سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
شاید یکی از دلایلش این بود که من از 11 سالگی گرفتار دوستان بسیار نابابی شدم که هرگونه عشق و محبت مقابل را مسخره میکردند و آن را بچهگانه میدانستند. از نظر اطرافیان من که همه اوقاتم را با آنها سپری میکردم ما نباید به کسی دل میبستیم یا وابسته میشدیم ، زیرا باعث میشد احساس قدرتمند بودن و مرد بودن در ما کم شود. این حرفها از همان سالهای کودکی در گوش من زنگ میزد. مادربزرگم گرچه بلد بود غذاهای خوشمزه بپزد و لباسها را خیلی خوب اتو کند اما ابراز محبت او در همین حدود بیشتر نبود. هر چه میگذشت بیش از پیش روی رفتارهایش تمرکز میکردم. برایم جالب بود که بدانم در سر او چه میگذرد و هر چه زمان جلوتر میرفت باخودم فکر میکردم که او تبدیل به ماشینی شده که تنها کار میکند و هیچ احساسی در وجودش ندارد. نمیدانم چرا این تصور را داشتم و فکر هم نمیکنم که اشتباه میکردم. حدود 15 سال داشتم که برای اولین بار دستگیر شدم. جرمم حضور در یک دعوای خیابانی بود که 5 زخمی به جا گذاشته بود و شواهدی وجود داشت که نشان میداد من در آن دعوا نقش زیادی ایفا کردهام. بعد از یک سال بار دیگر دستگیر شدم و این بار به خاطر یک دزدی کوچک از یک فروشگاه بود. هروقت که دستگیر میشدم مادربزرگم باید در پاسگاه حاضر میشد و با سکوتش همه چیز را میپذیرفت. فکر میکردم هم مشکلاتم از او ناشی میشود. فکر میکردم اگر او دخترش را که مادر من بود درست تربیت میکرد او هرگز معتاد نمیشد و زندگی ما را به چنین شکلی نمیکشاند. فکرهای خراب زیادی در مغزم بود و هیچکس بجز او را برای مقصر دانستن نمیشناختم.« »جوزف الیاس ایتما» 25 ساله به اتهام به قتل رساندن مادربزرگ 70 سالهاش «اما هاویک» به حبس ابد محکوم شده است. او متهم است با وارد کردن چندین ضربه چاقو به بدن این زن وی را در مقابل چشمان دو نوه 8 و 3 سالهاش از پا درآورده است. با جمعآوری مدارک لازم برای دستگیری و متهم شناختن این پسر جوان او به اعدام محکوم شده است.
وکیل «ایتما» سعی دارد با اثبات این که او از مشکلات روحی شدید رنج میبرد حکم وی را تعدیل کرده و از مرگ نجاتش دهد. «ایتما» با ارائه گزارشی کامل از مرگ مادربزرگ پیرش هرگز از کاری که مرتکب شده ابراز ندامت نکرده و مدعی است که یک ندای درونی وی را به انجام این کار وادار کرده است.
«پدر من یک سیاهپوست بود. او با مادرم زمانی که تنها 20 سال داشت آشنا شد و ازدواج کرد. آنها بلافاصله پس از ازدواج اشتباهشان که خودشان هم میدانستند به بنبست خواهد رسید صاحب فرزندی شدند که من بودم. آن طور که مادرم تعریف میکند پدرم همواره از این که با زنی سفیدپوست ازدواج کرده ناراضی بود و علاقهای به خانواده کوچکش نداشت و در نهایت زمانی که من چند ماهه بودم ما را رها کرد و رفت. مادرم از همان زمان دچار مشکلات شدید رفتاری شد. خیلی کوچک بودم که باید از مادرم هم نگهداری میکردم. او آنقدر الکل مینوشید که از حال میرفت و من با این که سنی نداشتم باید از او مراقبت میکردم. وقتی مادرم مرا به مادربزرگم سپرد و خانهمان را فروخت مشکلات من صدبرابر شد، چون او به کارهایش ادامه میداد و با تصور این که مادربزرگم بخوبی از من نگهداری میکند دیگر حالی از من نمیپرسید. گاهی میشد که روزها و هفتهها او را نمیدیدم. من 10ساله بودم که در انباری خانه مادربزرگم اتاقی برای خودم درست کردم و همان جا ماندم. آنجا برایم خانهای بود که اسمش را شب گذاشته بودم چون از همه چیز و همه کس دور بودم و در آرامش با خودم تنها خلوت میکردم. بعد از این که چندبار به علت خلافکاری دستگیر و آزاد شدم تصمیم گرفتم حتی خانه را هم ترک کنم. با یکی از دوستانم که چند سال از من بزرگتر بود یک خانه مخروبه را اجاره کردیم. در حومه شهر راحتتر میتوانستیم زندگی کنیم. روزها به شهر میرفتیم و به انجام کارهایمان که شامل دزدی و فروش موادمخدر به پسرهای پولدار بود میپرداختیم و شبها به خانه میآمدیم و داراییهایمان را تقسیم میکردیم.
18 ساله بودم که متوجه شدم مادرم در کلینیک ترک اعتیاد با مردی آشنا شده و در طول تنها دو هفته با او ازدواج کرده است. علاقهای به دیدن آنها نداشتم و خودم را از زندگیاش دور نگه داشتم اما یکسالبعد که برای اولین بار پس از چندین ماه به خانه مادربزرگم رفتم متوجه شدم که صاحب برادری ناتنی هستم که چند ماهه است. شوکه بودم. داشتن یک برادر برایم اتفاق عجیبی بود که حتی فکرش را هم نمیکردم. احساسی به او نداشتم. تنها وجود یک موجود بیآزار کوچک برایم جالب بود. پس از آن بیشتر به خانه مادربزرگم میرفتم. برادرم یک ساله بود که مادرم باز هم جدا شد و رو به الکل آورد.در خانه مادربزرگ همیشه برادرم و مادرم حاضر بودند. هر از گاهی به آنها سر میزدم و در طول سالها از زندگیشان خبر داشتم. روز حادثه باز هم بعد از چند ماه به خانه مادربزرگ رفتم، نمیدانم چرا کششی در من وجود داشت که مدام مرا به سوی خانه او میکشید. مادرم خانه نبود و مادربزرگم با برادر 8 ساله ناتنی من و دخترخاله 3 سالهام در خانه تنها بود. حوصله نداشتم و بشدت عصبی بودم. آن روز انگار تمامی مشکلات زندگی روی شانههایم سنگینی میکرد.
مادربزرگم باز هم بیتفاوت به کارهایش ادامه میداد. میخواستم با کسی حرف بزنم کسی که درددلهایم را بشنود و با من همدردی کند. با خودم فکر میکردم لااقل او تنها کسی است که میداند در طول این سالها چه بر سر من آمده و من چه مشکلاتی را تحمل کردهام اما او بیتفاوت بود. به حرفهایم گوش میکرد و هیچ جوابی نمیداد. عصبی شده بودم. از او خواستم به من بگوید چرا اینقدر بدبخت هستم و هرگز نتوانستم زندگی عادیای مثل همه همسن و سالهایم داشته باشم. بعد از سالها او بالاخره به حرف آمد و پدرم را عامل بدبختی من دانست. نمیدانم چطور کارد آشپزخانه را برداشتم و جلوی چشم بچهها به او حملهور شدم. من تقاص زندگیام را از او گرفتم.»
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با دکتر سیدمرتضی موسویان، ضرورت و اهمیت داشتن دکترین در رسانه و دلایل قوت و ضعف رسانههای داخلی و معاند را بررسی کردهایم
ابراهیم تهامی، مهاجم سابق تیمملی در گفتوگو با جامجم:
گفتوگو با محمود پاکنیت بازیگر پیشکسوت سینما، تئاتر و تلویزیون
در گفتوگو با تهیهکننده مستند معروف شبکه سه اولویتهای موضوعی فصل جدید بررسی شد