کنید اسراف ندارد. مشهد اسراف ندارد. بریز و بپاشش اسراف و پول خرابکردن محسوب نمیشود.
سید جالال میگفت: توی مشهد کمخواستن از امام رضا توهین به ایشان محسوب میشود. مثل این میماند بروی چلوکبابی نایب مهمانی و بعدش بگویی نان و ماست بیاورند. همه چلوکبابی های جهان را هم جمع کنند یک ناخن چیده کرامت غلامهای شما هم نمیشوند.
آقای امام رضا اربعین پارسالمان که رفت روی هوا. زیارت خودتان هم که مدتی است تاخیر شده. از وسط سلولهای قلبمان هم باخبرید. شب تولدتان است. ریش و قیچی دست خودتان دورتان بگردم. بلاگردان شماییم.
حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد