در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
زندان که نه مسلخ. در مدت یک روز جوابهایی پـس داده بـود که میدانست آخرش به کجا منتهی میشود و بعد زیر یکی از همان درختهای زیتونی که همه کودکیهاش با آوازها و ترانههای کولیها، لابهلای آنها دویده بود و صورتش را به دست باد سـپـرده بود، در کنار دو تا اسپانیایی دیگر، به خاک افـتـاده بود. آنها که دستور آتش دادند اسمشان بود ناسیونالیستهای میهنپرست و او فقط یک شاعر بود. یک نمایشنامهنویس، یک عاشق، یک هنرمند.
حالا چه گوری که از او باقی مانده باز شود و چه بـازمـانـدگـان رژیـم دیکتاتوری که او را در کنار 114 هـزار نـفـر اسـپـانـیـایی دیگر به قتل رساندند دستگیر شـونـد یـا نـه، بـرای خـانـواده لـورکـا هـیـچ چـیز فرقی نمیکند. آنها دیگر برایشان فرقی نمیکند که او پای کــدام درخــت زیـتــون بـه خـاک سـپـرده شـده، چـون وزش بـاد لابـهلای هـمـه درخـتهای زیتون، برای هـمه آنها که با ترانههای لورکا و نمایشنامههای او عشق کردهاند، یادآور حضور اوست. حتی اگر آن طـور کـه بـرخـی مـیگـویند جسد شاعر را سوزانده بـاشـنـد، باز هم باد خاکستر او را در همه آن دشت وسیع پخش کرده و شعر را تکثیر کرده است.
لـورکـا امـروز بـا گـذشـت بـیـش از 70 سـال که از مــرگــش مــیگـذرد، بـیـش از هـمـیـشـه زنـده اسـت و روزی نـیـســـت کـــه نـمــایـشـنــامــههــایــش در یـکــی از ســالــنهــای مـتـعــدد دنـیــا روی ســن نـرفـتـه بـاشـد یـا ترانههایش جایی زمزمه نشود. شعرهای او امروز به عنوان بهترین شعر اسپانیایی زبان ستایش میشود و او بـه عـنـوان یـک شـهـیـد هـنـوز دارد بـا انـدیـشههای مـرتـجـعـانـه نـظـامـیهـایـی کـه 30 سال از تاریخ سیاه کشورش را رقم زدند مبارزه میکند.
لـورکـا کـه عـاشـق مـوسـیقی بود، در حالی که در دانـشـگــاه مــادریــد فـلـسـفــه و حـقــوق مــیخــوانــد بــا هنرمندان هم رابطه داشت و از جریان اندیشههای جدید قرن بیستمی دور نبود. او در خوابگاه دانشگاه اقامت کرد و همین باعث شد تا با مجموعهای از اندیشههای نو آشنا شود. آشنایی با محفل مادرید و نـشـسـتهای کافه معروف «آلامدها» هم آشنایی با آراگــون و ســوررئـالـیـسـم ادبـی، سـالـوادور دالـی کـه بعدها سردمدار نقاشی سوررئالیستی شد، پیکاسو و انــدیـشــه کــوبـیـسـم و لـویـیـس بـونـوئـل کـه بـعـدهـا از فیلمسازان مطرح شد را به همراه داشت. آشنایی با شــاعــران تــاثـیــرگــذاری مـثــل رافــائـل آلـبـرتـی، پـدرو سـالـیـنـاس هم مال همان سالهاست. خوان رامون خمینس که در سال 1956 برنده جایزه نوبل شد هم از لورکا در آن سالها تاثیر بسیار گرفت و بر او هم تاثیر گذاشت.
برای همین هم لورکا خیلی زود به سراغ نمایشنامه و شـعـــر رفـــت و هـمــه آن عـشــق و شــور کــولــیهــای کــودکـیاش را در تـرکـیـب بـا مـوسـیـقـی فـلامـنـکـو کـه موسیقی وجودی اسپانیایی است، در جشنوارهای که با استقبال بسیار روبهرو شد، به روی صحنه آورد.
از آنجا که او در اولین نمایشنامهاش که در همان دهه 20 منتشر شد موفقیتی نیافت، مدتی از این کار فـاصـلـه گـرفـت و بـیـشـتـر مـشـغول دیدن شد. اما در شاهکارهایش که در دهه 30 آفرید بیش از هر چیز از زندگی سخت مردم میگوید و از تاثیر سنتها بر زندگی آنها. او فلسفه وجودی زندگی را در عشق و مــرگ خــلاصــه مــیکـنــد و ســه گــانــههـای مـهـمـش «عروسی خون»، «یرما» و «خانه برناردا آلبا» را بر این اساس مینویسد و روی صحنه میبرد.
لــورکـا کـه خـود عـاشـق عـشـق اسـت و آن را بـه عـنـوان والاتـریـن ویـژگـی بـشـری سـتـایـش مـیکند، عـشـق را امـری اجـتـنـابنـاپـذیـر در زنـدگـی بـشـری مـیدانـد. امـا ایـن عـشـق الـزامـا شـادیآور نـیـست و مـیتـوانـد مـنـجـر بـه فـاجـعـه شـود. زیـرا عـشـق مهار نـشـــدنـــی و ســـرکــش اســت و انـگــار بــا خــون آرام میشود. او حتی در یکی دیگر از نمایشنامههایش بـه نـام «مـاریـنـا پـیـنـهدا» کـه در سال 1923 با الهام از زنـدگـی یک زن جمهوریخواه نوشته بود،، این زن حساس و عاشق اندلسی را در شرایط سیاسی که از موقعیت آن زمان کشورش برمیخیرد، فدای عشق مـیکـنـد. ایـن دوره پـر شـور و پـر تـلاش از زندگی لورکا با از پا درآمدن جمهوریخواهان و جنگهای داخـلی، به دوره سیاهی از زندگی کشورش پیوند مـیخـورد. انـگـار نـیرویی ناشناخته، همان تقدیری که در تراژدیهایش همواره از آن یاد میکرد، او را به زادگاهش میکشاند. دوستانش او را از رفتن به گرانادا باز میدارند. میگویند محیط مادرید امنتر اسـت و حـتـی بـرادرش بـعـدهـا گـفـت کـه او بـلـیـت مکزیک را در جیب داشت. اما شاعر هوس دیدن ســرزمـیــن مــادری را دارد. او مــیگــویــد «مــن یــک شاعرم. آنها شاعر را نمیکشند.» 13 جولای او به سرزمین دشتهای باز و گسترده باز میگردد و 4 روز بــعـــد حـکــومــت نـظــامــی قــدرت را در دســت میگیرد.
کارتپستالهایی از درخت زیتون
آن خــانــه سـفـیــد هـنــوز در مـیـان جـلـگـههـای سـبـز گرانادا باقیمانده و یادآور فدریکو گارسیا لورکای شـاعر است؛ مردم آن روستای کوچک حالا با افـتـخـار بـه تـوریـسـتهـایـی کـه مـیخواهند از مـوزه یـادبـود لـورکـا در آن خـانـه سفید دیدن کـنـنـــد، کــارتپـسـتــالهــایــی از درخــتهــای زیـتون را میفروشند و کولیهای دورهگرد هـنــــــوز بــــــا دامــــــنهــــــای ســــــرخ و روســــــریهــــــای منگولهدارشان ترانههای عاشقانهای را که روزگاری لورکا سروده بود میخوانند. شکوفههای بهاری هنوز همان طور که فــــدریــکــــوی کــــودک از روی بــــالــکــــن خـــانـــه تــمـــاشـــا مـــیکـــرد، درختهای زیتون را پر میکند و قله پربرف سیرانوادا که لورکا عاشقش بود، هنوز سر جایش ایستاده است.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه