خانم و آقای الف معتقدند روش تربیتی‌شان برای دختر اول و دوم‌شان هیچ تغییری نکرده است. آنها در ارائه امکانات به بچه‌ها هیچ فرقی میانشان نگذاشته‌اند و با اینکه تفاوت سنی‌شان فقط چهار سال است اما همه می‌گویند این دو خواهر، زمین تا آسمان با هم فرق دارند.
کد خبر: ۵۳۹۰۷۶

تعبیر مردم از رفتار دو خواهر البته به تعبیر خودشان از شرایط‌ متفاوت است. مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، از بچگی با شخصیت بود!» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «چون اولین بچه بودم نگذاشتند بچگی کنم. همیشه مراقب خواهر کوچک‌ترم بودم.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «در همه زندگی یک مزاحم بالای سرم بود؛ خواهر بزرگ‌ترم!»

مردم می‌گویند: «خانم و آقای الف برای تربیت دختر اولشان سنگ تمام گذاشته‌اند، اما دومی را لوس کرده‌اند» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «من از همان بدو تولد موش آزمایشگاه شدم! پدر و مادرم در بزرگ کردن من تجربه کسب کردند و آن وقت هر چه یاد گرفته بودند برای خواهر کوچک‌ترم انجام دادند. »

دختر کوچک‌تر می‌گوید: «من بلدم حق و حقوقم را از پدر و مادرم بگیرم اما آبجی، بی‌دست و پاست.» مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، محجوب و خانه‌دار است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «توی خانه محبوسم کردند. وقتی فهمیدند اشتباه کرده‌اند به خواهرم آزادی دادند. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «خواهرم ذاتا منزوی است، اما من توی خانه بند نمی‌شوم.»

مردم می‌گویند: «از هر انگشت دختر بزرگ‌تر یک هنر می‌ریزد. » دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «آدم که خانه‌نشین شود چاره دیگری ندارد جز این که برود دنبال آشپزی و خیاطی و رفت و روب.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «چیزی از خانه‌داری سر در نمی‌آورم. از بچگی نگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم.»

مردم می‌گویند: «بخت دختر بزرگ‌تر، بلند است، اما دختر کوچک‌تر عزیز دردانه است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «شانس را که تقسیم می‌کردند من رفته بودم دنبال سنگ ترازو! همین که بچه اول شدم یعنی بدشانسی آوردم. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «دلم برای خواهرم می‌سوزد. خوشحالم که اولین بچه خانواده نیستم.»

گرچه در بیشتر کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی کودک نوشته شده معمولا فرزندان اول خانواده به علت توقع بالای والدین از او مستقل، منضبط و وظیفه‌شناس تربیت می‌شوند، اما مشکلات فرزندان اول کم نیست و گرچه ممکن است از دیدگاه پدر و مادر و دیگران، فرزندانی ایده‌آل باشند با مسائلی مواجهند که کمتر به آنها توجه می‌شود و هر کدام ممکن است در بزرگسالی خاطرات و تجربه‌هایی تلخ در ذهن‌شان باقی بگذارد و از سوی دیگر تربیت فرزندان دوم را هم تحت تاثیر قرار بدهد.

فرزندان اول نادیده گرفته می‌شوند

فرزندان اول، در اغلب اوقات پس از مدتی به این نتیجه می‌رسند که از طرف والدین شان نادیده گرفته می‌شوند. این احساس معمولا وقتی اختلاف سنی بچه‌ها بیشتر باشد شدیدتر است و در سال‌های نخستین تولد فرزند دوم به اوج می‌رسد.

احساس نادیده گرفته‌شدن، گاهی منطقی نیست چرا که به هر حال فرزندی که تازه به دنیا آمده به مراقبت بیشتری نیاز دارد و والدین باید وقت بیشتری را صرف رسیدگی به کارهایش کنند، اما گاهی هم فرزند اول واقعا مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد و متوجه می‌شود گرچه تا پیش از تولد خواهر یا برادر کوچک‌ترش، شاهکار خانواده به حساب می‌آمده و در کانون توجه همه بوده، ناگهان فراموش می‌شود چون مهمان ناخوانده‌ای آمده و جای او را گرفته است.

انتظارات والدین از بچه‌های بزرگ‌تر معمولا معقول نیست. آنها بیش از اندازه بر منطق و توانایی فرزند خانواده در تحلیل صحیح شرایط حساب می‌کنند و همین باعث می‌شود گمان کنند فرزندشان حتما قادر است شرایط را پس از تولد فرزند دوم درک کند و به همین دلیل باید بفهمد فرزند تازه به دنیا آمده، طبیعتا کنجکاوی همه را برمی‌انگیزد و از آنجا که هنوز ناتوان است به مراقبت بیشتری نیاز دارد، اما برخلاف حدس پدر و مادرها، کمتر پیش می‌آید فرزند اول به شیوه بزرگ‌ترها شرایط را بسنجد.

تولد فرزند تازه در خانواده برای فرزند اول در دوران خردسالی یک بحران است که باید هرچه سریع تر از طرف والدین مدیریت شود و در غیر این صورت به مشکلی بزرگ تبدیل می‌شود.

واکنش فرزند اول خانواده به سوءمدیریت والدینش در چنین شرایط تنش‌زایی، متفاوت است. احتمال دارد خشمگین شود و در صدد تلافی بی‌مهری پدر و مادرش برآید.

شاید از والدینش متنفر شود و کینه آنها را به دل بگیرد، شاید با رفتارهای غیرعادی مثلا فریاد زدن یا تظاهر به بیماری، سعی در جلب توجه مجدد بزرگ‌ترهایش داشته باشد، شاید هم آتش حسادت طوری در دلش زبانه بکشد که دست به اقدامی خطرناک برای از سر راه برداشتن فرزند دوم کند.

به همین دلیل است که والدین باید حتی پیش از تولد نوزاد در خانواده، فرزند اول را برای پذیرش او آماده کنند و پس از تولد هم برنامه‌ای دقیق برای نظارت بر شرایط خانواده داشته باشند تا به احساسات و عواطف فرزند اول آسیبی نرسد. برخی از این راهکارها عبارت است از:

حق دارد بداند: در دوره بارداری به فرزند اول خبر بدهید که بزودی برایش خواهر یا برادری می‌آورید که رفیق و همبازی‌اش شود. اگر فرزندتان هنوز خیلی کوچک است لزومی ندارد در ماه‌های اول بارداری موضوع را برایش توضیح بدهید چون او در طول نه ماه بارداری شما، قضیه را به کلی فراموش می‌کند، بنابراین بهتر است وقتی زمان کمی تا زایمان مانده او را از تولد کودکی دیگر باخبر کنید.

اما در مواجه با فرزند اولی که به سن تشخیص و درک شرایط رسیده است می‌توانید بارداری‌تان را از ماه‌های اول به او خبر بدهید. بگذارید او با فرزند به دنیا نیامده ارتباط عاطفی برقرار کند مثلا به او اجازه بدهید در خریدهای پیش از زایمان، بخشی از اسباب و وسایل مورد نیاز خواهر یا برادر به دنیا نیامده‌اش را انتخاب کند یا دستش را روی شکم مادر بگذارد و حرکت کودک را زیر پوست احساس کند.

به هر حال باید در نظر داشته باشید که بی‌خبری فرزند اول از تولد کودکی دیگر در خانواده، او را هنگام تولد خواهر یا برادرش، شوکه می‌کند و در این شرایط نباید انتظار روی خوش از فرزند اولتان داشته باشید.

درباره شرایط حرف بزنید: علاوه بر این که ورود فرزندی دیگر را به فرزند ارشد خانواده خبر می‌دهید باید درباره شرایط‌تان در آینده نیز برایش توضیح بدهید، یعنی تاکید کنید که گرچه او و خواهر یا برادرش که قرار است به جمع خانواده اضافه شود، در نظرتان در یک جایگاه هستند، اما کودک تازه به دنیا آمده به مراقب بیشتری نیاز دارد و به همین علت شاید گاهی شما، وقت بیشتری را صرف نگهداری‌اش کنید.

تغییر خلقش را درک کنید: حتی این که شما به فرزند اول درباره تولد نوزادتان اطلاع می‌دهید، احتمال تغییر رفتار او بالاست چون موقعیت جدید خانواده، فرزندتان را به واکنش وامی‌دارد و این واکنش، با توجه به سن کم او گاهی منطقی نیست و شما باید روش برخورد با چنین رفتارهایی را یاد بگیرید. برای مثال ممکن است او بهانه‌گیر و لجوج شود، نق بزند و... که همه این رفتارها یعنی توجه بیشتری را از جانب شما می‌طلبد.

اگر تغییر خلق فرزندتان شدید است شاید لازم باشد برایش هدیه‌هایی بگیرید البته زمان دادن این هدیه‌ها بسیار مهم است. فرزند اول نباید گمان کند هر وقت تندخویی کند، می‌تواند از شما باج بگیرد.

به همین علت هدیه را زمانی باید به او بدهید که رفتارش از ثباتی نسبی برخوردار شده باشد. هدیه دادن به فرزندتان باعث می‌شود او درک کند هنوز برای شما اهمیت دارد و فرزند دوم جایش را پر نکرده است.

رفتار دیگران را نامحسوس مدیریت کنید: وقتی فرزندتان به دنیا بیاید بستگان و آشنایان به بیمارستان و خانه می‌آیند تا هم جویای حال‌تان شوند و هم ورود تازه وارد را به خانواده تبریک بگویند.

قرار نیست همه این مهمان‌ها با روان‌شناسی کودک آشنا باشند و اصول را به درستی رعایت کنند اما شما وظیفه دارید، غیرمستقیم به آنها گوشزد کنید که به فرزند اول‌تان هم توجه کنند یا خودتان وارد بحث‌ها شوید و کاری کنید که توجه دیگران به سمت فرزند دوم‌تان هم جلب شود. برای مثال به بقیه بگویید او در انتخاب لباس‌های نوزاد نقش داشته است یا از او بخواهید برای مهمان‌ها شعر بخواند تا همه تشویقش کنند.

دروغ نگویید: بعضی اوقات پدر و مادر برای آن که ثابت کنند پس از تولد فرزند دوم هنوز هم به فرزند اول علاقه دارند به او دروغ‌های شاخدار می‌گویند. مثلا پدر و مادری را می‌شناسم که به دختر کوچکشان گفته بودند: «ما تو را بیشتر از او دوست داریم. برادرت را نمی‌خواستیم، اما به دنیا آمد و حالا این که نگهداری‌اش سخت است باید مراقبش باشیم تا مثل تو بزرگ شود!»

به نظر شما این توضیحات، کودکی چهار پنج ساله را به چه نتیجه‌ای می‌رساند؟ او از حرف‌های والدینش نتیجه می‌گیرد باید به آنها کمک کند تا از شر نوزاد تازه متولد شده‌شان خلاص شوند و به همین علت یک روز بچه را از خانه بیرون گذاشت و اگر والدینش دیر جنبیده بودند شاید حالا خانواده‌شان سه نفری شده بود.

بنابراین با فرزند اول‌تان رو راست باشید و تاکید کنید او و فرزند دوم در نظر شما یکسان هستند.

سیمان خیس است، بچه نیاورید!

برخی زوج‌های جوان خیال می‌کنند زندگی مشترک سیمانی است که در سال‌های اول خیس است و به مرور زمان خشک می‌شود و شکل می‌گیرد و به همین علت طبیعی است وقتی سیمان خیس است آنقدر تغییر شکل بدهند و بجنگند و تقلا کنند که بالاخره ویژگی‌های اخلاقی هم را بشناسند و با هم کنار بیایند.

بنابر این زوج‌هایی وجود دارند که هفت هشت سال اول زندگی‌شان را با فریادکشیدن بر سر هم، دعوا، کتک‌کاری، رفت و آمد به دادگاه خانواده، جنگ‌های فامیلی و قهرهای خانوادگی می‌گذرانند.

نکته غم‌انگیز اینجاست که گروهی از این زوج‌ها، از فرزند آوردن به عنوان روشی برای محکم‌کردن پایه‌های زندگی خانوادگی و بهبود شرایط استفاده می‌کنند. بنابراین فرزند اول معمولا در این نوع خانواده در شرایط نابسامان و به هم ریختگی روابط میان پدر و مادر به دنیا می‌آید و بزرگ می‌شود و وقتی زن و مرد با هم کنار آمدند و صلح برقرار شد و زندگی‌شان به ثبات رسید، فرزند دوم را به دنیا می‌آورند.

به همین علت است که حافظه فرزند اول در این خانواده‌ها پر از دعواهای خانوادگی است و خاطرات فرزند دوم، خانواده‌ای آرام و متین با پدر و مادری سازگار است.

می‌گویید طبیعی است که زوج‌ها در سال‌های اول زندگی گاهی با هم بگو مگو کنند، می‌گویید همیشه که آسمان زندگی آفتابی نیست به هر حال گاهی اوقات هم ابری می‌شود، ما هم این اصول را قبول داریم و حتی می‌شود به زوج‌ها حق داد که در سال‌های اول زندگی مشترک، گاهی از هم دلخور شوند و با هم جر و بحث کنند، اما چه کسی به آنها گفته باید دقیقا در همین سال‌ها، نخستین فرزندشان را به دنیا بیاورند تا اولین تجربه‌هایش از زندگی، فریاد‌ها و چهره‌های برافروخته پدر و مادرش باشد؟!

حق ​کودکی​ که​ گم می‌شود

بر عکس برخی والدین که میان فرزند اول و دوم دیوار می‌کشند و فرزند اول را از هر نوع مشارکتی در امور فرزند دوم محروم می‌کنند پدر و مادرهایی هم وجود دارند که از آن طرف بام می‌افتند. بد نیست در این باره از تجربه یک زوج باخبر شوید تا بهتر درک کنید که افراط‌کاری در واگذاری مسئولیت‌ها به فرزند اول چه نتایجی دارد.

زوج داستان ما حدود سه دهه پیش اولین فرزندشان را به دنیا آوردند. دخترشان شش ساله بود که دومین فرزند هم به جمع خانواده پیوست. از همان زمان، پدر و مادر تصمیم گرفتند با شریک‌کردن دخترک‌شان در امور مربوط به برادر کوچک‌ترش، از حسادت او نسبت به مهمان ناخوانده خانواده کم کنند.

بنابر این به مرور زمان، بخش‌هایی از مسوولیت‌های خودشان را در قبال نوزاد به دخترشان سپردند. این روش در ماه‌های اول کارآمد بود. سولماز شش ساله یاد گرفت چطور برای برادرش لالایی بخواند تا او بخوابد، چگونه باید شیشه شیرش را توی دهانش بگذارد و چه وقت باید مادرش را برای عوض کردن پوشک بچه با خبر کند، اما آرام‌آرام والدین سولماز فراموش کردند او هم حق بچگی‌کردن دارد و باید اجازه بدهند کودک باقی بماند.

بنابراین روز به روز مسوولیت‌های بیشتری را روی دوش فرزند اول خانواده انداختند. سولماز از فعالیت‌های کودکانه محروم شد.

هیچ‌کدام از خوشی‌هایی را که دختران همسن و سالش تجربه کردند نچشید. وقتش صرف نگهداری از نوزادی شد که نقشی در به دنیا آمدنش نداشت و به مرور زمان، روحیاتش به بزرگسال‌ها شبیه شد.

حالا تقریبا سه دهه از آن تاریخ گذشته است. حامد، برادر کوچک‌تر سولماز، جوانی شاد و پرانرژی است که دو مادر دارد. مادر اولش، همان کسی است که او را به دنیا آورده و مادر دوم، سولماز است که با وجود فقط شش سال تفاوت سنی ناچار شده برادرش را بزرگ کند.

سولماز پر از آرزوهایی است که برای دخترهای دیگر خاطره است! او از بازی‌های کودکی‌اش محروم شده است و از آنجا که پدر و مادرش همیشه بیشتر روی او حساب باز کرده‌اند و بیشتر از او توقع داشته‌اند، مجبور شده در طول دوران کودکی رفتار آدم بزرگ‌ها را تقلید کند. او یک دختر پژمرده است که عمرش را صرف قبول مسئولیت‌های والدینش کرده است.

در برقراری روابط با افراد دیگر مشکل دارد. دوست صمیمی ندارد. کودکی، نوجوانی و جوانی را مثل یک فرد میانسال تجربه کرده است و به همین علت راه‌های لذت بردن از زندگی را یاد نگرفته و هنوز هم نمی‌داند آیا واقعا تفریحی وجود دارد که شادش کند؟

وظیفه‌شناسی بی‌اندازه، از سولماز فردی وسواسی و حساس ساخته است و توقعات بی‌جای والدینش از او به عنوان فرزند ارشدی که همیشه باید مراقب برادرش باشد باعث شده هرگز از آنچه هست راضی نباشد و این احساس عدم رضایتش به افسردگی جدی تبدیل شده است و...

وقتی سولماز ازدواج کند باید فرزندی به دنیا بیاورد. به دنیا آوردن و پرورش یک کودک برای هر زن جوانی تجربه‌ای بی‌نظیر است، اما برای سولماز این گونه نیست! چون او حالا احساس زنی را دارد که پسر جوانش را تربیت کرده و به جامعه تحویل داده و خودش به دوره سالمندی‌ رسیده است و دلش می‌خواهد زندگی آرام و بدون تغییری داشته باشد.

موش‌های آزمایشگاهی

«ما موش آزمایشگاهی بودیم.» احتمالا شما هم این جمله را از فرزند اول‌های برخی خانواده‌ها شنیده‌اید و اگر خودتان نخستین فرزند خانواده بوده‌اید شاید آن را به زبان هم آورده‌اید.

به نظر خیلی از زوج‌ها طبیعی است آنها در سال‌های نخست تولد فرزندشان، با روش آزمون و خطا شیوه‌هایی برای نگهداری و پرورش فرزندشان پیدا کنند برای مثال زوجی تعریف می‌کردند وقتی فرزند اولشان به دنیا آمد نمی‌دانستند باید نگران چاقی بیش از حدش باشند و حالا که او با وجود کودکی از چاقی شدید و کوتاهی قد رنج می‌برد، بر اساس تجربه دریافته‌اند کودک چاق را باید به پزشک متخصص اطفال و تغذیه نشان داد و اکنون فرزند دومشان را که او هم مشکل چاقی شدید دارد به شکل مستمر به پزشک نشان می‌دهند.

درس گرفتن از تجربه‌ها البته بد نیست، اما نکته این است که زوج داستان ما می‌توانستند در دوره خردسالی فرزند اولشان با مطالعه، اطلاعاتی درباره بیماری او به دست بیاورند و زودتر برای درمانش اقدام کنند.

برخلاف باور زوج‌هایی که گمان می‌کنند پیدا کردن روش نگهداری از یک نوزاد با آزمون و خطا همراه است، زوج‌هایی هم در نقطه مقابل وجود دارند که ترجیح می‌دهند فرزند اولشان را موش آزمایشگاهی نکنند و پیش از آن که نوزادی را وارد دنیای‌شان کنند درباره‌ شیوه نگهداری و پرورش او بپرسند و تحقیق کنند و در طول مراحل رشد نیز به مطالعه درباره نیازهایش در هر مقطع سنی ادامه بدهند. (جام جم - ضمیمه چاردیواری)

دلارام اسفندیاری

تعبیر مردم از رفتار دو خواهر البته به تعبیر خودشان از شرایط‌ متفاوت است. مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، از بچگی با شخصیت بود!» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «چون اولین بچه بودم نگذاشتند بچگی کنم. همیشه مراقب خواهر کوچک‌ترم بودم.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «در همه زندگی یک مزاحم بالای سرم بود؛ خواهر بزرگ‌ترم!»

مردم می‌گویند: «خانم و آقای الف برای تربیت دختر اولشان سنگ تمام گذاشته‌اند، اما دومی را لوس کرده‌اند» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «من از همان بدو تولد موش آزمایشگاه شدم! پدر و مادرم در بزرگ کردن من تجربه کسب کردند و آن وقت هر چه یاد گرفته بودند برای خواهر کوچک‌ترم انجام دادند. »

دختر کوچک‌تر می‌گوید: «من بلدم حق و حقوقم را از پدر و مادرم بگیرم اما آبجی، بی‌دست و پاست.» مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، محجوب و خانه‌دار است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «توی خانه محبوسم کردند. وقتی فهمیدند اشتباه کرده‌اند به خواهرم آزادی دادند. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «خواهرم ذاتا منزوی است، اما من توی خانه بند نمی‌شوم.»

مردم می‌گویند: «از هر انگشت دختر بزرگ‌تر یک هنر می‌ریزد. » دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «آدم که خانه‌نشین شود چاره دیگری ندارد جز این که برود دنبال آشپزی و خیاطی و رفت و روب.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «چیزی از خانه‌داری سر در نمی‌آورم. از بچگی نگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم.»

مردم می‌گویند: «بخت دختر بزرگ‌تر، بلند است، اما دختر کوچک‌تر عزیز دردانه است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «شانس را که تقسیم می‌کردند من رفته بودم دنبال سنگ ترازو! همین که بچه اول شدم یعنی بدشانسی آوردم. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «دلم برای خواهرم می‌سوزد. خوشحالم که اولین بچه خانواده نیستم.»

گرچه در بیشتر کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی کودک نوشته شده معمولا فرزندان اول خانواده به علت توقع بالای والدین از او مستقل، منضبط و وظیفه‌شناس تربیت می‌شوند، اما مشکلات فرزندان اول کم نیست و گرچه ممکن است از دیدگاه پدر و مادر و دیگران، فرزندانی ایده‌آل باشند با مسائلی مواجهند که کمتر به آنها توجه می‌شود و هر کدام ممکن است در بزرگسالی خاطرات و تجربه‌هایی تلخ در ذهن‌شان باقی بگذارد و از سوی دیگر تربیت فرزندان دوم را هم تحت تاثیر قرار بدهد.

فرزندان اول نادیده گرفته می‌شوند

فرزندان اول، در اغلب اوقات پس از مدتی به این نتیجه می‌رسند که از طرف والدین شان نادیده گرفته می‌شوند. این احساس معمولا وقتی اختلاف سنی بچه‌ها بیشتر باشد شدیدتر است و در سال‌های نخستین تولد فرزند دوم به اوج می‌رسد.

احساس نادیده گرفته‌شدن، گاهی منطقی نیست چرا که به هر حال فرزندی که تازه به دنیا آمده به مراقبت بیشتری نیاز دارد و والدین باید وقت بیشتری را صرف رسیدگی به کارهایش کنند، اما گاهی هم فرزند اول واقعا مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد و متوجه می‌شود گرچه تا پیش از تولد خواهر یا برادر کوچک‌ترش، شاهکار خانواده به حساب می‌آمده و در کانون توجه همه بوده، ناگهان فراموش می‌شود چون مهمان ناخوانده‌ای آمده و جای او را گرفته است.

انتظارات والدین از بچه‌های بزرگ‌تر معمولا معقول نیست. آنها بیش از اندازه بر منطق و توانایی فرزند خانواده در تحلیل صحیح شرایط حساب می‌کنند و همین باعث می‌شود گمان کنند فرزندشان حتما قادر است شرایط را پس از تولد فرزند دوم درک کند و به همین دلیل باید بفهمد فرزند تازه به دنیا آمده، طبیعتا کنجکاوی همه را برمی‌انگیزد و از آنجا که هنوز ناتوان است به مراقبت بیشتری نیاز دارد، اما برخلاف حدس پدر و مادرها، کمتر پیش می‌آید فرزند اول به شیوه بزرگ‌ترها شرایط را بسنجد.

تولد فرزند تازه در خانواده برای فرزند اول در دوران خردسالی یک بحران است که باید هرچه سریع تر از طرف والدین مدیریت شود و در غیر این صورت به مشکلی بزرگ تبدیل می‌شود.

واکنش فرزند اول خانواده به سوءمدیریت والدینش در چنین شرایط تنش‌زایی، متفاوت است. احتمال دارد خشمگین شود و در صدد تلافی بی‌مهری پدر و مادرش برآید.

شاید از والدینش متنفر شود و کینه آنها را به دل بگیرد، شاید با رفتارهای غیرعادی مثلا فریاد زدن یا تظاهر به بیماری، سعی در جلب توجه مجدد بزرگ‌ترهایش داشته باشد، شاید هم آتش حسادت طوری در دلش زبانه بکشد که دست به اقدامی خطرناک برای از سر راه برداشتن فرزند دوم کند.

به همین دلیل است که والدین باید حتی پیش از تولد نوزاد در خانواده، فرزند اول را برای پذیرش او آماده کنند و پس از تولد هم برنامه‌ای دقیق برای نظارت بر شرایط خانواده داشته باشند تا به احساسات و عواطف فرزند اول آسیبی نرسد. برخی از این راهکارها عبارت است از:

حق دارد بداند: در دوره بارداری به فرزند اول خبر بدهید که بزودی برایش خواهر یا برادری می‌آورید که رفیق و همبازی‌اش شود. اگر فرزندتان هنوز خیلی کوچک است لزومی ندارد در ماه‌های اول بارداری موضوع را برایش توضیح بدهید چون او در طول نه ماه بارداری شما، قضیه را به کلی فراموش می‌کند، بنابراین بهتر است وقتی زمان کمی تا زایمان مانده او را از تولد کودکی دیگر باخبر کنید.

اما در مواجه با فرزند اولی که به سن تشخیص و درک شرایط رسیده است می‌توانید بارداری‌تان را از ماه‌های اول به او خبر بدهید. بگذارید او با فرزند به دنیا نیامده ارتباط عاطفی برقرار کند مثلا به او اجازه بدهید در خریدهای پیش از زایمان، بخشی از اسباب و وسایل مورد نیاز خواهر یا برادر به دنیا نیامده‌اش را انتخاب کند یا دستش را روی شکم مادر بگذارد و حرکت کودک را زیر پوست احساس کند.

به هر حال باید در نظر داشته باشید که بی‌خبری فرزند اول از تولد کودکی دیگر در خانواده، او را هنگام تولد خواهر یا برادرش، شوکه می‌کند و در این شرایط نباید انتظار روی خوش از فرزند اولتان داشته باشید.

درباره شرایط حرف بزنید: علاوه بر این که ورود فرزندی دیگر را به فرزند ارشد خانواده خبر می‌دهید باید درباره شرایط‌تان در آینده نیز برایش توضیح بدهید، یعنی تاکید کنید که گرچه او و خواهر یا برادرش که قرار است به جمع خانواده اضافه شود، در نظرتان در یک جایگاه هستند، اما کودک تازه به دنیا آمده به مراقب بیشتری نیاز دارد و به همین علت شاید گاهی شما، وقت بیشتری را صرف نگهداری‌اش کنید.

تغییر خلقش را درک کنید: حتی این که شما به فرزند اول درباره تولد نوزادتان اطلاع می‌دهید، احتمال تغییر رفتار او بالاست چون موقعیت جدید خانواده، فرزندتان را به واکنش وامی‌دارد و این واکنش، با توجه به سن کم او گاهی منطقی نیست و شما باید روش برخورد با چنین رفتارهایی را یاد بگیرید. برای مثال ممکن است او بهانه‌گیر و لجوج شود، نق بزند و... که همه این رفتارها یعنی توجه بیشتری را از جانب شما می‌طلبد.

اگر تغییر خلق فرزندتان شدید است شاید لازم باشد برایش هدیه‌هایی بگیرید البته زمان دادن این هدیه‌ها بسیار مهم است. فرزند اول نباید گمان کند هر وقت تندخویی کند، می‌تواند از شما باج بگیرد.

به همین علت هدیه را زمانی باید به او بدهید که رفتارش از ثباتی نسبی برخوردار شده باشد. هدیه دادن به فرزندتان باعث می‌شود او درک کند هنوز برای شما اهمیت دارد و فرزند دوم جایش را پر نکرده است.

رفتار دیگران را نامحسوس مدیریت کنید: وقتی فرزندتان به دنیا بیاید بستگان و آشنایان به بیمارستان و خانه می‌آیند تا هم جویای حال‌تان شوند و هم ورود تازه وارد را به خانواده تبریک بگویند.

قرار نیست همه این مهمان‌ها با روان‌شناسی کودک آشنا باشند و اصول را به درستی رعایت کنند اما شما وظیفه دارید، غیرمستقیم به آنها گوشزد کنید که به فرزند اول‌تان هم توجه کنند یا خودتان وارد بحث‌ها شوید و کاری کنید که توجه دیگران به سمت فرزند دوم‌تان هم جلب شود. برای مثال به بقیه بگویید او در انتخاب لباس‌های نوزاد نقش داشته است یا از او بخواهید برای مهمان‌ها شعر بخواند تا همه تشویقش کنند.

دروغ نگویید: بعضی اوقات پدر و مادر برای آن که ثابت کنند پس از تولد فرزند دوم هنوز هم به فرزند اول علاقه دارند به او دروغ‌های شاخدار می‌گویند. مثلا پدر و مادری را می‌شناسم که به دختر کوچکشان گفته بودند: «ما تو را بیشتر از او دوست داریم. برادرت را نمی‌خواستیم، اما به دنیا آمد و حالا این که نگهداری‌اش سخت است باید مراقبش باشیم تا مثل تو بزرگ شود!»

به نظر شما این توضیحات، کودکی چهار پنج ساله را به چه نتیجه‌ای می‌رساند؟ او از حرف‌های والدینش نتیجه می‌گیرد باید به آنها کمک کند تا از شر نوزاد تازه متولد شده‌شان خلاص شوند و به همین علت یک روز بچه را از خانه بیرون گذاشت و اگر والدینش دیر جنبیده بودند شاید حالا خانواده‌شان سه نفری شده بود.

بنابراین با فرزند اول‌تان رو راست باشید و تاکید کنید او و فرزند دوم در نظر شما یکسان هستند.

سیمان خیس است، بچه نیاورید!

برخی زوج‌های جوان خیال می‌کنند زندگی مشترک سیمانی است که در سال‌های اول خیس است و به مرور زمان خشک می‌شود و شکل می‌گیرد و به همین علت طبیعی است وقتی سیمان خیس است آنقدر تغییر شکل بدهند و بجنگند و تقلا کنند که بالاخره ویژگی‌های اخلاقی هم را بشناسند و با هم کنار بیایند.

بنابر این زوج‌هایی وجود دارند که هفت هشت سال اول زندگی‌شان را با فریادکشیدن بر سر هم، دعوا، کتک‌کاری، رفت و آمد به دادگاه خانواده، جنگ‌های فامیلی و قهرهای خانوادگی می‌گذرانند.

نکته غم‌انگیز اینجاست که گروهی از این زوج‌ها، از فرزند آوردن به عنوان روشی برای محکم‌کردن پایه‌های زندگی خانوادگی و بهبود شرایط استفاده می‌کنند. بنابراین فرزند اول معمولا در این نوع خانواده در شرایط نابسامان و به هم ریختگی روابط میان پدر و مادر به دنیا می‌آید و بزرگ می‌شود و وقتی زن و مرد با هم کنار آمدند و صلح برقرار شد و زندگی‌شان به ثبات رسید، فرزند دوم را به دنیا می‌آورند.

به همین علت است که حافظه فرزند اول در این خانواده‌ها پر از دعواهای خانوادگی است و خاطرات فرزند دوم، خانواده‌ای آرام و متین با پدر و مادری سازگار است.

می‌گویید طبیعی است که زوج‌ها در سال‌های اول زندگی گاهی با هم بگو مگو کنند، می‌گویید همیشه که آسمان زندگی آفتابی نیست به هر حال گاهی اوقات هم ابری می‌شود، ما هم این اصول را قبول داریم و حتی می‌شود به زوج‌ها حق داد که در سال‌های اول زندگی مشترک، گاهی از هم دلخور شوند و با هم جر و بحث کنند، اما چه کسی به آنها گفته باید دقیقا در همین سال‌ها، نخستین فرزندشان را به دنیا بیاورند تا اولین تجربه‌هایش از زندگی، فریاد‌ها و چهره‌های برافروخته پدر و مادرش باشد؟!

حق ​کودکی​ که​ گم می‌شود

بر عکس برخی والدین که میان فرزند اول و دوم دیوار می‌کشند و فرزند اول را از هر نوع مشارکتی در امور فرزند دوم محروم می‌کنند پدر و مادرهایی هم وجود دارند که از آن طرف بام می‌افتند. بد نیست در این باره از تجربه یک زوج باخبر شوید تا بهتر درک کنید که افراط‌کاری در واگذاری مسئولیت‌ها به فرزند اول چه نتایجی دارد.

زوج داستان ما حدود سه دهه پیش اولین فرزندشان را به دنیا آوردند. دخترشان شش ساله بود که دومین فرزند هم به جمع خانواده پیوست. از همان زمان، پدر و مادر تصمیم گرفتند با شریک‌کردن دخترک‌شان در امور مربوط به برادر کوچک‌ترش، از حسادت او نسبت به مهمان ناخوانده خانواده کم کنند.

بنابر این به مرور زمان، بخش‌هایی از مسوولیت‌های خودشان را در قبال نوزاد به دخترشان سپردند. این روش در ماه‌های اول کارآمد بود. سولماز شش ساله یاد گرفت چطور برای برادرش لالایی بخواند تا او بخوابد، چگونه باید شیشه شیرش را توی دهانش بگذارد و چه وقت باید مادرش را برای عوض کردن پوشک بچه با خبر کند، اما آرام‌آرام والدین سولماز فراموش کردند او هم حق بچگی‌کردن دارد و باید اجازه بدهند کودک باقی بماند.

بنابراین روز به روز مسوولیت‌های بیشتری را روی دوش فرزند اول خانواده انداختند. سولماز از فعالیت‌های کودکانه محروم شد.

هیچ‌کدام از خوشی‌هایی را که دختران همسن و سالش تجربه کردند نچشید. وقتش صرف نگهداری از نوزادی شد که نقشی در به دنیا آمدنش نداشت و به مرور زمان، روحیاتش به بزرگسال‌ها شبیه شد.

حالا تقریبا سه دهه از آن تاریخ گذشته است. حامد، برادر کوچک‌تر سولماز، جوانی شاد و پرانرژی است که دو مادر دارد. مادر اولش، همان کسی است که او را به دنیا آورده و مادر دوم، سولماز است که با وجود فقط شش سال تفاوت سنی ناچار شده برادرش را بزرگ کند.

سولماز پر از آرزوهایی است که برای دخترهای دیگر خاطره است! او از بازی‌های کودکی‌اش محروم شده است و از آنجا که پدر و مادرش همیشه بیشتر روی او حساب باز کرده‌اند و بیشتر از او توقع داشته‌اند، مجبور شده در طول دوران کودکی رفتار آدم بزرگ‌ها را تقلید کند. او یک دختر پژمرده است که عمرش را صرف قبول مسئولیت‌های والدینش کرده است.

در برقراری روابط با افراد دیگر مشکل دارد. دوست صمیمی ندارد. کودکی، نوجوانی و جوانی را مثل یک فرد میانسال تجربه کرده است و به همین علت راه‌های لذت بردن از زندگی را یاد نگرفته و هنوز هم نمی‌داند آیا واقعا تفریحی وجود دارد که شادش کند؟

وظیفه‌شناسی بی‌اندازه، از سولماز فردی وسواسی و حساس ساخته است و توقعات بی‌جای والدینش از او به عنوان فرزند ارشدی که همیشه باید مراقب برادرش باشد باعث شده هرگز از آنچه هست راضی نباشد و این احساس عدم رضایتش به افسردگی جدی تبدیل شده است و...

وقتی سولماز ازدواج کند باید فرزندی به دنیا بیاورد. به دنیا آوردن و پرورش یک کودک برای هر زن جوانی تجربه‌ای بی‌نظیر است، اما برای سولماز این گونه نیست! چون او حالا احساس زنی را دارد که پسر جوانش را تربیت کرده و به جامعه تحویل داده و خودش به دوره سالمندی‌ رسیده است و دلش می‌خواهد زندگی آرام و بدون تغییری داشته باشد.

موش‌های آزمایشگاهی

«ما موش آزمایشگاهی بودیم.» احتمالا شما هم این جمله را از فرزند اول‌های برخی خانواده‌ها شنیده‌اید و اگر خودتان نخستین فرزند خانواده بوده‌اید شاید آن را به زبان هم آورده‌اید.

به نظر خیلی از زوج‌ها طبیعی است آنها در سال‌های نخست تولد فرزندشان، با روش آزمون و خطا شیوه‌هایی برای نگهداری و پرورش فرزندشان پیدا کنند برای مثال زوجی تعریف می‌کردند وقتی فرزند اولشان به دنیا آمد نمی‌دانستند باید نگران چاقی بیش از حدش باشند و حالا که او با وجود کودکی از چاقی شدید و کوتاهی قد رنج می‌برد، بر اساس تجربه دریافته‌اند کودک چاق را باید به پزشک متخصص اطفال و تغذیه نشان داد و اکنون فرزند دومشان را که او هم مشکل چاقی شدید دارد به شکل مستمر به پزشک نشان می‌دهند.

درس گرفتن از تجربه‌ها البته بد نیست، اما نکته این است که زوج داستان ما می‌توانستند در دوره خردسالی فرزند اولشان با مطالعه، اطلاعاتی درباره بیماری او به دست بیاورند و زودتر برای درمانش اقدام کنند.

برخلاف باور زوج‌هایی که گمان می‌کنند پیدا کردن روش نگهداری از یک نوزاد با آزمون و خطا همراه است، زوج‌هایی هم در نقطه مقابل وجود دارند که ترجیح می‌دهند فرزند اولشان را موش آزمایشگاهی نکنند و پیش از آن که نوزادی را وارد دنیای‌شان کنند درباره‌ شیوه نگهداری و پرورش او بپرسند و تحقیق کنند و در طول مراحل رشد نیز به مطالعه درباره نیازهایش در هر مقطع سنی ادامه بدهند. (جام جم - ضمیمه چاردیواری)

دلارام اسفندیاری

تعبیر مردم از رفتار دو خواهر البته به تعبیر خودشان از شرایط‌ متفاوت است. مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، از بچگی با شخصیت بود!» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «چون اولین بچه بودم نگذاشتند بچگی کنم. همیشه مراقب خواهر کوچک‌ترم بودم.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «در همه زندگی یک مزاحم بالای سرم بود؛ خواهر بزرگ‌ترم!»

مردم می‌گویند: «خانم و آقای الف برای تربیت دختر اولشان سنگ تمام گذاشته‌اند، اما دومی را لوس کرده‌اند» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «من از همان بدو تولد موش آزمایشگاه شدم! پدر و مادرم در بزرگ کردن من تجربه کسب کردند و آن وقت هر چه یاد گرفته بودند برای خواهر کوچک‌ترم انجام دادند. »

دختر کوچک‌تر می‌گوید: «من بلدم حق و حقوقم را از پدر و مادرم بگیرم اما آبجی، بی‌دست و پاست.» مردم می‌گویند: «دختر بزرگ‌تر، محجوب و خانه‌دار است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «توی خانه محبوسم کردند. وقتی فهمیدند اشتباه کرده‌اند به خواهرم آزادی دادند. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «خواهرم ذاتا منزوی است، اما من توی خانه بند نمی‌شوم.»

مردم می‌گویند: «از هر انگشت دختر بزرگ‌تر یک هنر می‌ریزد. » دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «آدم که خانه‌نشین شود چاره دیگری ندارد جز این که برود دنبال آشپزی و خیاطی و رفت و روب.» خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «چیزی از خانه‌داری سر در نمی‌آورم. از بچگی نگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم.»

مردم می‌گویند: «بخت دختر بزرگ‌تر، بلند است، اما دختر کوچک‌تر عزیز دردانه است.» دختر بزرگ‌تر می‌گوید: «شانس را که تقسیم می‌کردند من رفته بودم دنبال سنگ ترازو! همین که بچه اول شدم یعنی بدشانسی آوردم. » دختر کوچک‌تر می‌گوید: «دلم برای خواهرم می‌سوزد. خوشحالم که اولین بچه خانواده نیستم.»

گرچه در بیشتر کتاب‌های مربوط به روان‌شناسی کودک نوشته شده معمولا فرزندان اول خانواده به علت توقع بالای والدین از او مستقل، منضبط و وظیفه‌شناس تربیت می‌شوند، اما مشکلات فرزندان اول کم نیست و گرچه ممکن است از دیدگاه پدر و مادر و دیگران، فرزندانی ایده‌آل باشند با مسائلی مواجهند که کمتر به آنها توجه می‌شود و هر کدام ممکن است در بزرگسالی خاطرات و تجربه‌هایی تلخ در ذهن‌شان باقی بگذارد و از سوی دیگر تربیت فرزندان دوم را هم تحت تاثیر قرار بدهد.

فرزندان اول نادیده گرفته می‌شوند

فرزندان اول، در اغلب اوقات پس از مدتی به این نتیجه می‌رسند که از طرف والدین شان نادیده گرفته می‌شوند. این احساس معمولا وقتی اختلاف سنی بچه‌ها بیشتر باشد شدیدتر است و در سال‌های نخستین تولد فرزند دوم به اوج می‌رسد.

احساس نادیده گرفته‌شدن، گاهی منطقی نیست چرا که به هر حال فرزندی که تازه به دنیا آمده به مراقبت بیشتری نیاز دارد و والدین باید وقت بیشتری را صرف رسیدگی به کارهایش کنند، اما گاهی هم فرزند اول واقعا مورد بی‌مهری قرار می‌گیرد و متوجه می‌شود گرچه تا پیش از تولد خواهر یا برادر کوچک‌ترش، شاهکار خانواده به حساب می‌آمده و در کانون توجه همه بوده، ناگهان فراموش می‌شود چون مهمان ناخوانده‌ای آمده و جای او را گرفته است.

انتظارات والدین از بچه‌های بزرگ‌تر معمولا معقول نیست. آنها بیش از اندازه بر منطق و توانایی فرزند خانواده در تحلیل صحیح شرایط حساب می‌کنند و همین باعث می‌شود گمان کنند فرزندشان حتما قادر است شرایط را پس از تولد فرزند دوم درک کند و به همین دلیل باید بفهمد فرزند تازه به دنیا آمده، طبیعتا کنجکاوی همه را برمی‌انگیزد و از آنجا که هنوز ناتوان است به مراقبت بیشتری نیاز دارد، اما برخلاف حدس پدر و مادرها، کمتر پیش می‌آید فرزند اول به شیوه بزرگ‌ترها شرایط را بسنجد.

تولد فرزند تازه در خانواده برای فرزند اول در دوران خردسالی یک بحران است که باید هرچه سریع تر از طرف والدین مدیریت شود و در غیر این صورت به مشکلی بزرگ تبدیل می‌شود.

واکنش فرزند اول خانواده به سوءمدیریت والدینش در چنین شرایط تنش‌زایی، متفاوت است. احتمال دارد خشمگین شود و در صدد تلافی بی‌مهری پدر و مادرش برآید.

شاید از والدینش متنفر شود و کینه آنها را به دل بگیرد، شاید با رفتارهای غیرعادی مثلا فریاد زدن یا تظاهر به بیماری، سعی در جلب توجه مجدد بزرگ‌ترهایش داشته باشد، شاید هم آتش حسادت طوری در دلش زبانه بکشد که دست به اقدامی خطرناک برای از سر راه برداشتن فرزند دوم کند.

به همین دلیل است که والدین باید حتی پیش از تولد نوزاد در خانواده، فرزند اول را برای پذیرش او آماده کنند و پس از تولد هم برنامه‌ای دقیق برای نظارت بر شرایط خانواده داشته باشند تا به احساسات و عواطف فرزند اول آسیبی نرسد. برخی از این راهکارها عبارت است از:

حق دارد بداند: در دوره بارداری به فرزند اول خبر بدهید که بزودی برایش خواهر یا برادری می‌آورید که رفیق و همبازی‌اش شود. اگر فرزندتان هنوز خیلی کوچک است لزومی ندارد در ماه‌های اول بارداری موضوع را برایش توضیح بدهید چون او در طول نه ماه بارداری شما، قضیه را به کلی فراموش می‌کند، بنابراین بهتر است وقتی زمان کمی تا زایمان مانده او را از تولد کودکی دیگر باخبر کنید.

اما در مواجه با فرزند اولی که به سن تشخیص و درک شرایط رسیده است می‌توانید بارداری‌تان را از ماه‌های اول به او خبر بدهید. بگذارید او با فرزند به دنیا نیامده ارتباط عاطفی برقرار کند مثلا به او اجازه بدهید در خریدهای پیش از زایمان، بخشی از اسباب و وسایل مورد نیاز خواهر یا برادر به دنیا نیامده‌اش را انتخاب کند یا دستش را روی شکم مادر بگذارد و حرکت کودک را زیر پوست احساس کند.

به هر حال باید در نظر داشته باشید که بی‌خبری فرزند اول از تولد کودکی دیگر در خانواده، او را هنگام تولد خواهر یا برادرش، شوکه می‌کند و در این شرایط نباید انتظار روی خوش از فرزند اولتان داشته باشید.

درباره شرایط حرف بزنید: علاوه بر این که ورود فرزندی دیگر را به فرزند ارشد خانواده خبر می‌دهید باید درباره شرایط‌تان در آینده نیز برایش توضیح بدهید، یعنی تاکید کنید که گرچه او و خواهر یا برادرش که قرار است به جمع خانواده اضافه شود، در نظرتان در یک جایگاه هستند، اما کودک تازه به دنیا آمده به مراقب بیشتری نیاز دارد و به همین علت شاید گاهی شما، وقت بیشتری را صرف نگهداری‌اش کنید.

تغییر خلقش را درک کنید: حتی این که شما به فرزند اول درباره تولد نوزادتان اطلاع می‌دهید، احتمال تغییر رفتار او بالاست چون موقعیت جدید خانواده، فرزندتان را به واکنش وامی‌دارد و این واکنش، با توجه به سن کم او گاهی منطقی نیست و شما باید روش برخورد با چنین رفتارهایی را یاد بگیرید. برای مثال ممکن است او بهانه‌گیر و لجوج شود، نق بزند و... که همه این رفتارها یعنی توجه بیشتری را از جانب شما می‌طلبد.

اگر تغییر خلق فرزندتان شدید است شاید لازم باشد برایش هدیه‌هایی بگیرید البته زمان دادن این هدیه‌ها بسیار مهم است. فرزند اول نباید گمان کند هر وقت تندخویی کند، می‌تواند از شما باج بگیرد.

به همین علت هدیه را زمانی باید به او بدهید که رفتارش از ثباتی نسبی برخوردار شده باشد. هدیه دادن به فرزندتان باعث می‌شود او درک کند هنوز برای شما اهمیت دارد و فرزند دوم جایش را پر نکرده است.

رفتار دیگران را نامحسوس مدیریت کنید: وقتی فرزندتان به دنیا بیاید بستگان و آشنایان به بیمارستان و خانه می‌آیند تا هم جویای حال‌تان شوند و هم ورود تازه وارد را به خانواده تبریک بگویند.

قرار نیست همه این مهمان‌ها با روان‌شناسی کودک آشنا باشند و اصول را به درستی رعایت کنند اما شما وظیفه دارید، غیرمستقیم به آنها گوشزد کنید که به فرزند اول‌تان هم توجه کنند یا خودتان وارد بحث‌ها شوید و کاری کنید که توجه دیگران به سمت فرزند دوم‌تان هم جلب شود. برای مثال به بقیه بگویید او در انتخاب لباس‌های نوزاد نقش داشته است یا از او بخواهید برای مهمان‌ها شعر بخواند تا همه تشویقش کنند.

دروغ نگویید: بعضی اوقات پدر و مادر برای آن که ثابت کنند پس از تولد فرزند دوم هنوز هم به فرزند اول علاقه دارند به او دروغ‌های شاخدار می‌گویند. مثلا پدر و مادری را می‌شناسم که به دختر کوچکشان گفته بودند: «ما تو را بیشتر از او دوست داریم. برادرت را نمی‌خواستیم، اما به دنیا آمد و حالا این که نگهداری‌اش سخت است باید مراقبش باشیم تا مثل تو بزرگ شود!»

به نظر شما این توضیحات، کودکی چهار پنج ساله را به چه نتیجه‌ای می‌رساند؟ او از حرف‌های والدینش نتیجه می‌گیرد باید به آنها کمک کند تا از شر نوزاد تازه متولد شده‌شان خلاص شوند و به همین علت یک روز بچه را از خانه بیرون گذاشت و اگر والدینش دیر جنبیده بودند شاید حالا خانواده‌شان سه نفری شده بود.

بنابراین با فرزند اول‌تان رو راست باشید و تاکید کنید او و فرزند دوم در نظر شما یکسان هستند.

سیمان خیس است، بچه نیاورید!

برخی زوج‌های جوان خیال می‌کنند زندگی مشترک سیمانی است که در سال‌های اول خیس است و به مرور زمان خشک می‌شود و شکل می‌گیرد و به همین علت طبیعی است وقتی سیمان خیس است آنقدر تغییر شکل بدهند و بجنگند و تقلا کنند که بالاخره ویژگی‌های اخلاقی هم را بشناسند و با هم کنار بیایند.

بنابر این زوج‌هایی وجود دارند که هفت هشت سال اول زندگی‌شان را با فریادکشیدن بر سر هم، دعوا، کتک‌کاری، رفت و آمد به دادگاه خانواده، جنگ‌های فامیلی و قهرهای خانوادگی می‌گذرانند.

نکته غم‌انگیز اینجاست که گروهی از این زوج‌ها، از فرزند آوردن به عنوان روشی برای محکم‌کردن پایه‌های زندگی خانوادگی و بهبود شرایط استفاده می‌کنند. بنابراین فرزند اول معمولا در این نوع خانواده در شرایط نابسامان و به هم ریختگی روابط میان پدر و مادر به دنیا می‌آید و بزرگ می‌شود و وقتی زن و مرد با هم کنار آمدند و صلح برقرار شد و زندگی‌شان به ثبات رسید، فرزند دوم را به دنیا می‌آورند.

به همین علت است که حافظه فرزند اول در این خانواده‌ها پر از دعواهای خانوادگی است و خاطرات فرزند دوم، خانواده‌ای آرام و متین با پدر و مادری سازگار است.

می‌گویید طبیعی است که زوج‌ها در سال‌های اول زندگی گاهی با هم بگو مگو کنند، می‌گویید همیشه که آسمان زندگی آفتابی نیست به هر حال گاهی اوقات هم ابری می‌شود، ما هم این اصول را قبول داریم و حتی می‌شود به زوج‌ها حق داد که در سال‌های اول زندگی مشترک، گاهی از هم دلخور شوند و با هم جر و بحث کنند، اما چه کسی به آنها گفته باید دقیقا در همین سال‌ها، نخستین فرزندشان را به دنیا بیاورند تا اولین تجربه‌هایش از زندگی، فریاد‌ها و چهره‌های برافروخته پدر و مادرش باشد؟!

حق ​کودکی​ که​ گم می‌شود

بر عکس برخی والدین که میان فرزند اول و دوم دیوار می‌کشند و فرزند اول را از هر نوع مشارکتی در امور فرزند دوم محروم می‌کنند پدر و مادرهایی هم وجود دارند که از آن طرف بام می‌افتند. بد نیست در این باره از تجربه یک زوج باخبر شوید تا بهتر درک کنید که افراط‌کاری در واگذاری مسئولیت‌ها به فرزند اول چه نتایجی دارد.

زوج داستان ما حدود سه دهه پیش اولین فرزندشان را به دنیا آوردند. دخترشان شش ساله بود که دومین فرزند هم به جمع خانواده پیوست. از همان زمان، پدر و مادر تصمیم گرفتند با شریک‌کردن دخترک‌شان در امور مربوط به برادر کوچک‌ترش، از حسادت او نسبت به مهمان ناخوانده خانواده کم کنند.

بنابر این به مرور زمان، بخش‌هایی از مسوولیت‌های خودشان را در قبال نوزاد به دخترشان سپردند. این روش در ماه‌های اول کارآمد بود. سولماز شش ساله یاد گرفت چطور برای برادرش لالایی بخواند تا او بخوابد، چگونه باید شیشه شیرش را توی دهانش بگذارد و چه وقت باید مادرش را برای عوض کردن پوشک بچه با خبر کند، اما آرام‌آرام والدین سولماز فراموش کردند او هم حق بچگی‌کردن دارد و باید اجازه بدهند کودک باقی بماند.

بنابراین روز به روز مسوولیت‌های بیشتری را روی دوش فرزند اول خانواده انداختند. سولماز از فعالیت‌های کودکانه محروم شد.

هیچ‌کدام از خوشی‌هایی را که دختران همسن و سالش تجربه کردند نچشید. وقتش صرف نگهداری از نوزادی شد که نقشی در به دنیا آمدنش نداشت و به مرور زمان، روحیاتش به بزرگسال‌ها شبیه شد.

حالا تقریبا سه دهه از آن تاریخ گذشته است. حامد، برادر کوچک‌تر سولماز، جوانی شاد و پرانرژی است که دو مادر دارد. مادر اولش، همان کسی است که او را به دنیا آورده و مادر دوم، سولماز است که با وجود فقط شش سال تفاوت سنی ناچار شده برادرش را بزرگ کند.

سولماز پر از آرزوهایی است که برای دخترهای دیگر خاطره است! او از بازی‌های کودکی‌اش محروم شده است و از آنجا که پدر و مادرش همیشه بیشتر روی او حساب باز کرده‌اند و بیشتر از او توقع داشته‌اند، مجبور شده در طول دوران کودکی رفتار آدم بزرگ‌ها را تقلید کند. او یک دختر پژمرده است که عمرش را صرف قبول مسئولیت‌های والدینش کرده است.

در برقراری روابط با افراد دیگر مشکل دارد. دوست صمیمی ندارد. کودکی، نوجوانی و جوانی را مثل یک فرد میانسال تجربه کرده است و به همین علت راه‌های لذت بردن از زندگی را یاد نگرفته و هنوز هم نمی‌داند آیا واقعا تفریحی وجود دارد که شادش کند؟

وظیفه‌شناسی بی‌اندازه، از سولماز فردی وسواسی و حساس ساخته است و توقعات بی‌جای والدینش از او به عنوان فرزند ارشدی که همیشه باید مراقب برادرش باشد باعث شده هرگز از آنچه هست راضی نباشد و این احساس عدم رضایتش به افسردگی جدی تبدیل شده است و...

وقتی سولماز ازدواج کند باید فرزندی به دنیا بیاورد. به دنیا آوردن و پرورش یک کودک برای هر زن جوانی تجربه‌ای بی‌نظیر است، اما برای سولماز این گونه نیست! چون او حالا احساس زنی را دارد که پسر جوانش را تربیت کرده و به جامعه تحویل داده و خودش به دوره سالمندی‌ رسیده است و دلش می‌خواهد زندگی آرام و بدون تغییری داشته باشد.

موش‌های آزمایشگاهی

«ما موش آزمایشگاهی بودیم.» احتمالا شما هم این جمله را از فرزند اول‌های برخی خانواده‌ها شنیده‌اید و اگر خودتان نخستین فرزند خانواده بوده‌اید شاید آن را به زبان هم آورده‌اید.

به نظر خیلی از زوج‌ها طبیعی است آنها در سال‌های نخست تولد فرزندشان، با روش آزمون و خطا شیوه‌هایی برای نگهداری و پرورش فرزندشان پیدا کنند برای مثال زوجی تعریف می‌کردند وقتی فرزند اولشان به دنیا آمد نمی‌دانستند باید نگران چاقی بیش از حدش باشند و حالا که او با وجود کودکی از چاقی شدید و کوتاهی قد رنج می‌برد، بر اساس تجربه دریافته‌اند کودک چاق را باید به پزشک متخصص اطفال و تغذیه نشان داد و اکنون فرزند دومشان را که او هم مشکل چاقی شدید دارد به شکل مستمر به پزشک نشان می‌دهند.

درس گرفتن از تجربه‌ها البته بد نیست، اما نکته این است که زوج داستان ما می‌توانستند در دوره خردسالی فرزند اولشان با مطالعه، اطلاعاتی درباره بیماری او به دست بیاورند و زودتر برای درمانش اقدام کنند.

برخلاف باور زوج‌هایی که گمان می‌کنند پیدا کردن روش نگهداری از یک نوزاد با آزمون و خطا همراه است، زوج‌هایی هم در نقطه مقابل وجود دارند که ترجیح می‌دهند فرزند اولشان را موش آزمایشگاهی نکنند و پیش از آن که نوزادی را وارد دنیای‌شان کنند درباره‌ شیوه نگهداری و پرورش او بپرسند و تحقیق کنند و در طول مراحل رشد نیز به مطالعه درباره نیازهایش در هر مقطع سنی ادامه بدهند. (جام جم - ضمیمه چاردیواری)

دلارام اسفندیاری/جام جم

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها