شاخک‌های سوسک مرده

دختر جوان با دست سوسک مرده را از زمین برداشت و مقابل چشمانش گرفت و رو به پسر گفت: «می‌دونستی سوسک‌ها برای زندگی کردن اول باید عاشق هم بشن؟» پسر نیشخندی زد و در حالی که ته لیوان چای اش را مزه مزه می‌کرد، گفت: «چند ماهه ما ازدواج کردیم؟ هان؟ به نظرت بس نیست هی واسه هم شعر بگیم؟»
کد خبر: ۷۲۰۲۲۱
شاخک‌های سوسک مرده

جام جم سرا: دختر نگاهش رو از پسر برگرداند و گفت: « ببین من نمی‌ترسم از سوسک ؟ اصلا حواست هست من با دست گرفتمش؟» پسر سر برد به تلفن همراهش و گفت: «دستت کثیفه‌ها نری به ظرف و ظروف دست بزنی»

دختر با نوک ناخن خط سیاه زیر چشمش را دستی کشید و خودش را رها کرد روی کاناپه. پسر هنوز سر در موبایل داشت که دختر گفت: «دقت کردی گل‌ها که پژمرده میشن بابت چیه؟ گل آب می‌خواد نون می‌خواد...» پسر باز نیشخندی زد و گفت: «دیوونه! آب می‌خواد... نور می‌خواد.. گل که نون نمی‌خواد.»

دختر جواب داد: «نون هم می‌خواد.» با گفتن این کلمه، دختر نگاهش خیره ماند به دیوار و گفت: « نون نباشه گل لاله عباسی باشی یه روزه خشک می‌شی، می‌ریزی ته گلدون. نون که نباشه صدتا صدتا مرد قلچماغ هم بیان پاشنه خونتونو از جا دربیارن، بابات اجازه نمی‌ده به عقد یکیشون در بیای. یکیشون فوکولی بیچاره نون نداشت خودش بخوره آقام ردش کرد... یکیشون ... آقام نه​گذاشت و نه برداشت، گفت: نون بیار نیست.»

پسر نگاهی به دختر انداخت و با طعنه گفت: «پس اون آخریش چش بود. به قول مادرت بازاری بود و اهل بریز و بپاش. نون می‌آورد برات که نون کباب باشه.»

دختر سرش رو پایین انداخت و گفت: نه، آقام خدابیامرز گفت نون باید حلال باشه. آدم نون می‌خواد ولی نون که حلال نباشه ... اون مرد یه زن داشت دو تا زیر سر. من بمیرم هم هوو و صیغه میغه کسی نمی‌شدم. حالا می‌خواد میلیاردر باشه یا گدای سر خیابون.»

پسر نگذاشت حرف دختر تمام شود که داد زد: «بس کن جون مادرت از بس نون نون کردی دلمون ضعف رفت. نمی‌خوای شام درست کنی؟ دستاتو شستی؟» دختر دوید دو زانو نشست جلوی پسر و دستاشو گرفت و گفت: « ببین پنج ماه گذشته. نمی‌خوای یه سر بری دکتر...»

پسر با شنیدن این حرف برآشفت. بلند شد و فریاد زد: «دوباره گفت. بابا من هیچ مرگم نیست. دکتر نمی‌آم چون از خودم مطمئنم. ببین سوسکی رو که بغل کرده بودی اگه این کارو می‌کنه چون حیوونه. چون نمی‌فهمه. چون...»

دختر حرفشو قطع کرد و با بغض گفت: چون حیوونه؟ چطور دلت میاد این‌طور حرف بزنی. همه این هفت میلیارد و خورده‌ای نفر حیوون هستند؟ سر همین خیابون که وایسی چند تا آدم می‌بینی که بچه به بغل دارن میرن خونه؟ دختر ادامه نداد. پسر همان​طور که با نوک انگشت تکه غذای لای دندانش را در می‌آورد، داد زد: «همینه که هست؟ برو طلاق بگیر. مگه نمی‌گی من مشکل دارم برو زن یکی بشو که مشکل نداره.» دختر گریه نکرد. ایستاده بود و به کیسه زباله نگاه می‌کرد.

دختر ناگهان انگار متوجه موضوع مهمی شده باشد از جا بلند شد و به سمت کیسه زباله رفت. سوسک هنوز جان داشت. پا می‌زد در لابه‌لای سبزی ها. انگار کمک می‌خواست. دختر داد زد: «ببین هنوز زنده است.» دست برد و سوسک را از کیسه زباله در آورد و جلوی چشمانش گرفت و گفت: «ببین نجاتش دادم. سوسک نمرده بود. باید بگردم براش یه زن خوب پیدا کنم.» پسر پوزخندی زد و گفت: «از کجا معلوم که زن نباشه؟» دختر نگاهش را به پسر گرداند و گفت: «می‌دونم مرد هستش. یه حسی بهم می‌گه.» هنوز جمله اش تمام نشده بود که شاخک‌های سوسک که میان دو انگشت دختر جای گرفته بود، کنده شد. سوسک روی زمین افتاد. نگاه دختر که به زمین افتاد، سوسک دیگر آنجا نبود. سریع و تیز فرار کرد لابه​لای کابینت ها. دختر داد زد: « ببین رفتش پیش خانمش. مرد‌های درست و حسابی اینطورین. ولشون کنی سرشون تو خونه‌​شونه. تا یه دقه پیش داشت می‌مرد الان پیش زن و بچه​شه...»

پسر گوشی تلفن همراهش را به گوشه‌ای پرت کرد و آرام سمت کشوی قرص‌ها رفت و گفت: «بیا این قرصت. بگیر بخور. خواب آوره‌ها. برو روی تخت هم بگیر بخواب. اینجا خوابت ببره من بیدارت نمی‌کنم‌ها. من میرم بیرون زود برمی‌گردم.»

پسر که از خانه رفت بیرون، دختر هنوز به در خیره مانده بود که سوسکی بدون شاخک آمد از روی دست دختر رد شد. (ضمیمه چاردیواری)

مهدی نورعلیشاهی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها