نویسنده: میربام آلن دفورد / قسمت اول - مترجم:‌ سهراب برازش‌

جاده متروک‌

آن روز صبح بعد از این که جان لارسن مدت زیادی منتظر اتوبوس ایستاد، فکر کرد حالا که دیر شده بد نیست که سر کار نرود و از غرغرهای سایمون صاحب کارش در امان باشد. او در یک فرش‌فروشی کار می‌کرد. کیت، همسرش، نیز اگراو را در این وقت روز در خانه بیکار می‌دید، یقینا با سرزنش‌های بی‌پایانش اوقاتش را تلخ می‌کرد.
کد خبر: ۲۱۴۷۵۹

هوای آن روز او را به یاد جنگل‌ها و سبزه‌های دوران کودکی‌اش انداخت، یاد آزادی و آسوده‌خاطری سال‌های بسیار دور. از عرض خیابان عبور کرد و خود را کنار باجه تلفن یافت.

«آقای سایمون، لارسن هستم. خیلی متاسفم که امروز به خاطر کمر درد نمی‌توانم سر کار بیایم.» او در همان طرف خیابان ماند و  بعد از مدتی سوار اتوبوسی شد. اتوبوس به مقصد دیگری که دور از شهر بود می‌رفت. او در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد. معرکه بود! بالاخره توانسته بود یکبار هم که شده با خودش خلوت کند. هیچ کس مزاحمش نبود. هیچ کس سرش غر نمی‌زد و هیچ‌کس دستپاچه‌اش نمی‌کرد. بی‌هدف در جنگل‌های آن ناحیه شروع به قدم زدن کرد و از دیدن خانه زیبایی که در آن جنگل محصور شده قرار داشت لذت برد. داشتن چنین خانه‌ای برایش مثل یک رویا بود. کاش بچه‌ای داشت و کاش کیت این‌قدر شلخته و بداخلاق نبود...

حوالی ظهر به کافه‌ای رفت و بعد از خوردن ساندویچ و یک فنجان قهوه فکر کرد که بهتر است برگردد تا سر ساعت همیشگی به خانه برسد. به این ترتیب کیت متوجه سر کار نرفتن او نمی‌شد و او را به باد سرزنش نمی‌گرفت. در ضمن به محل کارش هم زنگ نمی‌زد. لارسن سیگاری روشن کرد و مجله‌ای خرید. سپس جاده‌ای را که به جنگل منتهی می‌شد در پیش گرفت. یک ساعت تمام گذشت تا بفهمد واقعا دنبال چه می‌گردد. محوطه‌ای کوچک درست کنار خیابان، نهری روان و یک کنده درخت برای نشستن. مدتی در آنجا آرام نشست، مجله‌اش را ورق زد و به اعصاب درهم ریخته‌اش استراحتی داد.

گهگاه از فاصله‌ای نه‌چندان دور اتومبیلی را در حال حرکت در جاده‌ای متروک و خلوت می‌دید و کمی دورتر تعداد کمی خانه‌های ویلایی را. هیچ چیز نمی‌توانست آرامش او را برهم بزند. به ساعتش نگاه کرد. با خودش فکر کرد که آیا به قدر کافی فرصت دارد که بازهم جلوتر برود یا این که بهتر است برگردد. صدای خش‌خش برگ‌ها او را متوجه دخترکی کرد که آن طرف جاده در حال رفتن بود. امکان داشت دخترک با دیدن او را بترسد. او موهایی بلند و چهره‌ای زیبا داشت و دامن آبی تیره به تن و جوراب‌های قرمز و کفش‌های آبی به پا داشت. همینطور که راه می‌رفت با صدای نازک کودکانه‌اش آواز می‌خواند. حتما در یکی از این ویلاها زندگی می‌کرد و احتمالا این جاده که از میان جنگل می‌گذشت راه میانبر بود و مسیرش را کوتاه می‌کرد.

ناگهان صدای موتور اتومبیلی را شنید که با سرعت کم به طرف او حرکت می‌کرد. یک ماشین قدیمی و مشکی رنگ که مردی راننده آن بود. لارسن نتوانست او را دقیق ببیند.

مردی چاق حدودا 40 ساله با موهایی مشکی و بدون کلاه. ماشین از مقابلش عبور کرد و لارسن به طرف خیابان رفت که خود را به ایستگاه اتوبوس برساند. فکر کرد ای کاش دست تکان می‌داد تا آن مرد او را به ایستگاه برساند، اما دیگر دیر شده بود.

دخترک حالا صد متری از او دور شده بود و همین که می‌خواست بپیچد، اتومبیل آن مرد به او رسید و مقابلش توقف کرد.

بعد همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که لارسن درست متوجه نشد.

راننده از اتومبیلش پیاده شد و چیزی به دخترک گفت. او سرش را تکان داد. مرد با خشونت شانه‌های دخترک را گرفت، او را هل داد و کشان‌کشان به داخل ماشین برد و در ماشین را محکم بست. دخترک با تمام نیرو از خود مقاومت نشان داد. می‌خواست فریاد بزند، اما مرد با دستان قوی و بزرگش جلوی دهانش را گرفت. او در حالی که دست و پا می‌زد به زحمت از روی صندلی اتومبیل بلند شد  شاید لارسن را دیده بود  سپس سعی کرد در را باز کند، اما مرد راننده با چند ضربه‌ای که به او وارد کرد مانع او شد و دخترک روی صندلی افتاد. راننده گاز داد و با سرعت تمام حرکت کرد. پیش از آن که لارسن فرصتی پیدا کند که دنبالش برود، اتومبیل از نظرش ناپدید شد و او نتوانست حتی شماره ماشین را بردارد.

در مسیر بازگشت با خود فکر کرد که چه کار باید بکند. می‌دانست که وظیفه‌اش حکم می‌کرد پلیس را در جریان بگذارد. درآن صورت باید خود را معرفی می‌کرد و در مقام شاهد احضار می‌شد. در آن صورت هم سایمون و هم کیت می‌فهمیدند که او به آنها دروغ گفته و ممکن بود از کارش بیکار شود. کیت هم با اوضاعی که پیش میآورد زندگی را برایش غیرقابل تحمل می‌کرد. با سن و سالی که او داشت شاید هرگز دیگر شغلی پیدا نمی‌کرد. حتی ذره‌ای پس‌انداز نداشت که حداقل بتواند اقساط مبلمانش را پرداخت کند.

جان لارسن عواقب خبر دادن به پلیس را از نظر گذراند. در ضمن مطمئن نبود که آن راننده دخترک را دزدیده باشد. شاید پدرش بوده و بنا به دلایلی می‌خواسته دخترش را تنبیه کند.

وانگهی چه کاری ازاو ساخته بود؟ لارسن آن مرد را کاملا شناسایی نکرده بود. فقط می‌دانست که مرد چاق و موهایش مشکی است.

در حالی که وجدانش ناآرام بود، سوار اتوبوس شد و مسیر برگشت را در پیش گرفت. سر ساعت همیشگی به خانه رسید. طبق معمول شام حاضر نبود. عبوس و بداخم خود را مشغول خواندن روزنامه کرد و کیت هم شروع کرد به نق زدن و غرغر کردن. آن دو هرگز از کارها و اتفاقات روزمره باهم حرف نمی‌زدند.

صبح روز بعد حواسش بود که برای سایمون نسخه داروهایش را ببرد. با پشتی خمیده و ناله کنان وارد مغازه شد. شانس آورد که آن روز فرش بزرگی را که روی دستشان مانده بود، توانست بفروشد و با این کارش باعث خوشحالی سایمون شد.

2 روز بعد در روزنامه‌ای که خریده بود چشمش به عکسی افتاد که زیر آن نوشته شده بود: «چه کسی این دختر را دیده است؟» او چهره صاحب عکس را فورا شناخت. روزنامه‌ لباس‌هایی را که او به تن داشت توصیف کرده بود.
دقیقا همان لباس‌هایی بود که جان دخترک را با آنها دیده بود. مقتول دیانا موریسون نام داشت و دختر یکی از استادان دانشگاه بلویل بود. معمولا پدرش او را به مدرسه می‌‌برد و هنگام بازگشت او را می‌آورد. روز سه‌شنبه دیانا تا ساعت چهار و نیم منتظر پدرش ماند. وقتی پدر متوجه شد آن روز کارش طول می‌کشد دخترش را پیاده به خانه فرستاد. خیلی وقت‌ها اتفاق می‌افتاد که دیانا خودش به خانه برود. پدرش آن روز ساعت 6 بعدازظهر به خانه رسید ولی از دیانا خبری نبود. با خود فکر کرد او دختر قابل اعتمادی است، حتما با منزل تماس گرفته، یا شاید در بین راه یکی از دوستانش را دیده و سرش با او گرم شده. والدینش تمام مسیری را که او اغلب از آنجا عبور می‌کرد گشتند و با دوستان او تماس گرفتند. اما هیچ‌کس دیانا را ندیده بود، هیچ اثری از او نبود.

پلیس جنگل‌‌های منطقه را با سگ‌های آدم‌یاب جستجو کرد اما چیزی نیافت. احتمالا او را دزدیده بودند. کیت غرغرکنان گفت: دهانت را باز کن و غذایت را بخور. از عصر تا به حال همین‌طور روی مبل نشسته‌‌ای و یک کلام هم حرف نمی‌زنی. از صبح تا شب در این چاردیواری هستم، وقتی هم که می‌آیی مثل یک آدم با من رفتار نمی‌کنی. واقعا چه فکری می‌کنی؟ فکر می‌کنی من...

لارسن گذاشت که کیت همین‌طور ادامه دهد و هر چه دلش می‌خواهد بگوید.

یک هفته بعد جسد دخترک در گودالی پر از سنگریزه پیدا شد. جمجمه‌اش به طرز دلخراشی شکافته شده و بدنش پر از ضربات چاقو بود. دور ساعد دست راستش یک دستمال چهارخانه قرمز و سفید مردانه بسته شده بود.

جان لارسن تمام آن شب نتوانست بخوابد. بعد از مدتی تامل تصمیم گرفت باز هم صبر کند. او به اندازه کافی داستان‌های جنایی خوانده بود که بداند پلیس اثر انگشت یا هر رد دیگری را پیدا کرده و بدین ترتیب قطعا مجرم را شناسایی خواهد کرد. پیدا کردن قاتل در چنین منطقه کوچکی کار چندان دشواری نبود. این اولین بار بود که لارسن شاهد چنین ماجرایی بود. پیش خود تصور کرد که چطور به پلیس توضیح دهد که او آن روز به جای رفتن به سر کارش سر از جنگل درآورده بود.

ممکن بود پلیس حرفش را باور نکند، یا بدتر از آن او را دروغگو تلقی کند. از ترس به خودش لرزید. با این کار خودش را بدبخت می‌کرد. تنها یک راه وجود داشت. او باید آن روز را از خاطرش پاک می‌کرد. پلیس بزودی عامل جنایت را پیدا می‌کرد و خیال او راحت می‌شد.

سه روز بعد با خواندن این خبر که متهم جنایت دیانا موریسون دستگیر شده، احساس سبکی کرد. آنچه در مورد فرد دستگیر شده که سرایدار بلویل کالج بود اهمیت داشت این بود که او همدستی نیز داشته. طبق  گزارش روزنامه متهم جوزف کنلی نام داشت و از همان ابتدا مظنون بود. طبیعتا دیانا را می‌شناخته. کنلی مجرد بود و در کلبه‌ای نزدیک محل کشف جسد دخترک تنها زندگی می‌کرد. علاوه بر این سابقه‌دار هم بود.

البته سوابق او مربوط می‌شد به تخلفات رانندگی، مستی هنگام رانندگی و دعواهای خیابانی. او در مرکز نگهداری از کودکان عقب‌مانده ذهنی بزرگ شده بود.

پلیس حدس می‌زد که جوزف کنلی دیانا را هنگام خروج از بلویل کالج تعقیب کرده، سر صحبت را با او گشوده و بعد او را مورد آزار و اذیت قرار داده بود. کنلی در شغلش شخصی اهمال‌کار بود و با صاحب کارش هم رابطه چندان خوبی نداشت. اغلب مست سرکارش می‌رفت و چندین بار تهدید به اخراج شده بود. انگیزه او نیز حس انتقام از زندگی و غرایز نفسانی تشخیص داده شده بود.

آن دستمال دور ساعد مقتول نیز متعلق به او بود و از علامتی که روی آن و مختص لباس‌های او بود آن را شناسایی کردند. در ضمن خراشی نیز روی گونه چپ کنلی وجود داشت.

اما کنلی منکر همه چیز شده و ادعا می‌کرد که آن شب مثل همه شب‌ها به خانه آمده و صبح روز بعد سر کارش رفته بود. می‌گفت نه تنها دیانا بلکه هیچ‌کس دیگری را نیز در مسیرش ندیده بود. زیر نیمکت مدرسه یک بطری خالی پیدا شده و کنلی هم معترف بود که زمان وقوع جنایت هوشیار نبوده. آن شب از شدت مستی گیج و منگ به خواب رفته و صبح روز بعد دیروقت بیدار شده بود. شاهدی وجود نداشت که او را بین ساعت 4 بعدازظهر سه‌شنبه و 9 صبح چهارشنبه دیده باشد. اعتراف کرد که دستمال چهارخانه متعلق به اوست، اما گفت که مدتی پیش آن را گم کرده بود و ادعا می‌کرد که قاتل واقعی آن دستمال را از جایی پیدا کرده. در مورد خراش روی گونه‌اش نیز گفت که هنگام اصلاح صورتش را بریده است. تا اینجای قضیه نسبتا قابل قبول بود.

لارسن گزارش روزنامه را با احساس خوشایندی که در دل داشت خواند. خوشنودی‌اش از این بابت بود که این خبر ماجرا را در روند طبیعی خود قرار داده بود. ولی با خواندن ادامه گزارش خوشنودیش از بین رفت.

جوزف کنلی 26 ساله بود. در عکس روزنامه مردی قدبلند، لاغر و جوان دیده می‌شد، که موهایی کم‌پشت و حنایی داشت و طبق گزارش روزنامه ماشینش آبی روشن بود.

لارسن طبق معمول مسیر کوتاه ایستگاه تا منزلش را طی کرد. روزنامه و کلاهش را روی مبل انداخت و به دستشویی رفت. آنجا تنها مکانی بود که می‌توانست، بی‌آن که کسی مزاحمش شود، عمیقا فکر کند و تصمیم بگیرد. کیت گفت: «آمدی؟» مثل همیشه تازه می‌‌خواست شام درست کند. جان اغلب از خود می‌پرسید مگر کیت در طول روز چه کار می‌کند که هیچ‌وقت شام به موقع حاضر نیست. لابد وقت خودش را پای تلویزیون تلف می‌کرد.

لارسن شاهد ربوده شدن دیانا بود و آن مرد را هم دیده بود. می‌دانست که جوزف کنلی مرد رباینده آن دختر نیست. اما نمی‌توانست دست به کار شود و تصمیم درستی بگیرد.

از خانه نمی‌توانست تلفن کند، چون گرفتار کیت می‌شد. بنابراین باید بهانه‌ای پیدا می‌کرد و بیرون می‌رفت. یکدفعه به سرش زد که موضوع را با کیت در میان بگذارد.

اما منصرف شد، این کار به نظرش فایده‌ای نداشت، چرا که کیت را خوب می‌شناخت.

کیت گفت: حالت خوب نیست؟ اتفاقی افتاده؟

جان زیر لب گفت: الان می‌آیم.

کیت در حالی که عصبانی شده بود غرزدن‌‌هایش را شروع کرد: از سر کار می‌آیی خانه، حتی سلام هم نمی‌‌‌کنی.
شدم خدمتکار تو. فقط بپزم و بسابم. خودت را در چهاردیواری درونت حبس کرده‌ای، انگار من غریبه‌ام...

از چی حرف بزنم؟ خسته‌ام. لطفا شروع نکن، کیت. بعد فکری به خاطرش رسید، گفت: سرم به شدت درد می‌کند. تا غذا حاضر شود می‌روم داروخانه قرص بخرم.

کیت به نرمی گفت: صبر کن، بعد از شام شاید بهتر شوی.

کیت سعی کرد راه یک گفتگوی دوستانه را باز کند. ادامه داد: امروز در روزنامه خواندم که دختری را کشته‌‌اند.
وحشتناک است. فقط از این خوشحالم که قاتلش را دستگیر کرده‌اند. این‌طور آدم‌ها را باید زنده زنده سوزاند.

لارسن بی‌اختیار گفت: از کجا می‌‌دانی که آنها قاتل واقعی را گرفته‌اند؟

کیت گفت: مثل این که جنابعالی از پلیس بیشتر می‌دانید!! اگر قاتل نیست پس چرا او را گرفته‌اند؟ پلیس تا دلایل قابل قبولی نداشته باشد که کسی را دستگیر نمی‌کند.

لارسن سست و بی‌رمق گفت: آره، حق با توست.

او حالا دیگر واقعا سرش درد می‌کرد. حرف‌های کیت او را دوباره به فکر واداشت.

ادامه دارد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها