ده‌چناشک روستایی است در مینودشت، جایی متفاوت‌تر از هر تجربه‌ای که تاکنون داشته‌اید

تابســــتان در گلســــتان

زمانی که تصمیم گرفتم کوله‌به‌دوش بروم سمت گلستان، ابدا فکر نمی‌کردم قرار است وارد محیطی بی‌نهایت عجیب و زیبا بشوم که برای روزها و شاید ماه‌ها، حالم را به غایت عالی نگه دارد. باز هم قطار انتخاب من بود. شاید آدم‌های قرن جدید به سرعت، عادت کرده‌اند، اما من هنوز نتوانستم خود را با این سرعت تطبیق دهم. برای همین ترجیح می‌دهم در آزادانه‌ترین انتخاب زندگی‌ام، با آرام‌ترین سرعت ممکن حرکت کنم. سفر با قطار یادم می‌دهد در این دنیای مدرن صبور باشم و در آغوش این آرامش، به مقصد فکر کنم و لذت رسیدن را مزه مزه کنم. می‌توانم نشسته یا در حال استراحت، درحالی که ریتمِ آهنگینِ برخورد چرخ‌های آهنین واگن قطار با ریل آهنی و سنگ‌ها را می‌شنوم، به سقف خیره شوم و با خود تکرار کنم، چقدر دنیا می‌توانست وسط این سرعت سرسام‌آور شب‌ها و روزها و ماشین‌ها و آدم‌ها، آرام و لذتبخش باشد.
کد خبر: ۱۲۱۵۶۰۰

وارد گرگان می‌شویم؛ شهری که قبل‌تر آن را دیده بودم؛ سال‌های دور... برای همین دلم می‌خواست دوباره راهی این خطه شمالی کشورمان شوم تا به میزبانمان برسیم، پیاده راه می‌افتیم و تا به خودمان بیاییم در ابتدای مسیر بندر ترکمن هستیم.
یکی از همراهان نقشه گوشی تلفن‌همراهش را چک می‌کند و می‌گوید: «پیاده حدود هفت، هشت ساعتی راه است، می‌توانیم بخشی از راه را پیاده برویم و هر جا خسته شدیم سوار ماشین شویم.» پیاده به سمت غرب گرگان راه می‌افتیم، پس از طی شاید حدود ده کیلومتر و کلافگی از گرما و پیاده‌روی طولانی، خود را به جاده رسانده و تا اسکله بندر ترکمن مسیر را سواره طی می‌کنیم.
برهوت زیبای بندر ترکمن
اولین بار است که وارد بندر ترکمن می‌شوم. تصورم از شمال همیشه یک دریای شلوغ و کثیف بود، به همراه رنگ سبزی که تمامی ندارد. اما بندر‌ترکمن با تمام تعاریفم از شمال فرق دارد؛ از لباس‌های بلند و رنگارنگ و زیبای زنان ترکمنش بگیر تا ساحلی که برعکس تمام ساحل‌های شمال ایران شنی نیست و مانند یک کویر خشک، در کنار دریا جا خوش کرده است؛ ساحل و دریایی متفاوت؛ ترک‌های زمینِ کنار اسکله بندرترکمن، می‌گوید اینجا با تمام حاشیه‌های دریای خزر متفاوت است.
سهم ما از این همه زیبایی، می‌شود قدری دراز کشیدن و استراحت در ساحل تا نیرویی بگیریم و خود را به مینودشت برسانیم. می‌شود با تاکسی به شهر برویم، اما مینی‌بوس کندتر است و کندبودن وسیله برای منِ عاشق طبیعت اهمیت زیادی دارد، چراکه می‌شود طعم شیرین طبیعت را ذره ذره چشید و لذت برد.
تصوراتم لحظه به لحظه تغییر می‌کند
مینودشت هم مانند گرگان، سبز و آرام است. میزبان مهربانمان به دنبالمان آمده و همراهش به مقصد و اقامتگاهی که برایمان در نظر گرفته می‌رویم.(میزبان، مالک اقامتگاهی است که رزرو می‌کنیم، آنها معمولا و مخصوصا اگر بدانند تنهایید یا اقامتگاهشان در مسیر صعب‌العبوری باشد، خودشان به استقبالتان آمده و تا محل اقامت همراهی تان می‌کنند.)
پس از آن برهوتی که در اسکله بندرترکمن دیدیم، تصور می‌کنم مقصدمان هم باید جایی خشک و بی‌آب و علف باشد و احتمالا نهایت زیبایی که ببینیم کویری زیبا در میان کوه‌ها خواهد بود، اما رفته رفته پوشش گیاهی درحال تغییر است تا دوباره شوکه‌ام کند و ذهنیاتم را دود‌کند و به هوا بفرستد.
کوه‌ها، پشت به پشت هم، یکی‌یکی ظاهر می‌شوند و درختان سرسبزِ روییده بر دامنشان و گاه سرک کشیده در دل صخره‌ها، به ما سلام می‌دهند. دره‌ها و رودها هم نمایان می‌شوند، هرچند کاملا متفاوت از چیزی که از شمال ایران در ذهن داشتم. زیبایی این منطقه وصف‌ناپذیر است و رفته‌رفته افسونگر می‌شود، دلمان می‌خواهد کمی توقف کنیم و مگر می‌شود که از این سرزمین رویایی سریع گذشت و رفت.
بالای دره سبزی می‌ایستیم. سراسر زمین با درختان عجیبی که تاکنون در نقاط دیگر حاشیه دریای خزر ندیده‌ام، پوشیده شده. درختان کوتاه‌‌تر از درختان جنگلی مازندران و گیلان هستند و شاخه‌ آنها ظریف‌تر و باریک‌تر و برگ‌هایشان پهن‌تر و روشن‌تر. تراکم درختان به‌حدی نیست که زمین دیده نشود و به حدی هم نیست که نام آنجا را دشت گذاشت. رنگ درختان تیره‌تر است و تنه‌شان، بزرگ‌تر و تنومندتر...
و اینک ده چناشک
از روستاهایی با نام‌های جالب ازجمله تَرسه، چمانی پایین، چمانی وسط و چمانی بالا عبور می‌کنیم و مقصد اصلی جلوی چشمانمان سبز می‌شود؛ مقصدی که قرار است پنج روز آنجا اتراق کنیم؛ ده چناشک.
در نگاه اول، زمین‌های کشاورزی و نشاکاری شده بیشتر به چشم می‌آید، اما کم‌کم می‌توان فهمید که این اراضی سبز و چشم‌نواز، فقط بخش کوچکی از زیبایی‌های روستاست. ده چناشک در میان دره سبزی آرام گرفته و رودی در میانه آن جاری است که روستا را به دو قسم می‌کند. هوا کاملا با اقلیم کوهستانی روستا تطبیق دارد؛ خنک و مطبوع،؛ یعنی جان می‌دهد برای گذران این روزهای گرم تابستانی.
اتاقی رو به بهشت
به اتاقی که میزبان در اقامتگاه برایمان در نظر گرفته، می‌رویم؛ اتاقی با تراسی رو به دشت و کوه‌های سرسبز که حسی عجیب، رویایی و آرامش بخش را در وجود آدمی به غلیان درمی آورد. باور کردنی نیست که قرار است پنج روز با این تصویر رویایی از خواب بیدار شد و خود را در آغوش خورشید و طبیعت رها دید.
اولین صبح، از ذوق لذت بیشتر از این طبیعت دلنواز، ساعت 6 از رختخواب جدا شده و راهی دشت و کوه می‌شویم. آن‌سوتر اهالی روستا هم دسته‌دسته راهی اراضی‌شان می‌شوند. از میان مزارع گندم و دانه‌های روغن کلزا به بلندی می‌رسیم. زیر سایه درختی دراز می‌کشیم و به طبیعت بی‌نظیر پیش‌رویمان خیره می‌شویم. اینجا هیچ نوع آلودگی حتی از نوع تصویری و صوتی‌اش وجود ندارد. صوتش، ترنم و نغمه دل‌انگیز پرندگان و جیرجیرک‌هاست و تصاویرش، مزارع طلایی گندم و کلزا و شالیزارهای سبز .
مشامتان نوازش می‌شود
اینجا حتی مشامت نوازش می‌شود و تنها بویی که در جانت می‌نشیند، بوی تازگی، شالی و خاک و سبزی است، باید چشم‌ها را بست و فقط استشمام کرد تا جانی تازه یافت.
ده چناشک را در گذشته دور تصور کردم؛ زمانی که به‌گفته میزبانمان مردم روستا در دامنه کوه رو‌به‌رویی زندگی می‌کردند، آن زمان اینجا درست زیر پای من، از درختان انبوه پوشیده بوده؛ درختان چنار بلندی که روستا را احاطه کرده بودند و حیواناتی که در میان این چنارها بی‌خبر از آینده برای خود به ناز و خرامان جست و خیز و زندگی می‌کردند. شاید اصلا درختان چناری وجود نداشته و به قول دهیار روستا، ده چناشک را عده‌ای که از منطقه‌ای به نام چناران به اینجا نقل مکان کرده بودند، ایجاد کردند. چشمانم را باز می‌کنم و می‌اندیشم که آیا فرزندان ما و نسل‌های بعدتر هم به چشم خواهند دید.
باز هم برویم طبیعت‌گردی
در حاشیه روستا زیبایی‌ها طبیعی تمامی ندارد. قبرستان قدیمی روستا درست بر دامنه کوه رو‌به‌روی روستای ده چناشک واقع شده. پیاده، راهی آن می‌شویم و در میان راه حال و احوالی با مردم محلی می‌کنیم که روی زمین‌ها در حال کارند. بعد از گذر از زمین‌های کشاورزی به جنگلی عجیب و شاید ترسناک می‌رسیم. سنگ‌قبرها در حاشیه جنگل یکی یکی سبز می‌شوند؛ سنگ‌هایی که گام به گام در دل جنگل بیشتر می‌شوند. می‌گویند قبرستان مربوط به 600 سال پیش است و این یعنی ده چناشک، قدمتی 600 ساله دارد.
زیر سایه یکی از درختان می‌نشینیم و فکر می‌کنیم که یک روستا برای جذب گردشگر دیگر به چه چیزی نیاز دارد که ده چناشک ندارد؟!...
حواس‌مان به طبیعت باشد
البته بعد از آنچه در روستاهای مازندران و گیلان دیده‌ام و فجایع زیست‌محیطی آنها، حالا ترجیح می‌دهم کمی آرام‌تر به رشد گردشگری در این روستای بی‌نظیر فکر کنم. تصور این‌که درست جایی که نشسته‌ام شاید در آینده نزدیک با زباله پلاستیکی و غریب پر شود، آزارم می‌دهد...
راهنما می‌گوید در دل جنگل از این بیشتر نمی‌توان رفت؛ خطرناک است، مثل سایر جنگل‌های شمال نیست، بهتر است بی‌خیالش شوید و ما بی‌خیالش می‌شویم.
برمی‌گردیم و مسیر بازگشت‌مان هم با مزارع گندم و دانه روغن کلزا آراسته شده، شاید بی‌نظیرتر؛ دشتی زیبا که تا چشم کار می‌کند سبز است و پرآب. به‌جز زمین‌های سبز و چشمه‌‌های آب، گوسفندان و بزهای در حال چَرا تصویر دیگری است که جلوی چشم‌مان خودنمایی می‌کند. آسمان آبی و کوه‌های پوشیده از درختان هم از راه می‌رسند تا ما را به جنون برسانند. کمی بالاتر و در بلندی هم به منطقه‌ای به نام برفچال می‌رسیم؛ جایی که در تمام طول سال، زمستان و برف را در خود پنهان کرده است.
ما اما ترجیح می‌دهیم به جای تماشای زمستان، همچنان در میان روزهای گرم تابستان از معاشرت با چوپان‌های روستا ده چناشک لذت ببریم. در کنار آنها اطراق می‌کنیم و چای برایمان دم می‌کنند. ناهارمان را با املتی که برایمان می‌آورند، عوض می‌کنیم. از روستایشان برایمان می‌گویند و داستان‌هایی که هم خنده‌دار است و هم دلنشین و هم تامل‌برانگیز.
و اما مردمش ...
شب آخر است و حالا دیگر مردم روستا ما را جزو خودشان می‌دانند و به دورهمی‌هایشان دعوت‌مان می‌کنند. حالا دیگر مطمئن شده‌ام ده چناشک به جز طبیعت بی‌نظیر و غذاهای خوشمزه‌ای که دارد، جاذبه‌های پنهانی در خود نگه داشته تا وارد روستا نشوی و در میان مردمان آنها نباشی، این زیبایی‌ها را نخواهی دید. روح مردم ده چناشک به زیبایی محیط‌شان در آمده‌ و حالا در آخرین شب و در میان دورهمی‌شان برایمان از دلتنگی‌شان می‌گویند و ما را برای تابستان دوباره دعوتم می‌کنند.
شاید شعر سهراب را این بار برای ده چناشک باید بخوانیم به‌ویژه آنجا که می‌گوید:
چیزهایی دیدم در روی زمین‌:
کودکی دیدم‌، ماه را بو می‌کرد
قفسی بی‌در دیدم که در آن‌، روشنی پرپر می‌زد
نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت‌
من زنی را دیدم، نور در هاون می‌کوفت
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود

لذت وصف‌ناپذیر یک غذای محلی

به خانه برمی‌گردیم و این‌بار مردم روستا لبخندزنان به ما خوشامد می‌گویند. صبحانه؛ کره محلی، پنیر محلی، نان محلی و مربای محلی است. لقمه اول را با کره و چیزی که تصورمان از آن مربای محلی است، آغشته کرده و وارد دهان می‌کنم، به یکباره تمام تارهای مزه‌شناسی زبانم به کار می‌افتند، مزه‌ها آنقدر جدیدند که تصور مربا بودن خوراکی از بین می‌رود، مزه به شیره انگور هم پهلو می‌زند، اما شیره انگور هم نیست، هرچه است چیزی است شبیه مربا اما با آنچنان طعم لذیذی که فقط باید بچشید تا بدانید از چه لذتی حرف می‌زنم. میزبانم توضیح می‌دهد که این مربای ازگیل است؛ گرچه طعمش قابل مقایسه با میوه ازگیل نیست. یکی از وعده‌های غذایی‌مان ماش‌پلوست که در کنار بشقاب غذا ظرف کوچک شیره انگور قرار داده شده. خوردن ماش پلو با شیره انگور یکی دیگر از عجایب دلچسب این خطه است. در این چند روز آنقدر طعم‌های جدید و گوارا امتحان کرده‌ام که به نظرم برای مدت‌ها می‌توان با تصور آن طعم‌ها و مزه‌ها زندگی کرد و شاد بود. چکدرمه اما غذای محلی ده چناشک و منطقه گلستان است، با این‌که طعم جدیدی برایم نیست، اما نام زیبایی دارد و انگار با شنیدن نام آن قرار است زندگی کنم.

فاطمه فراهانی

ایران

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها