به مناسبت روز جهانی آلزایمر

۱۰ علامت و نشانه در بروز بیماری آلزایمر

به اندازه یک پنجشنبه پرسه در خانه سالمندان

شاید هم آلزایمر جمعی گرفته‌ایم!

ایستاد‌ه‌ایم سر کوچه، باد می‌وزد و بارانی نمدار را با خود می‌آورد و بر صورت عابران می‌پاشد. باد می‌وزد با دلگیری. نشانی ما آن سوی کوچه است. انتهای یکی از همین بن‌بست‌ها در خیابانهای پرترافیک تهران. یکی از همین بن‌بست‌ها که وقتی سر از آنجا در بیاوری چاره‌ای جز بازگشت نداری. از بن‌بست که نمی‌توان گذشت. خانه آن سوی همین بن‌بست است. شمرده شمرده هم که قدم برداریم تا چند لحظه دیگر خود را رو به روی پلاکی رنگ و رو رفته می‌بینیم. ایستاده و خیره به رو به رو. خیره به خانه‌ای با نمای سنگی. اینجا دری باز است و دری دیگر بسته. با چند تن از دوستان و همفکران و همقطاران این بار تصمیم گرفته‌ایم به جای کوهنوردی و کافه‌نشینی به دنیای فراموش شدگان سر بزنیم.
کد خبر: ۷۱۴۶۱۵
شاید هم آلزایمر جمعی گرفته‌ایم!

جام جم سرا: از در باز عبور می‌کنیم و زنگ در بسته را به صدا در می‌آوریم. یکی می‌آید و چهره محوی از خود بر شیشه بر جا می‌گذارد. دستی نزدیک‌تر می‌شود و کلیدی در قفل در می‌چرخاند. در باز می‌شود. پرستار ما را به بالای پله‌ها دعوت می‌کند. پله‌هایی که پدران با پاهای رنجوری که تنها برای لحظهای ایستادن به کمکشان می‌آید، قادر نیستند از آن‌ها بالا و پایین بروند. پس فلسفه این چفت و بست در‌ها چیست؟
پرستار اما توضیح می‌دهد: «چاره‌ای نیست. بعضی‌هاشان فراموش می‌کنند و از در بیرون می‌روند. آنوقت کار مشکل می‌شود. برای ما مسئولیت دارد.‎..»

پرستار راهنمایی می‌کند. دری دیگر باز می‌شود. اتاقی است بزرگ که دور تا دور آن را تخت چیده‌اند. بر روی تخت‌ها همه پدران قرار گرفته‌اند. پدری دراز کشیده و استراحت می‌کند، پدری دیگر در سکوت لب می‌جنباند و نمی‌شنویم چه می‌گوید.
آن یکی تسبیحش را محکم در دست گرفته و دانه‌های تسبیح را میان انگشتان خود می‌چرخاند. یکی دیگر نشسته و یک ریز جمله‌ای را با خود تکرار می‌کند. پدری دیگر لبخند به لب دارد. میان این همه پدر، پدری است که موهای سفیدش را در میان دو دست خود جمع می‌کند و به یک طرف می‌دهد. دقت که می‌کنی، ۸۰ ساله به نظر می‌رسد. زیر لب می‌گویی: چقدر مو دارد؛ ماشاالله.

برمیگردی به پدری که با چشم تیله‌ای و نگاه باز به غریبه‌هایی نگاه می‌کند که در این اتاق طولانی به او و دیگران سلام می‌کنند. مگر در این دنیا شخصی پیدا می‌شود که برای یک لحظه هم در طول عمر خود غریبه نبوده باشد. حال، اینجا مگر می‌توانیم آشنای او باشیم و برایش نقش آشنایی را بازی کنیم؟ نقش آشنایی بازی کردن که مشکلی از این پدر خمیده قامت حل نمی‌کند. چیزی از تنهایی او که کم نمی‌کند. بگذار همان طور برایش غریبه بمانیم و تنها کمی از سهم غریبگی خود را با هم قسمت کنیم. برای او که سالهاست چیزی از دنیای بیرون نمی‌داند، برای ما که از دنیای بیرون پنجره‌ها آمد‌ه‌ایم و تا پیش از این خبر نداشتیم پدر ژپتوهای کارتونهای کودکی ما چیزی شبیه پدرانی هستند که امروز روی تخت‌هایی از جنس همین تخت‌ها نشسته یا دراز کشیده‌اند و استراحت می‌کنند.

پدری یکریز ناله می‌کند. پرستار می‌آید و او را از روی تخت بلند می‌کند و روی تختی دیگر می‌نشاند و می‌گوید: «تخت شما اینجاست پدر.» و پدر چیزی نمی‌گوید و آرام می‌شود.
پدری دیگر با موهای سفید نشسته و به بیرون پنجره خیره شده است. یکی دیگر ننشسته می‌خواهد برخیزد و بیرون رود. پرستار نمی‌گذارد. پرستار می‌گوید: «او آلزایمر دارد و چیزی به یاد نمی‌آورد. فراموشی دارد.»

به تلخی می‌گویم: «شاید هم ما فراموشی داریم. آلزایمر جمعی داریم وگرنه این پدرانی که زمانی پشت و پناه یک خانواده بوده‌اند و مانند شیر از زن و فرزندان خود حمایت می‌کرده‌اند الان چرا باید چنین تنها باشند.»

پرستار شانه بالا می‌اندازد و می‌رود سراغ پدری دیگر که خوابیده و صدای خرخر‌هایش نشان می‌دهد نفسش بند آمده. سر او را به یک سمت می‌چرخاند. دستش را جلوی دهان پیرمرد تکان می‌دهد. لبخند رضایت می‌زند و به من رو می‌کند: «زنده است. یه لحظه ترسیدم. نفس نمی‌کشید.»
سخت است دیدن این انسان‌ها. آن‌ها که روزی جوان بوده‌اند. آن‌ها که هر کدام حکایت خود را داشتهاند. آن‌ها که روزی روزگاری پیش از این با رنجهای بی‌شمار فرزندان خود را بزرگ کردهاند، برایشان زیستهاند، برای ناراحتیشان گریستهاند. سهم این پدران از همه آن حکایت‌ها، از همه آن تاریخی که سپری شده چه بوده است؟ سهم ما چیست؟ ما که این سو در برابر پدران ایستاد‌ه‌ایم و قرار است چند ساعتی را با آن‌ها سپری کنیم. چند ساعتی که زود می‌گذرد. نمی‌پرسیم از کجا آمده‌اید، نمی‌پرسیم چند بچه دارید، نمی‌پرسیم فرزندانتان کجایند و کی می‌آیند تا سراغی از شما بگیرند. ایستاد‌ه‌ایم. تنها در کنار پدری که می‌گوید: «بشین، صندلی اونجاست. بشین پسرم، بشین...»

صندلی را بر می‌دارم و می‌نشینم. نشستن دشوار است. آن‌ها که مو‌هایشان سپید شده است چه کودکانه خیره شده‌اند به غریبه‌ای که آمده تا لحظاتی را با آن‌ها بگذراند. غریبه‌هایی که رد خاطره از چین و چروک صورت تک تکشان می‌جویند. غریبه‌هایی در میان آشنایان پیر خود. در میان پدران گیسو سپید رنجور از حرکت زمان. پیری هم حکایت دشواری است. پرستار می‌گوید: «اون یکی ۸ ساله که اینجاست. وقتی سکته می‌کنه دیگه بچه‌هاش نمی‌تونستن کمکش کنن، خب، نه اینکه نخواسته باشن، نمی‌شده، خودتون که می‌دونین...»
پدران این اتاق‌ها همگی چیزی در صورتهای خود دارند که شرح آن دشوار است. همه پیرند. آنقدر پیر که نمی‌دانی چطور می‌توان با آن‌ها وارد گفت‌وگو شد. اصلاً چه نیازی به گفت‌وگو است. مگر نمی‌شود ایستاد و بی‌هیچ سخنی تنها برای لحظاتی به آن‌ها نگریست. به اشاره یکیشان پاسخ گفت که می‌خواهد در جابه جا شدن به او کمک کند. می‌توان در خوردن یک آبمیوه یا یک شکلات ساده به آن‌ها کمک کرد. می‌توان به چشم‌هایشان خیره شده، به آن تیله‌های شفاف کودکانه‌شان. راستی برای او که فراموشی نصیب پیریاش شده دنیا چگونه است. او که نه به خاطر می‌آورد و نه به خاطر می‌آید. او که هر بار بلند می‌شود و با کمک پرستار بر جای خود می‌نشیند.
به این پدران خیره می‌شوم. خیالم اما درگیر موضوعی گنگ است که نمی‌دانم چیست. برخی‌هاشان آنقدر شوخ طبع هستند که می‌توانند هنوز هم با جمله‌ای کوتاه خنده بر لبان آدم بنشانند. یکیشان صدایم می‌کند و با دست به سوی خود فرامی‌خواند. پیرمردی است که سالهای زیادی از عمرش سپری شده است. از بقیه سر حال‌تر نشان می‌دهد. جلو‌تر می‌روم. آرام در گوشم می‌گوید: «سیگار داری؟»

می‌گویم: «نه»، باور نمی‌کند: «داری، یه نخ بهم بده برم تو حیاط بکشم.»

به اصرار تلاش می‌کنم متقاعدش کنم که سیگار ندارم و او همچنان خنده کنان می‌گوید: «چرا، داری...»
یکی دیگر از پدران به کمک می‌آید و با خنده می‌گوید: «دروغ می‌گه، بهش سیگار نده، این هر کی بیاد اینجا ازش سیگار می‌خواد، دکتر گفته واسش ضرر داره، یه بار سکته کرده...» و باز خنده‌های ریز پدران است که سرتاسر اتاق را فرا می‌گیرد.
اتاق را می‌گذاریم و با همه پدران آرام خداحافظی می‌کنیم و می‌رویم. آن اتاق و اتاقهای دیگر همه برای پدران است. پدران سکوت و رنجهای دور. از پله‌ها پایین می‌رویم. یکبار دیگر نشانی آن خانه را در کوچه بن‌بست با خود مرور می‌کنیم. هیچ کوچه بن‌بستی به انتهای جهان راه ندارد. از خانه پدران این کوچه بن‌بست تا رسیدن به خیابانی که جهان دیگر را نمایندگی می‌کند راه دوری نیست. میان خیابان فرزندان و خیابان پدران تنها چند کوچه فاصله است.

باد می‌آید، باران نم نم صورت‌ها را نوازش می‌کند. کمی سر بالایی، کمی پیاده روی، کمی از این طرف و کمی از آن طرف. یک جای این شهر، هر جای این شهر که باشد، هر جای هر کوچه و خیابانی که باشد، در یکی از ساختمانهای روبه‌رو، در همسایگی من و تو، در خانه من و تو، پدر و مادری پیر می‌شوند. اینکه چه بر زمانه ما رفته، اینکه جهان صنعتی، احساس انسان‌ها را نسبت به همدیگر تغییر داده، اینکه شرایط به گونه‌ای پیش رفته که خانه‌های امروزی کوچک‌تر و کوچک‌تر شده‌اند، تا آنجا که گنجایش انسان‌ها در حصار خانه‌ها با گذر از ۳ نفر دشوار می‌شود، همه موضوعاتی است که می‌توان درباره آن‌ها به بحث نشست و درباره‌شان توضیح داد. اما در انتهای ماجرا احساس اینکه پدر و مادری توسط فرزندان خود از خانه دور می‌شوند، موضوعی است که نمی‌توان چندان که باید و شاید با دلایل عقلانی درباره آن توضیح داد و توضیح خواست.

برخی موضوعات نیاز به توضیح ندارند. همه فرزندانی که به هر دلیل ناچار شده‌اند پدر یا مادر پیر خود را روانه سرای سالمندان کنند این را بخوبی می‌دانند. انتخاب سرای سالمندان می‌تواند برای برخی از خانواده‌ها انتخابی از سر ناچاری باشد، اما هر چه باشد باز تحمیل فشار تنهایی و دوری به پدران و مادرانی است که عمری برای فرزندان خویش تلاش کرده‌اند. این انتخاب حتی اگر انتخابی از سر اجبار هم باشد، می‌باید به معنای تحمیل تنهایی همیشگی به سالمندان نباشد. دیدار مرتب و بموقع از سالمندان و حضور‌ گاه و بیگاه آنان در خانه بخشی از اقداماتی است که می‌باید در کنار خانه سالمندان بدان توجه کرد.
هفته‌ای یک بار سر زدن با همه گرفتاریهای روزمره به پدران و مادران ساکن سراهای سالمندان می‌تواند آن‌ها را که روزگاری همه هستی خود را به پای ما ریختند، خوشحال کند. آن‌ها را به خانه بردن مانند سالهای قدیم در خانه گرداگردشان جمع شدن و سر یک سفره نشستن می‌تواند با تداعی سالهای دور گذشته روحیه خوبی به آن‌ها بدهد گرچه امروز پیچیدگیهای زندگی و سرعت گذشت زمان آنقدر دست و پای افراد را بسته است که اجرای هر یک از این خواسته‌ها می‌تواند نظم جاری یک زندگی را به هم بریزد.
از خانه پدران که دور می‌شویم بارش باران تند‌تر شده است. از کوچه بن‌بست فاصله گرفته‌ایم و در شهر تب زده، خیابانهای پر ترافیک همیشگی را بی‌هیچ هدفی طی می‌کنیم. مو‌هایمان سفید شده‌اند. بر پیشانیمان چروک افتاده است. پیر شد‌ه‌ایم. (زهرا هادیلو/ایران)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها