در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
با پشت سر گذاشتن جاده اصلی، آنچه در مقابلش میدید طبیعی و بکر مینمود. آن مناظر به یکباره و کاملا غیرمنتظره در مقابل دیدگانش سبز شده و او شگفت زده بود از این که چطور چنین منطقهای که تنها یک مایل از جاده فاصله داشت اینطور غیرمکشوف باقی مانده بود. سرعتش را کم کرد، یکی به دلیل این که میخواست از چشمانداز باشکوه آنجا بیشتر لذت ببرد و دیگر به دلیل تلق تلوق موتور ماشینش.
جاده پر از گرد و خاک شده بود و سر و صدای ماشین حکایت از ناهمواری جاده داشت. هامپتون بازهم آهستهتر راند تا به درهای رسید که با درختان انبوه میوه پوشیده شده بود. بعد از این که باغهای میوه را پشت سر گذاشت، از کنار دشت همواری که به چراگاه میماند و گاوها در آن مشغول چریدن بودند عبور کرد و به چهارراه بدون تابلویی رسید. همین که نقشه راه را از داشبورد بیرون آورد تراکتوری کنارش توقف کرد.
مشکلی پیش آمده، آقا؟
ماشینم خراب شده این نزدیکیها تعمیرگاهی هست؟
یک تعمیرگاه در راندوم کرنرز هست. همین جاده را سه مایل دیگر جلو بروید، بهش میرسید.
هامپتون دستی برای او تکان داد و به راهش ادامه داد. سپس به مغازه کوچکی رسید که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت میشد. حدس زد که تعمیرگاه باید پشت این مغازه باشد چون دو تا باک بنزین کمی آن طرفتر به چشم میخورد. جلوتر رفت و ایستاد. یک نفر از داخل مغازه پرسید: بنزین میخواهید؟
و بعد مردی خسته، با چهرهای تکیده و گونههایی برآمده ظاهر شد.
موتور ماشینم سر و صدا میکند. یک کشاورز آدرس اینجا را به من داد.
مرد از پلهها پایین آمد و گفت: بله، درست آمدید. من از این ایرادهای عجیب و غریب سر درمیآورم، البته نه همیشه.
هامپتون کاپوت ماشین را بالا زد و هر دو لابهلای سیمها و شمعها دنبال عیب ماشین گشتند. بعد از تقریبا نیم ساعت مرد تعدادی شمع اتومبیل از تعمیرگاهی که پشت مغازه قرار داشت آورد و گفت: به گمانم اینها کارت را راه بیندازند. به هر حال این تنها کاری است که از دستم برمیآید. بعد دستهای روغنیاش را پاک کرد و به مغازه رفت.
هامپتون پشت سرش از در میلهای و زنگ زده مغازه وارد شد و از پلههای درب و داغان بالا رفت. پرسید: چقدر باید بابتش بپردازم؟
جمعا پنجاه و نه تا برای قطعات و 5 دلار هم دستمزد. راضی هستید؟
هامپتون: البته این هفته زغالهامون از تخفیف ویژهای برخوردارند، به خاطر پیکنیک.
مردم زیادی برای پیکنیک به اینجا میآیند؟
نه خیلی. برای همین هم با تخفیف میفروشیم!
میفهمم.
اینجا دنبال چیزی میگردید؟
نه من فقط مرخصیام را میگذرانم و اغلب دوست دارم درباره مناطق دورافتاده تحقیق کنم.
حالا نگاه مرد به هامپتون دقیقتر شده بود، بنابراین دستی به عینکش برد و آن را میزان کرد تا بهتر ببیند.
«من فکر میکنم قبلا شما را جایی دیدهام. گفتید، اسمتان چی بود؟»
باید استو هامپتون باشید، خبرنگار تلویزیون هستید.
در میلهای به هم خورد و گرومبی صدا کرد. یک مشتری دیگر وارد شد. او یک دختر جوان بود با موهای طلایی. هیچ آرایشی نداشت البته نیازی هم به آن نداشت. هامپتون حدس زد 19 یا 20 ساله باشد شاید هم کمتر. پیراهن مردانهای که به تن داشت مرتب بود و لبه آن را در شلوار جین تر و تمیز اما وصلهداری گذاشته بود.
بیآن که اعتنایی به هامپتون بکند، گفت: روز به خیر هری.
روز به خیر ژانت. آن بالا چه خبر؟
به محض این که متوجه شد هامپتون نگاهش را به او دوخته گونههایش گل انداخت. «دقیقا مثل این پایین. سفارشهایم حاضر است؟»
«همهاش به جز سیبزمینی، میخواهی خودت از انبار بیاوری؟»
بله، حتما.
هامپتون که از او بدش نیامده بود گفت: «دخترک زیبا و مهربانی به نظر میرسد.»
مرد گفت: «همینطور است که میگویید اسمش ژانت جیسون است. بالای جنگل زندگی میکند. تنهای تنها. دلم برایش میسوزد.»
«چرا دلتتان برایش میسوزد؟»
آه. او زندگی سختی داشته، هنوز هم مقداری از اثرات آن زندگی سخت را با خود دارد.
«منظورتان این است که از نظر روانی مشکل دارد؟»
«مشکل که چه عرض کنم، همیشه آشفته است. تا 10 سال پیش با پدر و مادر و عمویش زندگی میکرد. ولی آنها مردند و حالا او تنهاست.»
ژانت با یک گونی سیبزمینی وارد شد و بعد پول را از کیفش درآورد و به هری داد.
هامپتون که بدش نمیآمد ژانت را همراهی کند، گفت: بارتان سنگین است من کمکتان میکنم.
او نگاهی تشکرآمیز به هامپتون انداخت و گفت: ممنون.
ماشینت کجاست؟
من ماشین ندارم. پیاده میروم.
«من ماشین دارم. شما را میرسانم. البته اگر از غریبهها نمیترسید.»
«متشکرم. من سالهاست که عادت دارم از چیزی نترسم. شما استو هامپتون هستید، درست است؟ من هرروز شما را در تلویزیون میبینم.»
او با لبخند گفت: «بله اما حالا فقط یک مسافرم. اینجا آمدم چون فکر میکردم کسی مرا نمیشناسد.»
ژانت با حالتی که انگار بهش برخورده باشد، گفت: «ما هم تلویزیون داریم. مثل شهریها.»
میدانم. منظوری نداشتم. بعد استارت زد و با خوشحالی به راه افتاد.
تنها زندگی میکنید؟
بله، واقعا شما خبرنگارها کنجکاوید.
بادی که از پنجره باز ماشین به ژانت میخورد موهایش را میپراکند. دخترک ادامه داد: «حرفهایی که راجع به من با هری میزدید را شنیدم.»
حالا نوبت هامپتون بود که سرخ شود، متاسفم. معمولا عادت ندارم پشت سر آدمها حرف بزنم.
چرا؟ همه مردم این کار را میکنند.
چطور میتوانید تنها در چنین جایی زندگی کنید؟
هر کاری که فکرش را بکنید از من ساخته است.
دوست ندارید از اینجا بروید و با آدمهای مختلف آشنا شوید؟
من قول دادم که همیشه اینجا بمانم حتی اگر همه اهالی اینجا را ترک کنند.
صدایش به طرز خاصی میلرزید، طوری که هامپتون تصمیم گرفت فورا موضوع را عوض کند.
خیلی مانده تا به خانهات برسیم؟
نه درست همینجا بپیچید به چپ.
به انتهای جنگل رسیدند، جایی که جز یک تکه زمین کوچک کشاورزی و کلبهای قدیمی که کنار یک کاهدانی قرار داشت، چیز دیگری به چشم نمیخورد. تنها چیز مدرن آنتن تلویزیون بود که خودنمایی میکرد که البته آن هم به شکل نامرتبی تا خورده بود.
هنگامی که مقابل خانه توقف کردند هامپتون پرسید: «شما چطور اینجا به تنهایی از پس همه چیز برمیآیید؟»
«کار سادهای نیست. باید همه گاوها را بفروشم. شاید لازم باشد روزی همه چیز را رد کنم.»
او بسیار جدی شده بود اما خیلی زود چهرهاش به حالت اولش بازگشت و گفت: «راستی، از این که مرا رساندید متشکرم. از مغازه تا اینجا راه طولانی است، آوردن این همه بار حتما خستهام میکرد.»
«من هم به همین خاطر شما را رساندم و حالا اینجا هستم.»
«متشکرم» بعد او را به داخل کلبه دعوت کرد.
در همان ابتدای ورودش به حوالی خانه دخترک حس عجیبی به او دست داد. انگار به دنیای دیگری قدم گذاشته بود، دنیایی که تاکنون تجربهاش نکرده بود.
میل دارید یک قهوه با هم بنوشیم؟
موافقم، ولی خودتان را زیاد به زحمت نیندازید.
زیاد طول نمیکشد.
شما واقعا به تنهایی اینجا زندگی میکنید؟
بله. چند وقتی میشه.
اما این خانه کمی عجیب است. همه کرکرهها را بستید؟
همسایهها فضولند. شما واقعا خبرنگارید؟حتما یک خبرنگار کنجکاو!
اما امیدوارم فضول نباشم. آن هم وقتی که صرفا سفر میکنم.
در مجله خواندم که شما ازدواج کردید و فرزند دارید. الان آنها کجا هستند؟
بله من متاهل و صاحب فرزند هستم اما این بار بدون آنها به سفر آمدم.
متارکه کردید؟
هامپتون جرعه دیگری از قهوهاش نوشید و گفت: قصهاش طولانی است. درست مثل ازدواجم. شاید بهتر باشد درباره موضوع بهتری صحبت کنیم. مثلا راجع به شما.
ژانت لبخند زد و از اظهار لطفش لذت برد: چه انگیزهای شما را به راندوم کرنرز کشاند؟ معمولا کسی برای تعطیلات به اینجا نمیآید. شما دنبال ماجرایی در اینجا هستید؟
مگر اینجا ماجرایی هم دارد؟
ناگهان ژانت چهرهای شیطنتآمیز به خود گرفت انگار خانم جوانی که تا همین چند لحظه پیش اینجا نشسته بود جای خود را با دختربچه کوچکی عوض کرده بود. بعد شروع کرد به حرف زدن: میخواهم چیزی به شما نشان دهم. محل دفن آنها را.
منظورت خانوادهات است؟
بله.
قبرشان کجاست؟
همین نزدیکیها، وسط جنگل.
مرد کمکم داشت به حرفهایی که تعمیرکار درباره دخترک گفته بود پی میبرد. پرسید: میخواهی جای آنها را نشانم دهی؟
بله.
در قسمت غربی افق ابرهای متراکم خبر از هوایی بارانی در تابستان میداد. مرد هنگامی که از میان مزرعه عبور میکردند از ژانت پرسید: از اینجا دور است؟
نه دور نیست.
ژانت او را از لابهلای علفهای بلندی که تا زانو میرسید و معلوم بود که مدتهاست کوتاه نشدهاند دنبال خود میبرد. هامپتون ناگهان یاد دوران نوجوانیاش که حال سالها از آن میگذشت افتاد. آیا واقعا اتفاقی بود که سر از راندوم کرنرز درآورده بود تا غروب آن روز همراه دخترک به قبرستان خانوادگی او برود؟
چه اتفاقی برای خانوادهات افتاد، چطور مردند؟
میخواست جواب این سوال را بداند هر چند از شنیدن پاسخش واهمه داشت.
ژانت کنار درختی ایستاد و گفت: چطور مردند؟ فکر میکردم هری به شما گفته باشد.
آنها به قتل رسیدند، هر سه به قتل رسیدند.
ادامه دارد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه