جام جم سرا: آجان (آقاجان) و مادر و بیبی بعد از حدود 15 سال انتظار به حج مشرف شده بودند و همه فامیل میخواستند به نوعی در فرآیند مراسم خوشامدگویی نقشی داشته باشند.
عمو محمد داد زد: «پسر بدو بیا اینجا این کاسه رو آب کن بده به این گوسفندا دارن از تشنگی هلاک میشن... و هنوز این جملهاش تمام نشده بود، در حالی که با دست پشم سر یکی از گوسفندها را میکشید رو به حاج یوسف شوهر خالهام گفت: «ببین یه میش حسابی به این میگن. ماشاءالله... خداوکیلی تک بود تو همه گله. گفتم واسه داداشم بزنمش زمین، کور بشه هر چی چشم بخیل و تنگه...».
حاج یوسف که انگار از این حرف عمو محمد کمی ناراحت شده بود، گفت: «بله. نیت آدما مهمه. البته ما گفتیم 5000 تومن تو پاکت میذاریم شاید بیشتر به کارشون بیاد.»
اوضاع داشت به سمت بدی پیش میرفت. عمو محمد زود رنج و کمی عصبی بود. حتی چند بار هم به همین دلیل پایش به کلانتری محل باز شده بود. برای جلوگیری از دعوای احتمالی، خودمو وسط انداختم و گفتم: «عمو بابا میخواد برات سوغاتی چی بیاره؟» عمو محمد نگاهی به من انداخت و گفت: «والله ما که چیزی نمیخواهم ازش... قبل رفتنش هم بهش گفتم ولی الان تو مکه یه اورکتهای آمریکایی آوردن که خیلی جنسش خوبه...» هنوز جملهاش تموم نشده بود که حاج یوسف پرید وسط حرفش و گفت: «پسر جون انشاءالله بابات اینا به سلامت بیان ما هیچ چیزی ازش نمیخواهیم.» عمو محمد با شنیدن این جمله نگاه غضبناکی به او انداخت و بسته سیگار زر را که در جیبش مچاله شده بود، بیرون آورد و سیگاری آتش زد.
***
دیگر ساعت حدود 9 شب بود که صدای همهمه از انتهای کوچه میآمد. از دور صدای صلوات بود که کوچه را پر کرده بود. داد زدم: «آجان اومد... آجان اومد...» از ته دل دلم برایشان تنگ شده بود. یک ماهی میشد پدر و مادرم را ندیده بودم. آجان از تاکسی پیاده شده بود و در حال روبوسی با مردهای فامیل بود. تا نگاهش به من افتاد گریه دیگر امانم نداد. پریدم تو آغوشش و در حالی که مرا میبوسید گفت: «چیه بابا جون؟ چرا گریه میکنی؟ بریم برات یه عالمه چیزای خوب آوردم. تلویزیون رنگی... آتاری... موز هم برات آوردم. در دلم احساس آرامش مضاعفی پیدا شد. هم آجان آمده بود و هم این همه سوغاتی.
خون گوسفندها کل حیاط را پر کرده بود و عمو محمد به طور خودخواسته خود را مامور مراقبت از چگونگی ذبح و بستهبندی گوشتها کرده بود. نگاهم به سمت اتاق شلوغ و صدای آجان که از دور میآمد جلب شد، دلگرم شدم و با خودم گفتم: «تلویزیون رو که امشب نمیتونیم باز کنیم. آتاری هم باشه واسه همون موقع ولی موز چی؟ یادم آمد یک بار دیگر موز خورده بودم. درست زمانی که حاج یوسف از مکه آمده بود. خالهام یک موز را تکهتکه کرده بود و به هر کدام از بچهها تکهای کوچک رسیده بود. تکهای که به من رسید آنقدر کوچک بود که مزهاش را نمیتوانستم درک کنم. در دهانم آب شد و دیگر هیچ. ولی مزه خاص موز را تا به آن روز نچشیده بودم. یواشکی به بهانه دمپاییهای پلاستیکیام به سمت در ورودی زیر زمین رفتم و ناباورانه دیدم که مریم در کنار ساک نشسته است.
به آرامی گفت: «بیا تو اون در رو هم ببند. از این که مریم را در آنجا میدیدم تعجب کرده بودم.گفتم: «اینجا چیکار میکنی.» گفت: «اومدم سوغاتیها رو ببینم. نمیدونی مامان چه لوازم آرایشهایی آورده... 12 رنگ...» پرسیدم: «از اونا که شبیه آبرنگه.» گفت: «آره... همش مال خودمه... میترسم یه وقت بده به خاله اینا...» گفتم: «خوب چرا قایمش نمیکنی؟» نگاهی به من انداخت و گفت: «خوب فکریه» زود بسته عطر آگین لوازم آرایش را زیر چادرش برد و گفت: «ببین موزا رو... یه خوشه موز هم آوردن. من میرم بالا اینو یه جایی بذارم برگردم. دست به چیزی نزنیها...» نگاهم که به موزها خورد فکری به ذهنم رسید. حسرت چند سالهام برای خوردن موز جلوی چشمانم ظاهر شد. دیگر نمیخواستم تکهای کوچک از موزها به من برسد. خوشه پنجتایی موز ها را برداشتم. مثل دیوانهها شده بودم. اولین موز را با ولع خاصی خوردم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. دومی را همین طور و وقتی به خودم آمدم دیدم چهار موز و نصفی خوردهام! میوهای به این نرمی در عمرم نخورده بودم. نرم بود و خوشمزه. در میان ساکها دیدم یه بطری بزرگ آب هم هست. برای آن که گلویم تازه شود چند جرعهای از آب هم نوشیدم. آب که از گلویم پایین رفت تازه عمق کاری که کرده بودم را حس کردم. تمام موزها را خورده بودم. وای اگر آجان میفهمید چه میشد. نصفه موز باقیمانده را در پلاستیکی گذاشتم و میان ساک پنهانش کردم و موقع بلند شدن از جایم پایم به بطری پلاستیکی آب خورد و تمام سطح زمین را آب فرا گرفت.
***
دیگر تمام مهمانهای غریبه که برای خوشامدگویی، آمده بودند و به خانههایشان برگشته بودند. کمی سر دلم میسوخت، اما به روی خودم نمیآوردم. آجان روی تراس ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. عمو محمد تا آجان را دید فریاد زد: «حاجی حالا زیاد عرفانی نشو. بگو گوشتها رو کجا بذاریم؟» آجان گفت: «بذاریدش تو یخچال فردا ببینم میتونم ببرم بذارمش تو فریزر اصغر قصاب یا نه.» و ادامه داد: «راستی داداش... خیلی شرمندهات شدما... میخواستم برات از اون اورکت آمریکاییها بگیرم هر چی بازار رو زیر و رو کردم پیدا نکردم...» عمو محمد که با شنیدن این جمله انگار زبانش بند آمده بود گفت: هممم... عیبی نداره داداش یه تیکه موز هم به من برسه کافیه برام...». بعد به حاج یوسف گفت: «حاجی جون برا شما هم آب زمزم آوردم. تو یه بطری پلاستیکی ریختم یه جای امن وسط ساکه...» حاج یوسف هم که نمیخواست از قافله عقب بمونه گفت: «حاجی جان راستی این امانتی رو بذار تقدیمت کنم» و سریع یه پاکت درآورد و به آجان داد و بعد داد زد: «زن دیر وقته اینا هم خستهان پاشو بریم خونه.» ساعتی نگذشته بود که همه مهمانان رفته بودند. مادر و مریم به زیر زمین رفته بودند تا سوغاتیها را برانداز کنند. در اتاق آجان برایم از ماجرای گم شدن مادر در مکه میگفت و در بین حرفهایش از آتاری و موزها که قرار است فردا بخوریم حرف میزد و من آرام آرام در آغوشش به خواب رفتم... . (مهدی نورعلیشاهی/ضمیمه چاردیواری)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد