جام جم سرا: زنی میانسال از کنارش رد شد. از دور ردش را میزد. تا به او رسید نگاهی تحقیرآمیز به او کرد و زیر لب غر و لندی کرد و رفت. مردی از کنارش رد شد از یکی پرسید: «آقا چی شده؟» از میان همهمه جواب آمد: زده کشتش. آقا جمع نشید، خوبیت نداره. یکی از دور داد زد: آقا زنگ نزدید مگه 110 هنوز نیومده؟ اینطور خوب نیست جنازه روی زمین بمونه.؟ باید تکلیف این بابا رو هم روشن کنیم.
صدای جیرینگ سکهها که روی زمین ریخته میشد هر از گاهی او را از دنیای خودش بیرون میآورد. مردی تنومند از شیشهبری روبهروی محل تصادف بیرون آمد و مچ دست مرد را محکم گرفت و به سمت شیشهبری برد. مرد سرش را انداخته بود پایین و آرام در حالی که از کنار ماشینش رد میشد مواظب بود پا روی سکههای پول نگذارد. زن همسایه بالای شیشهبری رو به شوهرش داد زد: احمد آقا این پارچه که میخواستی. بگیرش. با گفتن این جمله ملحفهای رنگ و رو رفته را از طبقه دوم شیشهبری به پایین انداخت. باد به جان ملحفه افتاد و تا به زمین برسد مانند بادکنکی گرد شد.
دیگر شیشهبر تنومند مرد را به داخل مغازهاش برده بود. بیرون که آمد زنجیر به دست قفل در ورودی مغازه را انداخت و رو به مرد دیگری گفت: آقا کار یه دفعه میشه... یه وقت راهشو کشید رفت. کی جوابشو میده؟ هان؟ در رو قفل میکنم که خدای نکرده شیطون گولش بزنه در بره...آدم به دیگه...»
مرد روی صندلی نیمدار چوبی داخل شیشهبری رو به خیابان نشسته بود. چشمهایش اما زل زده بود به جنازه جوانی که دیگر رویش پارچه سفیدی کشیده شده بود. دیگر ساعتی از تصادف گذشته بود. عبور و مرور بسختی صورت میگرفت. تمام ماشینهای عبوری که از کنار جنازه رد میشدند، میخواستند از عمق ماجرا با خبر شوند. مرد شیشهبر هم با هیجان زیاد ماجرا را برای هر یک تعریف میکرد و در انتها با دست اشارهای به مغازهاش میکرد و میگفت: «اوناهاش... من بردمش تو مغازه که یه وقت خدای نکرده نزنه به سرش که در بره.....» در مدت حدود یک ساعت این جمله را بارها و بارها مرد تنومند تکرار کرده بود. بچهای دوید تا از کنار جنازه اسکناسی بردارد. مادرش داد زد: «مسعود... ذلیل نشی الهی... بیا دست نزن... کثیفه... به خدا تیکهتیکهات میکنم.»
مرد از پشت شیشه صداها را آرامتر میشنید. انگار زندان شیشهایاش آرامشی خاص به او میداد. یاد ساعتی قبل افتاد. نشسته بود در خانه و نگاهش به ساعت بود تا بازی فوتبال را مستقیم از تلویزیون تماشا کند. همسرش مانند همیشه با تلفن با کسی صحبت میکرد. مرد همانطور که روی کاناپه لم داده بود، سیگاری روشن کرده بود و چشم به سقف دوخته ردش را در آسمان دنبال میکرد. آتش سیگار به ناگاه به روی مبل افتاد. همسرش که از دور شاهد ماجرا بود تلفن را قطع کرد و رو به او گفته بود: «صد بار بهت گفتم سیگار میکشی به جهنم... خودت زودتر میمیری، من راحت میشم از دستت. ماشاءالله ثروتی هم که نداری که بگم میراثخورت بشم. بچهات هم که نمیشه بگم ازت چیزی مونده پس به من ربطی نداره هر غلطی میخوای بکنی... ولی سیگار میکشی اگه آتیشش جهاز نازنین منو سوراخ میکنه به من مربوطه، میفهمی...»
زن با گفتن این جمله به سمت گوشی تلفن رفت و زیر لب گفت: «یارو عبدالله است فکر میکنه همه مثل خودش هستن.» آقا عبدالله نگهبان ساختمانشان بود. مردی پیر با چهرهای نامتعارف که بینی نداشت. تنها در آلونکی گوشه خانه زندگی میکرد و بیکس بود. جایی تعریف کرده بود سالها قبل عاشق دختری افغانی شده ازدواج هم کرده است، ولی بچهدار نشده و این روزها نام و زندگیاش سوژهای برای خنده اهالی ساختمان شده بود.
مرد تا این جمله را شنید به سمت در حرکت کرد. داد زد: «من میرم یه دوری بزنم برگردم. شام هم بیرون میخورم.»
بازی فوتبال که شروع شد مرد از خانه بیرون زد. خیابان به خاطر فوتبال خلوت شده بود. مرد فرمان به دست سیگاری آتش زد و لحظهای بعد خاکسترش که افتاد روی شلوارش خون جوانی روی شیشه جلوی ماشینش نقش بست.
***
صدای همهمه از بیرون شیشهبری میآمد. چراغهای گردان ماشین پلیس و آمبولانس خیابان را چراغانی کرده بودند. شیشهبر تنومند با حرارت ماجرا را برای پلیس تعریف میکرد. یکی داد میزد: «اونایی که دست زدن به جنازه غسل بهشون واجبه یادشون نره....» پلیسی دیگر به سمت شیشهبری آمد. مرد خودش را برای رفتن آماده کرده بود. پلیس که دستبند را درآورد مرد نگاهی به چشمانش انداخت و گفت: میتوانم قبل از رفتنم سیگاری دود کنم؟ (ضمیمه چاردیواری)
مهدی نورعلیشاهی
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد