در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
من 76 سال دارم. کفاشم. بچه محله گارد ماشین. ته شوش. همه این 76 سال را تهران زندگی کردهام. یکبار فقط برای زیارت رفتهام مشهد. خیلی سال پیش. حتی یادم نمیآید دقیقا چه سالی بوده. تو میگویی یعنی برای تفریح، برای سرزدن به دوستی یا دید و بازدید هم، مسافرت شهرستان نرفتهای؟ نشده که بخواهی یکبار بروی شمال. حتی در جوانیات؟ من عصبانی میشوم. همیشه کمی عصبی بودهام. میگویم تو انگار نفست از جای گرم در میآید! با کدام پول باید میرفتم تفریح و مسافرت؟! زندگی پول میخواهد. باید درآمد داشته باشی. آدم باید کار کند و خرج زن و بچهاش را دربیاورد. من هم همه این سالها کار کردهام. زحمت کشیدهام. وقت نداشتهام برای کار دیگری. همه وقت و زندگیام کارم بوده. همین کفاشی.
اسم من سید است. همه امیرآباد مرا سید صدا میزنند. از سال 45 کفاش امیرآباد هستم. توی همین مغازهای که توی این بعدازظهر تهران نشستهایم دم درش و تو داری زور میزنی تهران و گذشتهاش و تغییرات اینسالهایش را من برایت روایت کنم. من اما حوصله ندارم. تو میگویی تغییرات اقلیمی در سراسر جهان زمین را گرمتر کرده. میگویی حتی لایه ازن سوراخ شده گویا. یا قرار است بشود. من میخندم. میگویم چرت و پرت چرا میگویی. با دست اشاره میکنم به صف ماشینهای ترافیک دم در مغازه که میخواهند خود را برسانند به جلال و از آنجا به چمران و از آنجا به خیابان و اتوبان و کوچهای دیگر و هی بچرخند دور خودشان. هی بچرند در تهران. یکی را از بقیه جدا میکنم. میگویم این را میبینی. 250 میلیون قیمتش است. تو میگویی اسمش سانتافه است. من میگویم جرأت داری کاپوتش را بزن بالا. گرمای موتورش صورتت را میسوزاند. همینها تهران را گرم کردهاند. میلیونها موتور داغ ماشین، توی این شهر هی دور خودشان میچرخند و گرما میدهند بیرون. چطور تهران گرم نشود؟ تغییرات اقلیمی کجا بود؟ اینها را من میگویم. من گفتهام، تو نوشتهای. من بلد نیستم بنویسم. یا اینجوری روایت کنم. سواد ندارم اصلا. شانزده ساله بودم که از خانه زدم بیرون. رفتم «کفش گلچین» شدم شاگرد کارگاه. سر چهارراه پهلوی اونموقعها. همین چهارراه ولیعصر امروز. هنوز هم هست فکر کنم. صاحبش آدم خیلی خوبی بود. کفاشی را آنجا یاد گرفتم. روزی 15 تومان دستمزد میگرفتم. نودوزی میکردم. چند سال کار کردم بعد پدرم این مغازه امیرآباد را برایم خرید. ششهزار تومان. دیروز رفتم یک سوزن بخرم. از این سوزنهای کفاشی چینی. میگفت ششهزار تومان. این خانه سر نبش را میبینی؟ همین دوطبقه ویلایی قدیمیساخت را. این مال یک تیمساری بود. اول انقلاب فروخت 5 میلیون تومان. رفت نیاوران خانه خرید. الان دو میلیارد هم نمیفروشند. از خانههای قدیمی اینجا فقط همین خانه تیمسار مانده که هنوز به زمیناش نزدهاند. همه یک طبقه و دو طبقه بود اینجا. همه را کردند هشت واحدی و 16 واحدی. تهران سنگین شده. جای خانهها و باغهایش ساختمانهای چندطبقه بتونی و تیرآهنهای خیلی پهن نشسته. مگر پی این شهر چقدر توان دارد. زمین هم تا یک جایی کشش دارد. یهو دیدی فرو رفت. شک نکن فرو میرود. این خط و این نشان. با دستم روی سنگ پله قدیمی و هزاران پاخورده مغازه به شکل یک ضربدر، خط و نشان میکشم. این سنگ مال همان سالهاست. هنوز عوض نشده. نفر بعدی که اینجا را بخرد همه اینها را عوض خواهد کرد. از این درهای شیشهای میگذارد. تو چشم از کوچه برمیداری و رو میکنی به من و میگویی چرا نمیفروشی آخر عمری بروی راحت زندگی کنی؟ من باز عصبانی میشوم. چرا باید بفروشم؟ 48 سال است هر روز از قلعهحسن خان میآیم میدان آزادی. از آنجا میآیم انقلاب و بعد امیرآباد و کرکره کفاشیام را میدهم بالا. کار دیگری ندارم غیر از این. بفروشم چه کنم؟ اهل این محل مرا میشناسند. هوای مرا دارند. امروز فقط 3000 تومان کاسبی کردهام. اما تو هم دیدی توی همین نیم ساعتی که اینجا نشستهای چند نفر رد شدهاند و حال مرا پرسیدهاند. همین پیرمرد سفیدپوش که الان رد شد، کوچه پایینی زندگی میکند. 40 سال است همدیگر را میشناسیم. همه بچههایش آمریکا هستند. وضعش خیلی خوب است. از روزی که آمدم خانهاش توی همین کوچه بود. بچههایش دنیا نیامده بودند. بهدنیا آمدند، بزرگ شدند و رفتند از امیرآباد. یا همین حیدر بقالی سر نبش بالا. خدا رحمتش کند. آدم خیلی خوبی بود. حالا پسرش سعید مغازه را کرده یک سوپرمارکت بزرگ. نمیداند من و پدرش چقدر رفیق بودیم با هم. آدمهای امیرآباد آن قدیمها خیلی خوب بودند. هوای همدیگر را داشتند. اینقدر شلوغ نشده بود. اینقدر خانه نبود که. به پدرم گفتم بیا اینجا توی امیرآباد یک تکه زمین بخر برای من. گفت آخر چه کسی میرود آنجا؟! گرگ میخورد آدم را! بیابان بود. اطراف خانه خودمان هم کم بیابان نبود. بچه بودیم، با سگها بازی میکردیم. همهاش زمین ول بود و تا چشم کار میکرد خانه نبود. آدمها همه همدیگر را به اسم میشناختند. من را با اسم پدرم میشناختند حتی. تصنیف میفروختم. دانهای دوزار. تو میزنی زیر خنده. میگویی مثل مجید ظروفچی سوتهدلان! من نمیدانم از کی حرف میزنی، اما میزنم زیر خنده و خندهمان میپیچد توی امیرآباد و گم میشود میان اینهمه ماشین و آدم که غریبهاند. بزرگتر که شدم رفتیم چهارراه عباسی و بعد نوجوانیام را در کوچههای جوادیه زندگی کردم. مثل حالا نبود که. همهجا آباد شده. تو میگویی بزرگ و شلوغ من میگویم آباد شده. قدر و قیمت پیدا کرده. همین خانیآباد که حسابی آباد شده؛ من یک تکه زمین داشتم آنجا. فروختم 14 هزار تومان. طرف آمد نانوایی راه انداخت. حرف 40 سال پیش است. چند سال پیش رفته بودم آنجا برای مراسم ختمی. رفتم در مغازهاش. نگاهش کردم. از کنار تنور مرا شناخت. زد زیر خنده. با خانمم رفتیم داخل مغازه نشستیم. صبحانه خوردیم. چقدر حرف زدیم. کلی مرا دعا کرد. گفت زمینی که به من فروختی خیر و برکت داشت. برای او داشت برای من نداشت.
تو اگر میخواهی خانه بخری برو تهرانسر بخر. نمیدانی چقدر رشد کرده. هنوزم خواهد کرد. جای آیندهداری است. من نمیدانستم. زمین خانیآباد را که فروختم میخواستم آنجا زمین بخرم. دوستم گفت اینجا هواپیما رد میشود آسایش نداری. خوب نیست. ترقی نمیکند. کرد. خیلی زیاد. اشتباه کردم، باید میخریدم یا همین امیرآباد محل خوبی است. امنیت دارد. مردمش محبت دارند. من خانهام را که میخواستم بسازم همین همسایهها کمکم کردند. یکی سیمان داد. یکی ماسه. یکی برایم مصالح برد پول نگرفت. یکی قرض داد بهم. کفش یک نفر را که واکس میزدم ذوق میکرد. دهشاهی میداد و کلی هم انسانیت و محبت میکرد بعدش. خیلی خوب بودند. هنوزم هستند به گمانم. اما خب بزرگ شده. شلوغ و پرهیاهو. از میدان گلها تا گیشا سه تا پل و زیرگذر زدهاند. خراب کردهاند و پل ساختهاند. ماشین زیاد است، چارهای ندارند. تهران خودش بود و مردمش و یک تعدادی هم ماشین داشت. حالا همهاش شده ماشین. آدمهایش هم میلولند بین این ماشینها. ماشین هم جاده میخواهد. اتوبان میخواهد. اینقدر خیابان نداشت که این شهر. ما میرفتیم امامزاده داوود. از همین فرحزاد جادهای خاکی داشت. حالا هزارتا راه ساختهاند برایش. ما با پای پیاده میرفتیم. جوان بودیم. آب پاک و زلال از کوه میزد بیرون. آبتنی میکردیم. چای مینوشیدیم. یک دسته رفیق همسن و سال بودیم. حالا نیستند؛ هرکدامشان رفته گوشهای، اگر زنده باشند البته. تهران آب زیاد داشت. پر از توت بود. حالا آب هم دیگر نیست. میگویند آب کرج جوابگو نیست. شهر تشنه شده. توتها کم شدهاند. بار نمیدهند. چند روز پیش یکی از همسایهها به من گفت امسال توت نوبر ندیدم. گفتم من دیدهام. بهش گفتم زیر پل یکی از اتوبانهای اطراف میدان آزادی دیدم داشتند میفروختند. ریخته بودند توی مجمعه. من سوار اتوبوس بودم که دیدم دارند میفروشند. بیهوا داد زدم: هی توت!
تو به من میگویی چرا نرفتی شهرستان زندگی کنی؟ باز من عصبانی میشوم. میگویم حرفهایی میزنی آدم میماند چه جوابت را بدهد. آدم عاقل! از شهرستان دارند میآیند توی این شهر زندگی میکنند بعد من میرفتم شهرستان! شهرستان کاری نداشتم من! اصلا کسی که آب تهران را بخورد نمیتواند برود شهرستان. برای خودت همینجوری یک چیزی میپرانی. به تو میگویم اصلا خودت حاضری برگردی بروی شهرستان؟! از من میشنوی توی همین امیرآباد یک خانه بخر. از بانک وام بگیر و بخر. سال به سال ارزشش بیشتر میشود. با دست نشانت میدهم که از سر نبش بقالی حیدر تا همین کوچه پایینی را یک نفر خریده بود 18 هزار تومان. حالا نمیدانم چقدر میشود؟ نمیشود حساب کرد. من نتوانستم راه پول درآوردن را در این شهر یاد بگیرم. عرضهاش را نداشتم. تمام دلخوشیام این است که توی تهران خانهای دارم. بچههایم، دوستان و فامیل که میآیند صاحبخانهای نیست که بگوید آب کمتر مصرف کنید. یا چرا این بچه سروصدا میکند. من اینجوری زندگی کردم در تهران. چاره دیگری هم نداشتم. کسی نبود به من بگوید از کفاشی پولی درنمیآید. دلم میخواست مکانیک باشم. هم خودم علاقه داشتم از قدیم، هم درآمدش خوب بود و هست. اما نشد دیگر. به تو میگویم خودت را به در و دیوار بزن راهش را پیدا کن. تو میگویی بیپولی در تهران از هرجای دیگری سختتر است. من با سر تصدیق میکنم. خستهام از بس حرف زدهام با تو. میگویم پاشو برو به زندگیات برس.
60 سال است کفاشم. 48 سالش توی این مغازه گذشته. مغازهای که شده قدیمیترین ساختمان این محله. دیر یا زود این را هم میکوبند. میسازند آن هم چند طبقه. قشنگتر. سنگینتر. مگر من چقدر دیگر زندهام؟های های من رفته و وای وایم مانده. چه بگویم دیگر. همهاش همین بود...
سکوت میکنم. خیره میشوم به تابلوی کوچههایی که همهشان میخورند به خیابان امیرآباد. مجد، مظفریخواه، شکرالله، خسروی. اینها را تو میخوانی. من که سواد ندارم. سمعکم را از توی گوشم درمیآورم. تهران دوباره ساکت میشود مثل همان قدیمها.
راوی: رضا جمیلی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه