در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفت وگوی اختصاصی تپش با سرپرست دادسرای اطفال و نوجوانان تهران:
بهروز عطایی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با حجتالاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان
مهربونم ولی همش شوهرمو اذیت می كنم جایی هم زندگی می كنم كه مشاوره نداره
هرچی میگه به كل كل و مشاجره از طرف من منجر میشه خیلی خوبه و خوش اخلاق (شوهرم) ولی من ....چیكار كنم؟
من و همسرم 1سال است كه ازدواج كردیم ولی متاسفانه با هم سازگاری نداریم .برای جدایی چه كارهایی باید انجام دهیم.مهریه 400 سكه طلاست .چگونه باید پرداخت كنم ؟یا می توانم پرداخت نكنم؟چه پرداختهایی به غیر از مهریه باید انجم دهم؟من یه واحد آپارتمان دارم كه سندش به نامه منه ولی كله پوله آپارتمان رو بابا و داداشم داده اند .ایا می توانم این آپارتمان را به برادر و پدرم برگردانم؟
شرایط و نحوه اعمال پرداخت مهریه به صورت اقساطی به چه نحوی می باشد؟
با تشكر از راهنماییتان
مدتی است با همسرم دچار مشكل هستم . احساس میكنم من را دوست ندارد و به زور برایم نقش بازی میكند . تازه دیشب برایم درد و دل میكند كه فكر میكردم با تو خوشبخت میشوم اما تو باعث بدبختی من هستی من میخواهم كنار مادرم باشم چراكه مادرم در گذشته بسیار سختی كشیده است و من احساس میكنم باید در كنار او باشم و خدمتی به او بكنم . همسرم گذشته دردناكی داشته و من تازه از این موضوع مطلع شدم . رفتار های بد پدرش در برخورد با خانواده خیلی سهمگین بوده است . حالا من و زندگی من بین گذشته همسرم و افكار او گیر كرده است .. هر انتقادی از رفتار بد او باعث زنده شدن یك خاطره بد از گذشته اش یا ارتباط دادن من با یكی از رفتار پدرش و یا اتفاقات بد گذشته اش میشود . نمیدانم چكار كنم ...
لطفا مرا راهنمایی كنید
با تشكر
مردی 30 ساله هستم كه 6 ماه از ازدواجم میگذرد.متاسفانه در انتخاب همسر دچار یك انتخاب اشتباه شده ام.همسرم از لحاظ اخلاقی و رفتاری تقریبا مطلوب من می باشد اما برای من جاذبه ظاهری ندارد.چهره و ظاهرش برایم دلنشین نیست.حتی از لحاظ جنسی نسبت به ایشان تحریك نمی شوم.اتفاقا احساس نیاز جنسی دارم اما به همسرم كه می رسم سرد می شوم.هیچ جذابیتی برای من در این ازدواج وجود ندارد.عشق بعد از ازدواج برای من حاصل نشده است.آیا به نظر شما طلاق راه خوبی برای من می باشد؟؟؟؟
آیا زن اول میتونه زن دوم رو قانونی از زندگیش بیرون كنه؟
چطوری راه حل بگین لطفا
این سوال واسه خواهر خانومم پیش اومده
مدتی هست خانم من متوجه شده شوهر خواهرش ازدواج كرده
از همون موقع زندگیشون تلخ شده
اول تصمیم گرفت خواهرم طلاق بگیره و از زندگی اون مرد بره ولی بخاطر ابروی خودش و خونوادمون این كار رو نكرد و به شوهرش گفته اون زن رو طلاق بده تا بمونم
ولی شوهر خواهرم ادعا میكنه عقد دائم كرده و صد سكه هم مهریه ی اون خانمه ست و نمیتونه طلاقش بده
روحیه ی خواهرخانمم خیلی داغونه
حالا میخوایم بدونیم واقعا نمیشه اون زن رو طلاق بده ؟
اگه میشه چطوری اینكار رو بكنیم؟راه قانونی اون چیه؟
مگه نباید رضایت زن اول برای ازدواج مجدد باشه ؟
وقتی خواهر خانمم رضایت نداشته امكانش هست اون عقد اشكال داشته باشه؟
با تشكر ازشما
خیلی خجالتی ام پسرم و الان 29 سالمه و تمام علائم خجالت شدید دارم ترس از جمع و اضطراب شدیدم دارم و به همین علت دچار افسردگی شدید شدم و بی پول بیكار موندم یه ترم لیسانسم مونده بخاطر خجالتی بودنم كه 7 سال پیش رفتم پیشش بهترین روانشناسا و روانپزشكا كه نه تنها كمك و درمان بهم نكردن كه وظیفشون بود كاری كردن 10000 برابر بدتر شدم و افسردگی شدید مبتلا شدم نتونستم بنابراین كار و پول و پیشرفت و موفقیت و خوشی نداشتم الان تنها راهم رو خودكشی پریدن از كوه میدونم بله خجالت شدیدم و ترس از جمع و اضطراب شدید داشتم از 5 سالگی مبتلا به خجالتی و گوشه گیری شدم چون هر جا میرفتم تحقیر و سرزنشم میكردن و میگفتن كه خوب حرف نمی زنی و زرنگ نیستی در حالی كه من كاملا نرمال و سلامت بودم منم از این رفتارا سر خورده و گوشه گیر شدم هیچ كس هم تو این 25 سال بخاطر خجالت و گوشه گیری اضطراب شدیدم یه بار منو نبرد دكتر ای خدا چقدر بدبخت و بد شانسم كه وقتی رفتم دكتر بعلت اینكه هیچ درمان و مشاوره خاصی برام انجام ندادن منم افسردگی شدید پیدا كردم و از كار و تحصیل باز موندم تقریبا 12 دكتر مختلف و معروف رفتم تو این دو هفته اخیرم یعنی همین مهر 4 تا دكتر مختلف رفتم دكتر [...] و مشاوره [...] دكتر [...] و كلینك روان درمانی خانم [...] كه تو 45 دقیقه مشاوره گفت خشم به خودت باعث افسردگیت شده فقط همینو تكرار كرد اخه من نمیدونم این روانشناس بود یا ادم عادی اخه تو 45 دقیقه فقط دو تا جمله تكرار میكنن میگفت خشمت به خودت با عث افسردگیت شده این چه جور مشاوره اخه و دكتر [...] كه هیچ دارو نداد و گفت فقط با عضو باسواد خانوده ت بیا همین و هیچ كدوم از این دكترا كه رفتم درمان موثر و كه حس كنم بهتر شدم اصلا انجام ندادن داروم كه اون چند سال پیش رفتم اولین روانپزشكی كه رفتم و خدایش این اقا باعث افسردگی شدید و سر خوردگی من شد دكتر روانپزشك [...] كه قرص [...] و [...] داد ولی اصلا روان درمانی مشاوره نكرد با اینكه فهمید قرصاش جواب نداده و میخوام برم خودكشی كنم و دكتر [...] روانپزشك كه [...] داد كه داروی ساده و ابتدایی و دكتر [...] روانپزشك توی [...] و بیمارستان [...] بهم [...] داد یه دو هفته خوردم تاثیری نداشت ول كردم همینا دیگه و هیچ مشاوره و روان درمانی برام انجام ندادن تا حالا 16 دكتر مختلف رفتم و الانم چند ساله یه ترم لیسانسم مونده و بیكارم هر جام میرم میگم میخوام خودكشی كنم برم جلو مترو بپرم یا وسط یه میدون خودسوزی كنم كه كاملا جدیم عین خیالشون نیست و هیچ دارو یا درمان موثری انجام نمیدن كه حس كنم یه ذره بهتر شدم
من علتشو فهمیدم اینكه من رفتم دكترهای روانشناس زیادی برای درمان خجالتم كه خدایش هیچ درمانی برام انجام ندادن و قصدم نداشتن انجام بدهن چون مطمنا روانی بودن و از خجالتی بودن و اضطراب داشتن من لذت میبردن برای همین من دچار اضطراب و نگرانی شدیدی شدم كه چه بلای سرم خواهد اومد در حالی كه هیچ كس هم قصد كمك بهم نداره این شد كه از این دكتر به اون دكتر میرفتم به امید اینكه یكی پیدا شه كمكم كنه و این ارامشو از من گرفت طوری كه شبام خوابم نمیبرد فكر میكردم یه عده میخوان اذیتم كنن و میخوان من رنج بكشم و همش تو این فكر بودم با این دكترای روانی مبارزه كنم و یكی رو گیر بیارم كه واقعا دكتر باشه و درد منو درمان كنه و بهم دلداری بده و همدردی كنه با هم همین باعث شد من اضطراب و افسردگی شدید بگیرم بعد كه 40 دكتر روانشناس رفتم و هیچ كدومشون قصد درمان و كمكی بهم نداشتن بخدا خیلی افسرده شدم و فكر كردم هیچ ارزشی ندارم و بقیه از رنج بردن من و اذیت شدنم لذت میبرن حالا شما منو راهنمای كنید لطفا كه ببینم چی كار كنم خودم بازسازی كنم و اثرات تخریبی اینا از بین بره خواهش كمكم كنید روح و روانم بازسازی كنم چرا باید طوری باشه كه بری دكتر پولم بدی نه كمكم كنن و بدترتم بكنن و لذت ببرن از رنج كشیدنت واقعا داغونم خودتون بذارید یه لحضه جای من ببیند من چی كشیدم البته به مدت 6 ساله تمام اینجوری بودم از موقعی كه رفتم دكتر
خودداری كرده . ضمنا خریدار نیز مرحوم شده . وراث خریدار چگونه باید احقاق حق كنند ؟
خانواده اش در كوچكترین مسائل اظهار نظر می كنند و توقعات بالایی از خانواده من دارند.لطفا راهنمایی كنید برای عقد دچار تردید زیادی علی رغم علاقه ام شده ام.لطفا راهنمایی كنید.
۱- اگر زوج مقداری از جهاز را خریده باشد ولی در سیاهه با جهیزیه زوجه یكجا نوشته شده، حال وسایلی كه مرد به عنوان جهاز خریده متعلق به زن هست؟
۲- در سند ازدواج قید شده مرد باید مبلغ ۱۰میلیون پول قبل عروسی به زوجه بدهد. كه بجای ۱۰میلیون بعد از ۲سال مرد ۱۴میلیون جهاز خریده و اسامی جهاز پسر در سیاهه ذكر شده، حال اون جهاز متعلق به من هست یا نه؟ مهریهام ۵۰۰سكه و زوج كارمند هست و چیزی ندارد و من نمیخوام طلاق بگیرم. آیا من میتوانم كل جهاز رو بدون اجرا گذاشتن مهریه و مستند به عقدنامه كه نوشته ببرم شهر خودمون؟ به قاضی چی بگم؟
بنده 28 سالمه چند روزی هستش كه رفتم به خواستگاری دختر خانمی كه از خودم 10 سال كوچك تره البته كاملا سنتی ولی دختر خانم همین امسال دیپلم گرفته كنكور داده . لطفا بنده رو راهنمایی كنید چون كه بنده خیلی مشكل پسند شدم. ایشون از لحاظ اینكه به بلوغ فكری رسیده باشه تا حدودی اره ولی با این حال دو دلم شما بگید من چه كنم . تشكر.
دختری 33 ساله هستم خواستگاری دارم كه حدود 6 ماه پیش به خواستگاری امده و قرار شد تا بیشتر همدیگر را بشناسیم و در طول این مدت او خیلی به من شك دارد من تا كنون به او دروغ نگفته ام ولی او حرفهای من را باور ندارد و همیشه من را تعقیب می كند تا ببیند كجا می روم یا چه میكنم . من تا حالا كار اشتباهی هم انجام نداده ام . در محیط كار نیز با همكارانم (آقا و خانم ) بسیار متین و خوب برخورد دارم ولی او همیشه مشكوك است به رابطه من و همكاران مرد. همیشه از دور من را زیر نظر دارد و در برخی موارد كه من را با همكار آقا میبیند سریع پیام میدهد كه فلان آقا كی بود و چی می گفت . در بیرو ن از محیط كار نیز دور از چشم من من در تعقیب می كند و بعدا میگه فلان كارو كردی و فلان جا رفتی . بخدا دیگه كلافه شدم لطفا راهنمایی كنید چه كار كنم و جواب خواستگاری اش را چه بگویم.
بعد از فوت بانوی مذكور برای دریافت مبالغ فوق چه باید كرد و آیا لازم است در انحصار وراثت آن مرحومه ذكر شود؟
آیا از عدم پاسخگویی تلفنی در ادارات سازمان ها و ... (در اینجا واحدهای دانشگاه، به طوری كه دیدم سیم تلفن را قطع كردهاند) میتوان شكایت كرد؟ به كجا؟ روند شكایت چگونه است؟
من اهل شهری با حدود 15هزار نفر جمعیت هستم و همسرم از شهری بزرگ . ازدواج ما 4 سال پیش اتفاق افتاد و هم اكنون صاحب یك فرزند هستیم و البته دومی هم توی راه !!. در ابتدای ازدواج به همسرم (همسرم 28سال و لیسانس فرزند دوم خانواده و من 34 سال لیسانس و فرزند اول)گفتم كه چون كارمند هستم و به لحاظ شرایط كاری امكان انتقالی نیست باید در همان شهر كوچك ما زندگی كنیم و اون هم قبول كرد . ولی الان كم كم انگار داره رفتارش عوض میشه . خیلی اعصابش ضعیف شده , بهونه گیری میكنه و بعضی مواقع با این كه میدونه ترك محل سكونت فعلیم و انتقالی به شهری دیگه امكان پذیر نمیباشه عنوان میكنه كه از اینجا بریم . البته من هر وقت كه دوست داشته باشه بهش اجازه میدم بره پیش خانوادش و چند هفته بمونه و همچنین خانوادش هم حداكثر ماهی یك بار یا دوبار به ما سر میزنن و همچنین با خانواده من هم مشكلی نداره و رفت و آمد داریم بعلاوه به پیشنهاد خودش یك مغازه براش راه اندازی كردم تا با خانمهای دیگر همكار باشه و حوصلش سر نره ولی بازم هر روز انگار ضعیفتر میشه و رفتارش با من و فرزندمان تندتر !!! چه كنم ؟؟ لطف كنید و راهنمایی بفرمایید.
متشكرم از راهنمایی خانم صفری عزیز،خداوند به نیكی براتون جبران كنه محبتتون در حق منو
تقریبا هر چیزی برخلاف میلم باشه عصبانیم میكنه،حالا با كسایی كه رودربایسی دارم خودمو حفظ می كنم و لی با خانوادم و خصوصا همسرم داد میزنم و جدیدا رفتارهای بدی نشون میدم (مثلا محكم دستمو زدم روی دسته در ماشین هم دستم آسیب دید هم دستگیره در ) تا شوهرم از حرفی كه زده بود كوتاه بیاد جون به ناحق حرفی میزد و لجم كرده بود درست میگه بعدا از دست خودم خیلی ناراحت بودم قول دادم تكرارش نكنم دوباره تكرار شد نمیدونم چرا؟
اون لحظه متوجه نمیشم ولی دو ثانیه بعد پشیمون میشم از همسرم عذرخواهی می كنم ولی اون جدیدا میگه :هر كاری دوس داری میكنی یه عذرخواهی میچسبونی تنگش فك میكنی حل میشه حل نمیشه
تو شهر ما مشاور نیست باید برم مركز استان كه هم هزینه بره هم باید واسه خانوادم توضیح بدم واسه چی میرم یكمی بده.
بازم ازتون ممنونم
مادر زن هیچ وقت مثل مادر نمیشه بنده 28 سالمه هم تحصیلات عالیه(ارشد) دارم هم خونه دارم و هم ماشین. یه مراسم خیلی خوب هم واسه خانومم گرفتم حتی بخشی از جهزیه هم خودم خریدم.تابه حال به خانومم و خانوادش از گل هم كمتر نگفتم ولی دلم از مادرزنم گرفته همش میخاد با سیاست كاركنه خیال میكنه خیلی زرنگه. روزی كه جهیزیه رو می چیدن خوب كه همه چی رو جادادن(البته كامل هم نبود) سرآخر میگه مادر جان این پنكه و فرش هم كادوی خونه تونه آخه این ینی چه؟؟ یه باردیگه هم چون یه ظرف نداشتیم واسمون خرید بهم میگه این كادوی تولد دخترمه در حالی كه چندماه تا تولد دخترش مونده. خیلی ازش ناراحتم واقعاً هیچی مادر خودم نمیشه دلم پره ولی نمیتونم به خانومم بگم چون خودش خوبه نمیخام ناراحت بشه
چیكاركنم؟
۱- در همبازی شدن با همسالان كلاً منفعل و به راهنمایی پدر و مادرش بیتوجه است به طوری كه هر حركت و یا حرفی از سمت همبازیهایش به او پیشنهاد میشود بدون فكر انجام میدهد؛ گویی هیچ ارادهای از خود ندارد. این اوضاع تا زمانی كه در بین همسالان خود است همچنان ادامه دارد و نافرمانی و سرپیچی ادامه دارد.
۲- در برخی مواقع كه تنها میشود و یا همبازی ندارد و یا از بین همبازان خودش به دلایلی كنار میكشد به صورت خوابیده بر شكم اقدام به تكان دادن خودش میكند كه به نظر من نوعی خودارضایی است؛ در این حالت هر طور میخواهیم با این رفتارش ممانعت كنیم مقامت میكند و این گونه رفتار اخیراً شدت بیشتری پیدا كرده و موجبات آزردگی من و مادرش شده و در بین فامیل ایجاد حساسیت كرده است. از شما تقاضامندم در این خصوص راهنمایی فرمایید.
مادرم زنی از لحاظ ظاهری امروزی است و به سر و وضع خودش میرسد ولی از نظر رفتاری یك زن كاملا سنتی است. برای همین زیاد پشت سر همه حرف میزنند و دل خوشی از دیگران ندارند. من در این موقعیت به حمایت مادرم نیاز دارم تا از پس مراسم عروسی و جهیزیه و چنین چیزهایی بربیایم و نمیتوانم به او حرفی بزنم چون اصلا زیر بارش نمیرود و قهر میكند. این در رفتارش با همسرم هم خودش را نشان میدهد. مدام میخواهد به من یادآوری كند كه خانواده شوهرم به اندازه كافی به من احترام نمیگذارند و شأن خانواده ما را ندانستهاند.
از طرف دیگر ماجرا مادر همسرم است كه در زبان كنایه مدام حرفهایی میزند كه اعصاب آدم را به هم میریزد. او هم زیر بار رفتارش نمیرود و یكی دوباری كه همسرم به او گفته است به من كنایه نزند گفته كه اصلا از این كارها بلد نیست. در جمع خیلی هم با من خوب است و احترام زیادی میگذارد. انقدر كه معذب میشوم و دلم میخواهد آن جمع را ترك كنم. این موضوع حسادت دیگر عروس و دامادها را هم برمیانگیزد ولی امان از وقتی كه غریبه بینمان نیست. من را تیرباران میكند.
من و همسرم ماندهایم این وسط. انرژی ما صرف این میشود كه برنامه ریزی كنیم كه آنها هر چه كمتر همدیگر را ببینند. چون وقتی با هم هستند تمام مدت دلشوره داریم و داریم سعی میكنیم حرفهای بیجایشان را منحرف كنیم كه رو در روی هم قرار نگیرند.
به نظر شما باید چه كار كنم؟ من نمیتوانم با او كه زنی جاافتاده و سخنور است بحث كنم چون هیچ چیز را درباره دعواهای عروس و مادر شوهری نمیدانم. دوستانم میگویند باید جلوی او و دخالتهایش كه هی میگوید چه كار كنید و چه بخرید و كجا بروید محكم بایستم. ولی نه توانش را دارم و نه صلاح میدانم كه بخواهم از این كارها بكنم و من هم كنایه بزنم. وظایف خودش را در قبال عروسهای دیگر كه با او همهاش میجنگند كاملا انجام داده است ولی برای من حتی یك هدیه كوچك نمیخرد. مادرم این را مدام میگوید. من كه نمیتوانم بروم به او بگویم لطفا برای من كادو بخر. خودم و همسرم میرویم هدیه میگیریم. خودم كادو پیچش میكنم.
اعتماد به نفسم را از دست دادهام و حتی در محیط كار هم همهاش استرس دارم.
مشكل بعدی در زمینه كاری و زندگی من هستش و نمیتوانم برای درس و كار و بازی خودم برنامه ریزی كنم. در این سن وقتی برای بازی ندارم. به كارم نیاز دارم. درس هم باید بخوانم. از طرفی به دختری علاقه دارم. من باید چكار كنم؟ این علاقه درسته؟
قصد ادامه تحصیل دارم اما با این وضعیت خیلی نگرانم. آیا درمانی بجز داروهای كمكاری برای بهبود یادگیری و تمركز وجود دارد یا همیشگی است؟
من اهل نماز و مشجد بودم اما اخلاق و رفتار والدینم و نوع دینداریشان باعث شده كه من از همه چیز دلزده و فراری و بیزار شوم و بیشتر از این مشائل فاصله بگیرم .
از زمانی كه یادم میاد هم صحبتی و صمیمیتی بین والدینم ندیده ام و همیشه اخلاق و رفتارشان با چاشنی دشنام و نفرین همراه بوده و هست بطوری كه من و برادرم بیشتر عمرمان را با خانواده پدر بزرگ مادری ام و با خاله ها و دایی هام گذرانده ایم . پدر و مادرم هردو بازنشسته فرهنگی اند – اهل نماز و روزه – آ نها بیشتر برنامه های معارفی صدا و سیما را گوش میدهند اما نه برای عمل بلكه برای اینكه دیگران را محكوم كنند و فقط پوسته اسلام را برای خود نگه داشته اند. آنها نه اهل معاشرتند نه اهل مشاوره و ..../
حال من كه اكنون 33 سالمه -5 ساله كه در تهران در شركتی مشغول كارم – صاحب ماشین و خانه ای كه با كمك پدر و مادر خریده ام .مدت 3 ساله كه با دختری آشنا شده ام كه از همه نظر شایسته و آماده برای زندگی . اما پدر و مادرم كه در هیچ موردی از زندكی با هم تفاهم ندارند حال سر این موضوع به تفاهم رسیده اند ( البته هركدام بر اساس غكر خودش)كه این انتخاب من درست نییست و باید با آن دختری ازدواج كنم كه مورد نظر آنهاست میگویم: باشه . اما دریغ از قدمی كه بردارند . به احدی هم اجازه صحبت و مشاوره را نمیدهند .برای خریدن خانه هم همین مشكل را داشتم –با هزار بدبختی ان را حل كردم اما در مورد اردواجم والدین دختر میگویند تا پدر و مادرت قدم برندارند ما موافقت نمی كنیم .3 ساله كه درگیر این مشكلم . دوست ندارم به آن ها بی احترامی كنم اما دریغ از لحظه ای توجه به حرف و احساس من . وقتی با آنها حرف میزنم طوری برخورد میكنند كه انگار من نوجوان 12 ساله ای بیش نیستم مثلا میگن : مگه تو از كی بزرگتری حالا برو زندگیت بكن .بموفع خودمان تو فكر هستیم .خواهش میكنم بفرمائید من چه كنم؟ با سپاس فراوان
ارادتمند شما : جوان درمانده : 11 مرداد ماه
لطفا منو راهنماییم كنین. بدجور متاثر هستم به طوری كه بقیه افراد رو مدام با ایشون مقایسه میكنم و سایر خواستگارها رو رد میكنم. ممنون
ﻧﻤﯿﺸﻪ ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ
من یك راست ختم كلامم را میگویم
من نمیخواهم من باشم
از خودم خسته شدم نمیخوام دیگه من باشم
دوست دارم یك كس دیگه باشم اما هیچ جوره بلد نیستم.اما هیچ جوره بلد نیستم خودم را تغییر دهم
لطفا پیشنهاد مراجعه به مشاور را ندهید چون نمیتوانم
من دختری 25 ساله هستم یك ساله پسری كه 8 سال از خودم بزرگتره عقد كردیم ایشون پسر تحصیل كرده و مودبی هستن اما روابط اجتماعی و عاطفی خوبی ندارن به همین علت از روز اول عقد ازشون دلزده شدم و هرچه سعی میكنند من رو به خودشون علاقمند كنند فایده ای نداره طوری كه اگه چند ماه هم نبینمش هیچ احساس دلتنگی درمن بوجود نمیاد .بخاطر همین خیلی تندخو و عصبی شدم چند ماه دیگه عروسیمونه نمیدونم شروع كردن زندگی به این شكل كار درستی هست یا نه
چه كنم با مادری كه برایش هر روز مادر رو كادو میخرم هرروز احترامش رو بیشتر از روز قبل نگه میدارم میگوید مهدی میگویم جانم مامان جان و حتی جلوی پدرم از مادرم طرفداری میكنم چون بچه نیستم كه بخوام باهاشون لج كنم ولی به من میگه تو مثه سگی چون تا صبح بیداری جواب من این بود مامان جان تو وقتی میگی سگم پس حتما هستم و دستش رو میبوسم این همه احترام و كلی نفرین و فحش بی دلیل بی دلیله بی دلیل واقعا بریدم میخوام تركشون كنم حتی اینارو به روشون هم آوردم كه مامان بد صحبت نكن ولی بی فایدس. بعضی وقتا حس میكنم بچه شون نیستم و اگه ازین بیشتر كنارشون باشم میترسم این همه هجمه بی ادبیشون فوران كنه و دیگه نتونم تحمل كنم و در نهایت قدر پدر و مادراتونو بدونید حتی اگه بدن.
مشكلی در مدرسه برایم پیش آمده كه به دوستم گفتم یه نفر تورا دوست دارد اسمش را هم یكی از آشناهامون گفتم اونم رفت به مادرش گفت و مادر من نمیداند این موضوع را هر چه قدر به او خواهش كردم كه مادرش مرا ببخشد ولی میگوید با مادرت حرف میزنم و روز دوشنبه 24خرداد روز كارنامه هستش و میگوید كه آن روز مامانت میفهمه من یه دخترم و میترسم به مادرم بگم لطفا كمكم كنین
تورو خدا بگین چه كنم دارم دیونه می شم
من دختری 30 ساله هستم 5 ساله با اقایی اشنا شدم و از همون اول ایشون قصدشون ازدواج بوده .مشكل من از جایی شروع شد كه سه ماه پیش وقتی من با ایشون قهر بودم بعد از سه روز بمن زنگ زد كه الان توی خیابون با دو تا پسر و یه دختر دیدمت و از این حرفا كه من روحم هم خبر نداشت ولی اصلا به هیچ عنوان باور نكرد الان 3 ماهه خیلی اخلاقش عوض شده و بمن بی اعتماد.نمیدونم چكار كنم مدركی هم ندارم ثابت كنم بخدا من خونه بودم .اصلا باورش نمیشه میگه تو بودی كه تو بودی .میترسم باهاش ازدواج كنم میترسم مشكل ساز بشه این مسئله توی زندگی من
خواهش میكنم بگین چه طوری ثابت كنم من نبودم ؟كمكم كنید نمیخوام از دستش بدم
چهارساله كه از روی ترحم ازدواج كردم ولی اصلا همسرمو دوست نداشتم وندارم خیلی هم مشاوره رفتیم ولی فایده نداشته انگیزه هیچكار وهدفی رو هم ندارم با طلاقم نمیتونم كنار بیام بچه نداریم چكار كنم ممنون
من مدت سه ساله ازدواج كردم ومنو همسرم خیلی هم همدیگرو دوست داشتیم و با هم خاطرات شرینی داشتیم اما متاسفانه همسرم مجبور شده بنا به مساءلی بره خارج كشور ،الان چند مدتی هست كه خیلی اخلاقش تغییر كرده و شكاك شده و اصلا مثل سابق نیست البته قبلا هم حساس بود اما خیلی مهربون بود و بد رفتاری نمیكرد و الان كاملا بر عكس شده من خیلی سعی كردم از هیچ راهی موفق نشدم چیزی رو درست كنم لطفا شما راهنمایی كنید
من 28 سالمه حدود 5 ماه در یك ارتباط كلامی با دختری بودم، قصدمون ازدواج بود بعد از چند جلسه شك كردم بخاطر اینكه ظاهرش رو نمی پسندیدم ، و بهم زدیم ، الان اون دختر رو تقریبا هروز میبینم و الان كه چند ماه گذشته هنوز هم نمی تونم فراموشش كنم، چون من رو دوست داشت و من هم بهش علاقه مند شده بودم، ولی راستش اندامش اصلا برام جذاب نبود یجورایی می ترسیدم كه زنم بشه.
لطفا منو راهنمایی كنید دوباره برگردم باهاش میتونم ازدواج كنم یا نه ؟؟
بخاطر مشكلاتی كه از بچگی داشتم(مشكل قلبی و تنفسی،كوتاهی قد و بی پدری)همیشه زیر بار تمسخر و ترحم بودم.
دیگه عادت كردم.نسبت به تمام مسائل خونه و اجتماع بی تفاوتم.به شدت ساكت،منظبط و تودارم.هیچ دوستی ندارم.به هیچ كس اعتماد ندارم.مادرم منو بارها پیش مشاور و روانشناس برده.بخاطر مسائلی نسبت به مشاور و روانشناس هم بی اعتماد شدم.
حدود دوساله با پسری آشنا شدم.اوایل همكار بودیم(اینترنتی)كم كم احساسی شد.تنها كسی هست كه بهش اعتماد دارم.
لطفا راهنمایی كنید.
اینم اضافه كنم كه من ازشون پرسیدم، فرضا آگه من بخوام با مامانم برم خونه برادرم، چی؟
ایشونم گفتن من آگه اجازه ندم نمیتونی بری، باید اجازه بگیری
ببخشید من دچار این مشكل هستم كه نمیتوانم احساساتم رو بیان كنم و همیشه سر هر حرفی كه كسی بهم میزند با لبخند جواب میدهم و نمیتوانم حس واقعی خود را بروز بدهم
به نظر شما میتوانم چه كار كنم با این مشكل؟
با تشكر
لطفا راهنمایی بفرمایید .
خیلی ممنونم از سایت خوبتون خیلی خوشحالم كه همچین سایتی رو اتفاقی پیدا كردم!
من 1.5ساله كه ازدواج كردم .من و خانمم همكلاسی بودیم تو دانشگاه و بعد از حدود 2سال آشنایی با همدیگه و بعد از رفتن من به سربازی ، به خواستگاری رفتیم و بالاخره جواب بله رو گرفتیم.
من 2خواهر بزرگتر از خودم و یه برادر كوچیكتر دارم.
زمانی كه عقد كردم كار درست حسابی نداشتم اما الان خداروشكر استخدام شدم و موقعیت اجتماعیم خیلی خوبه.
خانم من هم تك دختر بوده وبسیار هم همدیگرو دوست داریم .
اینرو هم بگم كه خانواده من اهواز هستند و ما الان ساكن ماهشهریم.
بعد از ازدواج و گذشت مدت زمانی(البته تو عقد هم كم وبیش احساس میشد)كم كم متوجه شدم كه فرهنگ خانواده ما و خانمم یكم تفاوت داره و گاها بسیار زیاده.
برای مثال اونا خیلی زیاد به این موضوع اهمیت میدن كه وقتی كسی رو میبینن خیلی تحویلش بگیرن و تو روش بخندن و تعارف كنن و...ولی برعكس خانواده من تو این مسایل خیلی سرد و خشك برخورد میكنن و این شده مسئله .
توی این مدت خیییییلی اتفاقا افتاد(خداروشكر هیچوقت قهر ودعوا نبوده و فقط تنش هست)كه نمیدونم از كجاش بگم.خلاصش اینه كه از نظر خانمم و خونوادش ، خانواده من خیییییلی كارهارو باید میكردند كه نكردن و از طرفی اونا هم معتقدن كه خانم من خیلی جاها بد رفتار میكنه و كم میذاره!
تا همین چند مدت پیش من خیلی سعی میكردم كه میانجگری كنم و مثلا به خانمم میگفتم نه این چیزی كه تو میگی ایجوری نیست و فلانی همیشه چقدر در نبودت تعریفت میكنه(الكی!!)و به خواهر و مادرمم همینجور اما بعد از یه مدت این موضوع حل كه نشدهیچ بدتر هم شد و انتظارها بیشتر وبیشتر.
یه مثال ساده ش!
كلا مادر من وقتی حرف میزنه خانمم ناراحت میشه!برای نمونه یه بار زنگ زده بود خونه گفته نكنه تو خیلی لاغر شدی ها و اگه كسی لاغر باشه نمیتونه بچه دار شه(خواهر من الان بارداره)!!خانم منم كفری بود كه مامانت فقط زنگ میزنه من رو عذاب بده و تیكه بندازه .حالا تو این فضا مامان من خیلی اصرار داره كه باید عروس زنگ بزنه و...وگاهی هم خودش زنگ میزنه.ولی كم پیش میاد كه بعدش خانم من سرحال باشه وبه چیزی فكر نكنه.
دیگه كاربه جایی رسید كه تصمیم گرفت زنگ نزنه و از اون روز مامان من صد دفعه بهم گفته نه تو نباید بزاری خانوادت كم و زیاد شن و........
یه موضوع دیگه اینكه خواهر بزرگه من 2سال از خانمم بزرگتره و یه كم حسادت تو رفتارشون میبینم .از شانس بد من اینا دوكوچه پایین تر از ما میشینن.تواین مورد مامان من هر وقت زنگ میزد فوری به خانمم میگف چی شد رفتی پیشه فلانی سر بزنی؟پس چرا؟و خانم من هم می گفت من وظیفه ندارم برم پیش خواهر تو و.....
خانم من میگه من به كسی بی احترامی نمیكنم ولی ترجیح میدم در معرض این چیزا قرار نگیرم و یكم خودشو دور گرفته و مامان ایناهم اعتقادشون اینه كه این میخواد مارو از هم دور كنه وغیره.
من كلا آدم آرومی هستم ولی بشدت حالت 0 و 100دارم و یه موضوع كه پیش میاد تحملم زیاده ولی اگه از حد بگذره بشششششدت عصبی میشم واین موضوع باعث شده مادرم و خواهرم گاهی از من برنجن.حتی خانمم.
ولی بخدا خسته شدم از این رفتارا خاله زنكی.مثلا اگه خانواده من بیان ماهشهر وبعدش برن ،تو ظاهر هیچ چیزی وجود نداره ولی وقتی برن خودش میگه كه چه چیزایی بش انداختن و از این مسایل!
تو آخرین مهمونی كه اومدن ماهیچ كم نذاشتیم .خانمم 3نمونه غذا درست كرد و هرچی كه لازم بود ولی اونا در حد یه دست درد نكنه معمولی فقط . تو این مورد منم ناراحت شدم.(مامانم آروم به من گفت دستون درد نكنه و3غذا زیاد بود!بعدش كه به خانمم گفتم بهش بر خورد گفت به خودم نمیگن من پرو نشم حتما... )
حالا من سوالم اینه باید چه كرد؟آیا روشی كه خانمم در پیش گرفته درسته؟
با خواهرم كه همسایست چه كنم؟
بیشتر ناراحتی خودم از اینه كه حتی 1بار خانواده من از خانمم تعریف و تمجید نكردن(در حالی كه مثلا تمام تولدا و عید ها وروز مادرا واینا رو كادو خریده داده بهشون)...در حالی كه دایی ها ،دوستان،همسایه ها خانواده خودشون خیلی از هردوتامون راضی اند چون هیچ وقت به كسی بی احترامی نكردیم
من خیلی خانوادمو دوست دارم اما خواهرام و یكم مادرم یه جورایی همش دنبال بهانه گیری هستن.
راستی این رو هم بگم خانمم همیشه میگه اگه ما با هم اشنا نشده بودیم و ازدواج ما از روی سنت بود و خودشون یكیو برات انتخاب میكردن هیچوقت این مشكلات نبود و منو اینقدر سبك نمیكردن
در پایان بگم كه من و خانمم مدرك مهندس عمران از دانشگاه سراسری داریم
تورو خدا راهنمایی كنید
متشكر
من حدود 5سال از زندگی مشتركمون میگذره.یه دختر دارم.جدیدا شوهرم به دلایلی(مالی.كاری/فشار زیاد كار و عوض شدن محل كار/.حسادت/به دخترم/)عصبی و ناراحته.زندگی برام ناراحت كننده ست.باید همیشه من و خونوادم مراقب حرفامون باشیم كه ناراحت نشه..تا یه اتفاق كوچیك میوفته عصبی میشه...از طرفی من به علت شرایط مالی سركار میرم و مجبورم دخترمو پیش مادرم بذارم.لازم به ذكره حدود دو سه ماهه كه خواهرم كه دانشگاه/تو شهرستان البته اخر هفته تهرانه/ میره به علت اینكه اكثرا دخترم و ما اونجاییم ناراحته و همش تیكه بارم میكنه و حسودی میكنه كه چرا پدر مادرم هوای ما رو زیاد دارن..یه جوری برخورد میكه انگار نه انگار كه با خواهر بزرگش داره صحبت میكنه...حتی چند بار به من و دخترم كه یك سالشه هنوز ،گفت چرا همش خونه مایید...نمیتونم هم به شوهرم این قضیه رو بگم..ولی مجبورم ادامه بدم..ولی بریددددمممم دیگه..كار من و شوهرم هم جوری نیست كه بذاریمش مهد دخترمونو/به علت تایم كاریمون/...بعضی مواقع میگم دیگه نمیتونم این جوری به زندگیم ادامه بدم...از یه طرف با شوهر عصبی و ناراحت..از طرفی با یه دختر وابسته به خودم..از طرفی با خواهری كه اصلا درك و شعور نداره...لطفا راهنماییم كنید كه چه كنم...
من وهمسرم درچت باهم آشنا شدیم20ساله بودیم.به مدت چندوقت رابطه داشتیم اما من شیطنتهای خودم رو دانشگاه میكردم برام مهم نبودباهمكلاسیعای پسریادختربرم بیرون ایناروراحت براش تعریف میكردم اینكه چندنفرازهمكلاسیام منودوستدارن و...خوهرشوهرم ازرابطمون خبرداشت ولی دوسش نداشتم چون خیلی راحت و رك بود.بعدتصمیم بجدایی گرفتم وهمكلاسیم اومد خاستگاریم شوهرم هم بلافاصله باشنیدن این خبر اومد به خاستگاری و...بااصرارو..باهاش ازدواج كردم.خانواده همسرم روابطشون حجابشون خیلی راحتن ولی من نه اصلا این باعث رنجم میشد واینكه رك بودن طعنه میزدن وشوهرم بدون اجازشون كاری نمكرد من تصمیم گرفم یكم راحت باشم باهمكارم این راحتی رویجورایی بهمسرپ نشون بدم تا انقدرجلوی من دخترا راحت حرف نزنه!ازوقت با من بودن میزد برا اینكه جواب اونارك بده(بعنوان مشاوره تحصیلی)ولی شوهرم منمحكوم بخیانت كردباهمكارم چون من ازگذشتم بهش گفته بودم فك میكردمن الان باهمكارم...یسال جدابودیم باخزاربدبختی برشگردونوم وعروسی گرفتیم
حرمتهای بین خانواده ها ازبین رفته همه فهمیدن خانوادش خیلی جلب هستن و همش منو مقصر میدونن و میگن پسر ما تكه ایرادی نداره مشكل تو یی
میخام طلاق بگیرم اما نمیدونم .
شب وروز فقط قرص اعصاب
میخورم ازبس فكر كردم چكنم و بدره بسته خوردم!؟
به باباش گفتم باباش
كمكم كنین شهرستانی هستم مشاوره درستی نداره اینجا دعا میكنم خدا اجرتون بده
مردی هوس باز هستم به هیچ زنی و دختری با چشم بدی نگاه نكردم عاشق زنم هستم حاضرم ماهی 4 و5 باز با زنم نزدیكی كنم اما زنم شدیدا مخالفه و سر این موضوع بدجوری دعوامون میشه.........میخواستم راهنمایی ام كنید؟؟؟؟؟؟
شوهرم اوایل ازدواج خیلی سكس باهامو دوست داشت اما الان یه سه ماهی میشه كه فكر میكنم دوس نداره خیلی سرد شده همش فكر میكنم چون خیلی لاغرم نسبت بهم سرده چیكار كنم
پسرم كلاس هشتمه و مشكل من اینه كه سلام نمیكنه... در مدرسه و دوستان و... مشكلی نداره و سلام میكنه اما در خانواده و اقوام خیر...
من و پدرش در منزل به همدیگه سلام میكنیم اما اون...
كمكمون كنید خواهشا.
جوانی هستم كه یك ازدواج ناموفق در كارنامه نحسم ثبت كرده ام. عوارض این ازدواج ناموفق هنوز هم با اعصاب و روان من بازی می كند. اما نكته مهم این است كه بنده مدتی است با یكی از خواستگاران سابقم ارتباط برقرار كرده ام. هر دو قصد ازدواج داریم. اما مشكلی در این میان وجود دارد كه من را به شدت می ترساند. من و او رویمان به هم باز شده و مدام به هم فحاشی می كنیم. صبح تا شب لیچار بار همدیگه می كنیم و فكر كنم اگر مدام كنار هم بودیم كارمان به زد و خورد هم می كشید. حالا چاره چیه؟ درمون چی چیه؟ من با او عروسی كنم عایا؟ یا اینكه فكر ازدواج با این دیوونه زنجیری رو از ذهنم بیرون كنم؟ مدیون تمام مقدس ها هستید اگر جواب ندهید. والا بخدا...
تلگرام داره نمیدونم چطور ولی وارد یه كانال خیلی مبتذل شده متاسفانه هم عكس هاشو هم فیلم هاشو دانلود كرد...
تو روخدا بگید چیكار كنم.
درضمن من باهاش ارتباط خوبی دارم فكرم میكنم كه خیلی دوستم داشته باشه..
لطفا كمك كنید .
با عرض سلام و خسته نباشید دختری 33 ساله هستم . تا اونجایی كه یادم میاد دوست پسر داشتم و همیشه سرانجام شون هم بد بود و غالباً با دعوا و بحث تموم می شد و متاسفانه باید بگم گاهی دوستیم به روابط جنسی ختم می شد . چند سال قبل خیلی اتفاقی آقایی رو دیدم كه اون دیدار شروع یك رابطه دوستانه و نه دوستی بود. وقتی با ایشون بیشتر آشنا شدم متوجه شباهت های بیش از حد و تفاهم و وحدت رویه نسبی در زمینه تربیت خانوادگیمون شدم . باید اعتراف كنم زمانی كه با ایشون بیشتر آشنا شدم دوست پسرهام و روابط جنسی رو كامل كنار گذاشتم تا امروز كه 7 سال از اون قضیه میگذره من با هیچ كس رابطه جنسی نداشتم فقط به خاطر این شخص و تاكید می كنم هیچ نوع تماس بدنی با ایشون نداشتم . باید بگم روابط من با ایشون هم دستخوش قضا و قدر و خانواده ها و... شد و تموم شد. ولی اصلاً نمیتونم فراموشش كنم و مدام چهره اش و صداش جلوی چشممه و میدونم كه اون هم هنوز مجرده . از گذشته نكبت بارم حالم به هم می خوره . هیچ كسی باور نمیكنه من تونستم 7 سال بدون دوست پسر و روابط سر كنم ولی واقعیته . من فقط و فقط حواسم به این شخصه و علاقه به اون تونست منو از جهت معنوی تقویت كنه درصورتی كه خودش انسان مذهبی نیست و من هم چندان نبودم . دقیقاً نمی دونم باید چكاركنم .دوست دارم باز هم منتظر بمونم . من این انتظار رو دوست دارم و احساس می كنم سرانجام خوبی داره ، ولی گاهی فكر می كنم مثل كبك سرم زیر برفه و 7 سال كه سهله 70 ساله دیگه هم اتفاقی نمیفته .حتی چند وقت قبل زمانی كه در موبایلش پیام دادم بلاكم كرد . من اصلاً در دنیای اون هیچ نقشی ندارم فقط دلم خوشه علاقه بهش داره من و از معصیت حفظ می كنه. این رو هم بگم اصلاً دیگه تحمل هیچ مرد و پسری به غیر از اونو ندارم و همش دارم دنبال یكی دقیقاً مثل اون میگردم ولی هیچ كس برام اون نمیشه .
. با تشكر فراوان از بابت راهنماییتون
با سلام و وقت به خیر.اگریادتان باشدپیرو سوال قبلی درمورد وابستگی همسرم به من.حدود5سال است ازدواج كرده ام . به طور كلی همسرم فوق العاده زودرنج وحساس است. صحبت های زیاد من با او درمورد عدم وابستگی هم فایده ای ندارد و بیشتر ناراحت می شود ازاین كه ازش ایراد می گیرم. تازه من با زبانی نرم وآرام با اوصحبت می كنم.البته حق با شماست. باید بیشتر وقت بگذارم ولی ممنون می شوم اگر راه میانبری وجود دارد بگویید.متشكر از لطفتان.
من چند سالی هست با پسری در رابطه هستم شاید نزدیك 5 سال ایشان به من وعده ازدواج دادند و ترتیبی دادند و من متاسفانه بكارتم رو از دست دادم اما بعد این موضوع رفتارش خیلی تغییر كرد و همش میگفت ناخواسته بوده من از شدت فشار روانی كه بهم وارد شد خیلی ضعیف شدم اما من این موضوعو ب كسی نگفتم حتی خانواده ؛ اما اون هربار منو تحقیر وبهم توهین میكنه یا میگه پولتو میدم بری ترمیم كنی و ب سلامت من بخاطرابروم سكوت میكنم و تحمل اما واقعا دیگه هم فشار روحی وهم احساس گناه به درگاه خدا كارم شده اشك و ناامیدی؛ نا گفته نمونه گفته میخواد هنوز بیاد خواستگاری اما من چطور بعد این توهینها و تحقیرهایی ك ادامه داره میتونم ادامه بدم.چیكار كنم كمكم كنید
من مدتی هست از طرف خانواده تحت فشار برا ازدواج هستم... با اینكه آمادگی ازدواج برام مهیا نیست چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ مادی ولی از طرف مادر و خانواده تحت فشارم ... اینم بگم كه 29 سالمه و كار خوب دارم و از یه دختری هم در كار قبلیم خوشم اومده و به علت فشار خانواده به صورت غیر مستقیم بهش رسوندم كه علاقه بهش دارم .. ولی توو. وسط راه موندم چیكار كنم .. خودمم الان به علت شغلم از محل زندگی دور هستم ..
من بین قطع رابطه و كناره گیری از چنین خانواده ایی و قبول مشكلات و خواستگاری انفرادی و زندگی با فرد مورد علاقه ام شك دارم ... نمیدانم چه تصمیمی بگیرم ... احتیاج به راهنمایی و كمك برای حل مشكل دارم چون هردو ی ما میخوایم با رضایت دو خانواده ازدواج كنیم در حالی كه از لحاظ قانونی میتوان ازدواج كرد.. مممنون از راهنماییتون .لطفا پاسخ را به ایمیلم هم ارسال كنید با تشكر
من خیلی افسرده شدم چون به پسری كه چند ساله علاقه مندم و اون هم همینطور به خاطر اصرار خانواده و مخالفت اونها فقط چون پدرها مشكل دارند به نظرمن اهمیت ندادند تا اینكه كار من به جاهای باریك كشیده شد و من خیلی چیزهامو از دست دادم حالا خواستگاری ندارم اما حالا اون پسر با بلاهایی ك سرمن اورده حاضر نیس بیاد ودوباره با خانوادم صحبت كنه و كسی از مشكل بین ما اگاهی نداره و اون از این موضوع سو استفاده میكنه و اذیتم میكنه و نمیاد و همش میخواد از بلایی ك سرم اورده فرار كنه خواهش میكنم كمكم كنین من به راهنماییتون احتیاج دارم .نمیتونم ابرو خودمم ببرم و موضوعو برا كسی بگم.
من دیپلم خود را وقتی17سالم بود گرفتم و پیش دانشگاهی رو وقتی18سالم بود.
لطفا راهنمایی كنید
ممنون
تقریبا یك هفته است پیغام فرستادم و جوابی دریافت نكردام؟! چرا ؟!
بنده با دوست پسرم رابطه جنسی غیر دخولی داشتم و از ترس این رابطه به متخصص مراجعه كردم ایشون با معاینه بدشون باعث شدن فكر كنم بهم اسیب زدن و مسئله اصلیم و پرسشم اینه كه الان من در دوره كارشناسی ارشد هستم و همكلاسیم یه من ابراز علاقه كرده ایشون با من خیلی همفكرتر هستند وبرای رسیدن به آینده شغلی مورد علاقه ام بیشتر میتونن كمكم كنن كلا آینده بهتری با ایشون خواهم داشت اما از رابطه و اون معاینه انجام شده میترسم،من بین این دونفر گیر كردم دوست پسرم كه علاقه شدیدی به من داره و همكلاسیم كه من به ایشون علاقه دارم اما از ترسه ابروم نمیتونم بهشون نزدیك شم، و اینكه یك ازمونه شغلیه مهم دارم كه باید براش تلاش كنم كه متاسفانه تمركز ندارم ،خیلی حال روحیه بدی دارم،من باید چیكار كنم؟ایا باید مسئله رابطه امو با مادرم درمیون بذارم؟به چه روشی میتونم به مادرم این مسئله رو بگم كه جریان بدتر نشه؟چون خانواده من نسبت به رابطه جنسی با جنس مخالف و حفظ ناموس بسیار حساس هستن،ممنون میشم راهنماییم كنید
نمیدونم از كجا شروع كنم. شاید به این خاطر دارم مینویسم كه حرفی بشنوم كه یه كم حالم و بهتر كنه. تو زندگیم تا الان همیشه شكست خوردم از هر لحاظ. با اینكه استعداد به اندازه كافی داشتم و چند بار تو مسابقات مختلف فیزیك و.. رتبه داشتم ولی به خاطر اوضاع خیلی بد مالی خانواده هیچ وقت نتونستم به چیزی كه باید برسم. حتی در روابط ام هم شكست خوردم. افسردگی شدید دارم.
دوران كارشناسی به یكی از دختران هم دوره ام علاقه مند شدم، اوایل میگفت اون هم دوستم داره ولی الان میگه هیچ حسی به من نداره، رفتار دوگانه ای داره كه خیلی عذابم میده این كه با دست پس میزنه و با پا پیش میكشه، این كه نه حاضره منو ببینه نه میذاره فراموش بشه. كلا از زندگی ناامید شدم این روز ها زیاد به مرگ فكر میكنم
من سوالات بقیه رو میبینم نهایت با دو روز تاخیر روی صفحه قرار میگیره .من دوهفته پیش فرستادم.گفتید دراختیار كارشناس قرار گرفته ولی بازم جوابی نگرفتم !
من فقط نگران فرزندم هستم، نمی دانم چه كار باید بكنم، فقط می دانم كه نمی توانم در خارج از كشور زندگی كنم، بسیار به من سخت می گذرد و شوهرم با اینكه اوایل به من قول داده بود كه اگر نخواستی بر می گردیم، متاسفانه زیر حرفش زده و قبول نمی كند. لطفا مرا راهنمایی كنید.
گفتید جواب سوالم رو ارسال كردید ولی من ایمیلی دریافت نكردم.ممنون میشم دوباره ارسال كنید و به اخر ایمیل من هم دقت كنید
mermaid_m2@yahoo.co.in
تشكر
از طرفی ایشان برای من ماشین خریده بود كه بهش گفتم بیا ماشینتو ببر گفت ادم هدیه رو پس نمیگیره من تو رو از دست دادم ماشین چه اهمیتی ؟
پسر 14 ساله من امروز اعلام كرده كه با دختری دوست شده و علاقه زیادی به اودارد.وقصد دارند بعد از دیپلم ازدواج كنند!!!!!!!امروز و دیروز گفت كه با دوستانش بیرون رفته و چون من خیلی پرس و جو كردم ماجرا را تعریف كرد كه با دخترك بیرون بوده و گفت به پدرش نگویم وگرنه از خانه خواهد رفت! و از دوری آن دختر میمیرد!دختر بچه طلاق است و از نظر خانوادگی نامناسب. دارم دیوانه میشوم.تروخدا راهنمایی كنید
من ٤٧ سال سن دارم و با داشتن دو فرزند دختر وپسر بخارج مهاجرت كردم و با اینكه بسیار علاقه شدید به همسرم داشتم ولی از حدود پنج سال پیش با یا مرد مجردی كه دو دفعه طلاق گرفته و یك پسر بزرگ داره و حدودا ١٣ سال هم از همسرم بزرگتره ارتباط برقرار كرد و در نهایت با بیرون انداختن من از خانه و حكم دادگاه از من طلاق گرفت و با اون مرد ازدواج كرد.
البته بمدت دو سال اون مرد در خانه من زندگی میكرد در حالیكه هنوز همسرم از من طلاق نگرفته بود.
تنها مشكلی كه من الان دارم اینه كه فقط حق دیدن پسرم رو هر دو هفته یكبار دارم و اینكه به یكباره ارتباط دخترم كه الان ١٥ ساله هست با من قطع شد و جالبه كه این مرد را بیشتر از من دوست داره و حاضر نیست منو ببینه.
لطفا راهنمایی كنین كه من چكار باید بكنم و آیا باز ارتباط بین من و دخترم میتونه برقراربشه
در ضمن با تمام این مشكلات هنوز همسر سابقم رو دوست دارم و حتی راضی هستم كه اگه بخواد بهم برگردیم ولی بشدت از من بیزاره و حتی حاضر نیست یك لحظه با هم صحبت كنیم.
لطفا بگید من باید چكار كنم
ممنونم از راهنمایی شما
حدودا یك سال ونیمه كه از یك مرد متاهل خوشم میاد پارسال حدودا هرروز میدیدمشون و در جمعی باهم بودیم كه با وجود غروری كه داشت توجه خاصی به من داشت كه خاطره خوشش هنوز با منه.
اما امسال یك روز در هفته وهربار شاید حدود۵الی۶دقیقه میبینمشون بی هیچ حرف و كلامی میبینمش
اما نمیتونم فراموشش كنم و دلم به این چند دقیقه دیدنش خوشه .
خیلی وقته كه شب وروز و خواب وخوراك رو ازم گرفته
كارم به جایی رسیده كه دست به دامن رمال ودعاگر و...شدم و حتی میخواستم خودم بهش پیشنهاد بدم با وجود اینكه اون از موضع خودش تكون نخورده .
اون آقا۴۸ سالشونه و۲بچه دارن ومن ۱۹ سالمه
نمیدونم باید با این حس كشنده چیكار كنم.
خواهش میكنم كمكم كنید.
ممنونم
من 25 ساله هستم الان 1.5 ساله تو عقدم شوهرم از همه لحاظ خوبه فقط قبلا عاشق یك دختری بوده كه به خاطر مخالفت خانواده خودش ازدواج نكردن و خودش میگه ادم میتونه زن پیدا كنه اما خانواده نه من همون اول قضیه رو فهمیدم اما چون گدشته بوده گفتم گدشته ات به من ربطی نداره مهم الانه و تعهد به من شایدم خود منم در گدشته كسی رو دوست می داشتم.
چند ماه اول همه چی خوب بود تا دیدم به دختره پیام داده در حد احوال پرسی و به روم نیاوردم و تا همین یك ماه پیش دیدم به دختره پیام داده در حد دردو دل و یاد گدشته و اینكه چقدر عاشق هست و اردواجش اشتباه بوده حتی بهش گفت برام مهم نیست همسرم بدونه من عاشق تو بودم و هستم و دختره هم سه ماه ازدواج كرده و دختر بهش گفت بهتره گدشته رو فراموش كنیم و ما با هم مئل دو تا دوست باشیم و پنهانی بهم پیام بدیم من چون تلگرام شوهرمو حك كردم همه چیزو میدیدم.
منم به شوهرم گفتم وگفتم ازت جدا میشم اونم چرت و پرت غلط كردم و ...گفت ولی زیاد منت كشی و ابراز اشتباه نكرد كلا خیلی مغروره حاضره از خیلی چیزا حتی دوستشم داره بگدزه اما غرورش نه.
شوهرم همش از اینده و زندگی مشترك با من صحبت میكنه برنامه میریزه و دوستم داره و هر روز بتونه میاد پیشم و به حرفام اهمیت میده خواسنه هام تو ذهنشه من تعجب میكنم و یك چیزی خیلی به رفت و امد و دوستام گیر میده سر ساعت برو بیا فلان نكن با خواهرام میرم بیرون اعصابش خورد میشه و سنگین رفتار میكنه.
اینم بگم هر زمانی كه من پیشش نیستم و دعوا میكنیم اون یاد دختره میفته انگار این كارو برای انتقام از من درون خودش میگیره
دیگه زندگیم اونقدر برام مهم نیست بهش ابراز علاقه میكنم هواشو دارم اما تا زمانی كه درست باشه
به نظرتون بهم خیانت كرده
تلگرامشو بازم هك كنم
بگم سیمكارتشو عوض كنه
تمیدونم روسپی حساسیت هاش دوست داشتن بچسبونم یا بهانه گیری
چه كار كنم دیگه تكرار نشه
لطفا راهنمایم كنید نمیدونم چیكار كنم چه جور به شوهرم بفهمانم كه اگه خواهراش یا باباش صلاحشو میخواستن هیچ وقت باعث نمیشدن رابطه منو اون از هم بپاشانند.
من 30سالم هست و مشكلی كه دارم نمی تونم فرد جدیدی رو تو زندگیم بپذیرم،با دوستام رابطه نزدیكی ندارم تا میخوان یه كم صمیمی بشن نمیدونم چرا حس فرار دارم،از اینكه كسی به مدت طولانی همراه من باشه واهمه دارم،از اینكه حتی با دوستام یه رابطه ادامه دار داشته باشم اعصابم خرد میشه و همین باعث شده روابط اجتماعی ضعیفی داشته باشم،اصلا راضی نیستم ولی دست خودم نیس نمیدونم چیكار كنم،ارتباط نزدیك با كسی به من حس زندانی شدن میده،كار سختیه برام،وقتی بدونم یه رابطه سطحی و موقتیه راحتم ولی حس كنم میخواد ادامه دار یا عمیق باشه شدیدا پس می زنم و این حس نسبت به جنس مخالف خیلی بیشتر هست و همین باعث شده تا به حال تن به ازدواج هم ندم،لطفا راهنمایی كنین چیكار كنم كه اینطوری نباشم واقعا خودم نمیخوام.
شوهرم خیلی به فكر همه هست برای همینم كمی توقع زیاده
الان دیگه جلوی من با خانوادش تندی میكنه و تو خلوت با خود من عصبی صحبت میكنه و گاهی شروع میكنه خودشو به زدن و فحش زشت دادن به بقیه و خودش .
كلا پدرش و خواهر بزرگشم عصبی هستن
شوهرمم الان یكم شرایطش سخته سربازه و درامدش كم و قسط و قرض داره پول مراسم و وسیله خریدن نداره و من به خاطر این موارد میگم فشار روشه و میبخشمش.
اصلا نمیشه بهش چیزی گفت سریع ناراحت میشه و سكوت میكنه. من دیگه می ترسم كه اگه فلان كارو بكنم الان ناراحت میشه و دلخور
باید چه جوری درستش كنم.
همسرم گفت ببخش منو و.... الان بهش میگم اگه میخوای مثل فبل دوست داشته باشم باید بهم ثابت كنی برات مهمم .جواب میده من چیزی برای اثبات ندارم به روابط قبلمون نگاه كن و فكر كن بعد بیا حرف بزنیم من منظورشو نمیفهمم.
انگار براش مهم نیست دوستش نداشته باشم و دوستم نداشته باشه.
چه كار كنم زندگیم درست بشه.
شوهرم یه دوستی داره كه مثل برادرش میمونه.یه زمانی با هم زندگی و كار میكردن ولی با اینكه الان یك ساله كه با هم ازدواج كردیم حساب مشترك بانكی دارن هنوز و هر وقت پول نیاز داره بهش زنگ میزنه و از حسابش برداشت میكنه با اینكه خودش مغازه داره ولی هر وقت پول میخواد میاد سراغ همسر من ....خودش متاهله و یه بچه چهار ماهه هم داره ...البته میگه كه قرض میگیره و بهم پس میده ولی بازم من دوست ندارم حساب بانكی مشترك داشته باشن چند وقت پیش میخواست ماشین قسطی بخره اومد الانم كه یخچال نو میخواد واسه مغازه اش و خیلی چیزای دیگه...میخواستم ببینم چطوری با این مسأله كنار بیام
دوستمو خیلی دوست دارم اولای سال اصلا نفمهیدم چه جوری باهاش دوست شدم ولی الان خیلی دوستش دارم .اما اون اصلا همچین حسی نسبت به من نداره كمتر به من محل میذاره یعنی اصلا اون حس هایی كه من نسبت بهش دارم رو به من نداره . كس دیگه ای هم نیست دوستش داشته باشه تقریبا با همه همینجوریه ولی اولای سال بامن بهتر بود اما حالا یه كم تغییر كرده شاید هم بیشتر بهش وابسته شدم و این فكر رو میكنم
من حدود 2سال هست كه ازدواج كرده ام ولی از اول ازدواج تا الان خانومم چند بار از قهر كرده است و به خانه مادرش رفته است و هر بار قهر به مدت چند ماه در خانه مادرش می ماند خانواده اش خیلی حمایتش میكنن و دخالت در زندگی ما خیلی دارن و به حرف مردم خیلی خیلی میره الانم 8 ماهه قهر كرده خواهشا راهنمایم كنید ممنون میشم
ناگفته نماندایشون ب همه قولهایی ك به خانواده ام داده بود عمل كرد و خوبی هاشو ثابت كرد اما من بازهم نگرانم. با این حال چاره ای هم ندارم بخاطر حفظ ابرو
من 36 سالمه و كارمند هستم اصلا خواستگار ندارم همه میرن به دنبال خانم هایی با سن های پایین نمیدونم باید چ كار كنم و به كجا مراجعه كنم تا مشكلم حل بشه از طرفی از تنهایی هم خیلی رنج میبرم میترسم تا آخر عمرم تنها بمونم افسرده شدم وقتی هم به كسی میگی میگه كه بختت رو بستن اصلا نمیدونم بستن بخت واقعیت داره یا نه . ممنون میشم راهنمای كنید
ورزشكارم در حد حرفه ای سیكاری نیستم ومشكلی از نظر هیچ اعتیادی ندارم خیلی صبور مهربانم وكاری انسانی ساده و ارامم
تنها هستم می خواهم ازدواج كنم با هر خانمی كه
فقط دوستم داشته باشه
سن برایم مهم نیست
مردی هستم تنها ورزشكارحرفه ای تحصیل كرده
سالها خارج كشور بودم انجا ازدواج كردم
یكسال ایران برگشتم خانمم حاضر نشد ایران برگرده حالا دنبال خانمی هستم بین سی تاچهل سال اگر لازم باشه هر جا ایشون بخواهد می تونم زندگی كنم
مهربانم كاری هستم اجتماعی و خوش اخلاق
این هم شماره من برا ازدواج
09358580438
من 6 ساله كه ازدواج كردم و دو تا بچه پسر دارم كارمند هستم و تحصیلات عالیه دارم مشكلم با شوهرم بدبینی شدید و سوء ظن است مرتبط به همه كس و به همه اتفاقات زندگی بدبین هستش و توی همه كارها دخالت میكنه و خیلی آرامش را از زندگی ما گرفته خیلی عصبی و بداخلاق هم هست و مرتبط به من و خانواده ام توهین های خیلی بدی میكنه نمیدونم باید چی كار كنم لطفاً راهنمایی كنید
من 26 سالمه و دارم دوران خدمت رو طی میكنم . با یه دختر خانم 24 ساله حدود 3 ساله دوست شدم و قصدمونم ازدواجه و به این نیت داریم ادامه میدیم ! تنها مشكل از نظر بنده تفاوت قومیت هستش ! خواستم بدونم چقدر تاثیر داره ؟
اصلا همچین ازدواج هایی معقول هستش ؟
لطفا راهنمایی كنید
با تشكر
من بیش از ١٠ سال است كه ازدواج كردم.٣٥ سال دارم.
می خواستم ببینم اگر واقعا بچه دار نشم در آینده پشیمان می شوم. شوهرم بسیار مرد خوب و اهل خانواده است و می گه هرجور خودت می خواهی و من مشكلی ندارم. ولی خودم نگران هستم واقعا نمی دونم اگر بچه دار نشم كلا، آیا پشیمان می شم در آینده؟؟ همه می گن حتما بچه دار شو چون پشیمان می شی ولی من كسی را نمی شناسم كه خودش نخواسته باشه و نظرش را بعد مدتی بپرسم كه واقعا پشیمان شده یا نه... چون بچه دار شدن مسولیت بسیار سنگین است و به طور كل مدل زندگی را تغییر می دهد.
لطفا كمكم كنید.
من خانمی 40 ساله هستم كه یك ازدواج ناموفق داشتم و یك پسر 12 ساله دارم كه با من زندگی می كنه من مشكل مالی ندارم پسرخاله ام كه از من 6 سال بزرگتر است 2 سال است خواستگار من است و شرط من با ایشان یك كار ثابت است و ایشان كارمند قراردادی یكی از ارگانهای دولتی در شهرستان هستند و متاسفانه چون تبدیل وضعیت نشدند قادر به انتقال به تهران نیستند و من هم به علت وجود پسرم از تهران نمی توان خارج شوم حال بعد از گذشت 2 سال و ایجاد وابستگی من و پسرم نمی دانم چه كنم این رابطه را خاتمه بدهم و یا اینكه ادامه بدهم با توجه به اینكه در صورت رها كردن كارشان در شهرستان كار دلخواه ایشان در تهران یافت نشده است و این بشدت مرا آزرده خاطر كرده است .خواهشمندم مرا راهنمایی فرمایید.
خواستگار بسیار خوبی دارم كه تمامی شرط و شروط من را قبول دارد. هر سنگی جلوی پایش می اندازم قبول می كند. واقعا تحت فشار هستم و نمی خواهم با او ازدواج كنم اما خانواده ام دلشان می خواهد با توجه به اینكه یك ازدواج ناموفق داشته ام هر چه سریعتر با این مرد ازدواج كنم. متاسفانه من نه تنها از این آقا خوشم نمی آید بلكه حتی از او متنفر هستم . این مرد مرا عاشقانه دوست دارد اما من واقعا از او بدم می آید. این روزها بسیار درمانده وعصبی هستم. نمی دانم چكار كنم. شما ازدواج با كسی كه تمامی شروط سنگین را میپذیرد اما در مقابل شما از او متنفر هستید را تایید می كنید؟ خواهش می كنم زودتر جواب بدهید
چطوری می تونیم ببهترین رتبه كنكور و كسب كنیم؟
بیش تر از 100 بار با خانوادش صحبت كرده ولی بی فایدس اصلا راضی نمی شن. ما عاشق هم هستیم و جدایی واسمون غیر ممكنه...
الان 10 روزه از خونه زده بیرون به این امید كه كوتاه بیان ولی باز بی فایدس
ما با این بلا تكلیفی چند ساله باید چكار كنیم؟؟
لطفا راهنمایی كنید این مشكل به سلامت روح وروان هر دومون صدمه زده...
ممنون از جوابتون ولی وقتی آدم عاشق می شه به سن و سال نگاه نمی كنه. شاید در آینده خوشبخت نشیم مثل صدها نفر كه با وجود رعایت شرایط سنی خوشبخت نشدن. این تصمیم هر دوی ماست ولی خانواده پسر به هیچ وجه راضی نمیشن چون همیشه اون ها تصمیم گرفتن و بر خلاف ایشون من شخصیتی مستقل دارم و تحمل این شرایط واقعا برام سخته
پیشنهاد مشاور بهم دارو درمانی بوده ولی من سعی می كنم مقاومت كنم كه كاملا بی نتیجه است. ایشون در مقابل خانواده ضعیف و بی اراده است چون شخصیت آرام و درون گرایی دارد درست بر خلاف من كه برون گرا هستم و قطعا از نظر شما این ازدواج به صلاح ما نیست...
ولی جدایی هم به صلاحمون نیست، نمی تونیم دووم بیاریم...
ممنون از شما
دكتر كامرانی من پسری هستم 22 ساله و بنا به تعریف دیگران خوش صحبت و البته خوشتیپ بارها و بارها این تعریفها رو از خودم شنیده ام و خودم هم میدانم كه هیكل و صورت خوبی دارم تا جایی كه چندین و چندین بار حتی در دانشگاه هم بعنوان خوشتیپ ترین پسر انتخاب شدم البته منظورم به طور رسمی نیست بلكه در گروه های تلگرامی دنشگاه و .... در كل میخواهم این را بگویم كه از نظر صحبت كردن و قیافه و صورت هیچ مشكلی ندارم.بنا به نظر خودم و البته گفته ی دور و بریهام ولی در ارتباط با جنس مخالف مشكل عجیبی دارم اونم اینكه هر دختری بهم كم محلی كنه برام جذابه حتی اگر هیكل و صورت انچنانی نداشته باشه ولی برعكس مثلا یه دختر جذاب و خوشكل كه زیاد بهم توجه كنه اصلا برام جذاب نیست و سمتش نمیرم.در واقع دختری هم كه بهم كم محلی میكنه تا زمانی برام جذابه كه بهم توجه نكنه بعد از اون جذابیتشو برام از دست میده در كل تا به این سن شاید باورتون نشه ولی رابطه ای با هیچ دختری نداشته ام.نمیدونم چرا اكثر اوقات تا مرحله ای پیش میرم كه شماره بگیرم ولی یهو پشیمون میشم و میگم حوصلشو ندارم.هیچ مشكل جنسی هم ندارم كه مثلا بخاطر اون باشه.ولی یه فكری كه هست تو ذهنم همیشه اینه كه انسان باید یه نفر رو انتخاب كنه و تمام وجودشو بزاره برای اون وگرنه بودن با چند نفر اصلا برام جذاب نیست و همین فكر هم یخورده انتخاب رو برام سخت كرده چون نمیدونم ایا اصلا همچین كسی پیدا میكنم یا نه.به نظرتون چیكار كنم با یه نفر رابطه داشته باشم بهتره یا نه ...اصلا ایا این مشكل عادیه ؟نمیدونم تونستم مشكلم رو بگم یا نه ولی امیدوارم كه رسونده باشم ولی اگه گنگ بوده حرفام بگید كه چی رو اضافه كنم
من در بابل ساكن هستم و با آنكه كارشناس ارشد مهندسی هستم به دختری علاقه مند شدم كه اهل تهران هست و سال آخر دوره پزشكی عمومی ست اختلاف سنی ما دو سال هست ایشان و خانواده اش آدمهای واقعا خوبی هستند و اخلاقیات این خانم در كنار پارامترهای دیگر باعث شد كه به ایشان علاقه مند شوم و پس از مطرح كردن، ایشان هم قصدشان را برای ازدواج اعلام نمودند اما منوط كردن به نظر خانواده ها، اما پس از صحبت تلفنی خانواده ام با خانواده اش مادرش دو مساله رو بیان نمودند و جواب رد دادند یكی اینكه دخترم حتما باید تمام تمركزش را برای آزمون دستیاری سال آینده قرار دهد دوم اینكه در تهران ساكن نیستید و دوری از فرزند برایم مشكل هست و بهتر است در شهر خودتان ازدواج كنید بعد از ایام عید كه این دخترخانم را در بابل دیدیم كلا بیان كردند كه می خواهند تمام تمركزشان را برای آزمون سال آینده قرار داده و به چیز دیگری فكر نمی كنند و با سردی و اما با احترام برخورد كردند من تا مدتها بی اطلاع بودم كه ایشان اهل تهران هستند ما از طبقه متوسط هستیم و كلا در زندگیم اهل هیچ برنامه ای نبودم اما گویا ایشان و خانواده اش از وضعیت مالی نسبتا مرفهی برخوردار هستند كه اساسا از اول نه در جریان بودم و نه برایم ملاك بوده اما هنوز من به ایشان علاقه دارم و روز به روز هم بیشتر می شود چون واقعا انسان با اخلاق و فهمیده ای ست و بنظرم همان مطلوب مورد نظر من بوده است و دوست ندارم جز به ایشان به كس دیگه فكر بكنم سر هر نماز هم از خدا كمك میخوام و خدا هم رحمتش رو دریغ نكرده اما كلا همش تو سركار پیش خانواده و شب و روز ذهنم درگیر هست كه چه باید بكنم؟!!!چطور باید نظر مادرش رو جلب بكنم؟!آیا دوباره مادرم زنگ بزنه یا چند ماه بگذره؟تشكر
من افسرده و غمگینم
با وجود زیبایی و تحصیلات خواستگارهای پایبند به خودم نداشتم...
احساس تنهایی میكردم
با پسر خاله ی سیگاری زشت و كوتاه قدم نامزدم كردم شغل آزادی و عصبی و بی منطق است و سطح سوادش زیر دیپلم
وقتی بحث اختلافی بین ما پیش می آید هرگز حل نمیشود چون واقعا زبان هم را نمی فهمیم .
دیوانه وار مرا دوست دارد و پایبند به من است ...
اما من هر روز دوست داشتنم كمتر میشود
تا جایی كه حس میكنم فقط ترحم عامل امتداد نامزدی ماست.
دلم خوشحال نیست و از كجا فهمی هایش عصبی میشوم ...
از طرفی قوای جنسی خاموش من در این چند ماه روشن شده اگرچه رابطه ای نداریم اما حرفش هست و من از این جهت هم نگران خودم هستم.
یاریم كنید ...
دختری هستم ۲۰ ساله .
از ۵ساله پیش به خواست پسرداییم باهاش ارتباط تلفنی برقرار كردم و ۴سال پیش به طور رسمی عقد كردیم اما هنوز زیر یه سقف نرفتیم.
من واقعا بهش علاقه مندم و اون هم هرچیزی كه بخوام برام فراهم میكنه و اغلب برام هدیه میخره و جلوی بقیه بهم احترام میذاره و دركل بعضی كارهاش مثل گل خریدن هاش بهم این اطمینان رو میده كه اون هم بهم علاقه داره.اما مشكل من چیزی فراتر از اینهاست.
من بارها توی گوشیش پیام هایی دیدم كه نشون میده با جنس مخالف چه دختر و چه زن تلفنی صحبت میكنه و حتی یكی از این پیام ها نشون میداد با اون خانم رابطه داشته.
هروقت چیزی دیدم بهش گفتم و دادوبیداد راه انداختم و ازش توضیح خواستم اون با شنیدن این حرفها از من عصبانی میشه داد و فریاد میزنه میگه با هیچكس هیچ رابطه ای نداره و اغلب سوال هام رو بی جواب میذاره.خیلی كم جواب كامل و درستی بهم میده.
بارها با بزرگترهاش صحبت كردم و چندین بار دست به طلاق زدم ولی اون حاضر به طلاق نشده كتكم میزنه و میگه میكشمت و خودمم میمیرم اما طلاق نمیدم و خانواده ها میانجیگری كردند .
و بعد از مدتی دوباره همه چی عادی میشه.
اما من افسرده و خسته شدم.دوستش دارم اون با شوخی و خنده باهام رفتار میكنه اما این اتفاقات مغزمو درد میاره.خودش میدونه واقعا دوستش دارم و بهش ثابت شده
حتی یه بار در جواب اینكه این دختر كیه گفت فقط بخاطر اینكه وامش جور بشه باهاش رابطه داره.
گاهی بهم میگه دوست زنم بهم پول داده و بعد میخنده و شاید شوخی كنه اما چیزی ته دلم میگه اگه راست باشه چی...
خانوادش خیلی هوام رو دارن چه جلوم چه پشت سرم باهاش صحبت میكنن كه بیشتر هوای نازنین رو داشته باش و بهش احترام بذار.
حالا میخواد برام جشن عروسی بگیره و من درگیرم با خودم.
به تازگی متوجه شدم حلقه ای كه توی انگشت دسته راستشه از یكی از زن هایی كه باهاش رابطه داشته بهش رسیده در حالی كه حلقه عقدمون رو دستش نكرد تا توی كیف پولیش دزدیدنش و بعد از اون هم اقدامی برای خرید حلقه جدید نكرد
امروز بهش گفتم این حلقه رو(حلقه اون زن رو) چند ساله ك داری؟گفت یادم نیست
گفتم كسی بهت هدیه داده یا خودت خریدی اول چیزی نگفت و بعد با اصرار زیاد من گفت خودم خریدم و گفتم بسلامتی پس بندازش سطل زباله و اون گفت چرا و من گفتم اگه دوستم داری بندازش سطل زباله و اون گوشی رو قطع كرد.
من بهش پیام دادم تا زمانی كه اون حلقه رو ننداختی بیرون دیگه كاری باهات ندارم.
اما من همیشه كوتاه اومدم همیشه كسی كه بخشیده من بودم وقتی یك ساعت فقط بخاطر اینكه پرسیدم این دختر كه بهت پیام داده كی بوده كتك خوردم هم قهر نكردم فقط دوسه روز سرسنگین بودم باهاش.
خسته شدم واقعا.
اون با خودش فكر میكنه من شادترین آدم رو زمینم و نمیدونه چه حفره ای توی قلبم ایجاد كرده.
هروقت از غم هام بهش گفتم میگه الان وقته این چرت و پرت هارو نداره البته من اغلب در زمان كاری باهاش تلفنی از این مسائل صحبت كردم.عقلم میگه اون لایق محبت هات نیست و دیگه نباید بهش محبت كنم اما چند بار كه خواستم بهش اهمیت ندم دلم نیومد دلم براش سوخت طاقتشو نداشتم.
احساس شكست میكنم .احساس یه بازنده رو دارم
لطفا بگین ایراد كار من كجاست و بگین چكار كنم.
بنده 25 سال دارم و حدود یك سالی بود كه از یه خانمی كه حدود سه سال از من كوچكتر بود تو دانشگاه خوشم اومد.اون منو نمیشناخت. یه كم تحقیق كردم از دو نفر دیدم خصوصیات اخلاقیش خیلی خوبه ولی گویا از لحاظ اعتقادی بهم نمیخوریم.ترجیح دادم خودم باهاش اشنا بشم تا مطمئن بشم درسته یا نه.پس از یكسال تردید بالاخره دلو به دریا زدم و رفتم بهش گفتم"بنده مدتیه شما رو میشناسم و فكر میكنم خیلی با وقار و با شخصیت هستین، ایا قصد ازدواج دارین؟" كه اون فقط یه كلمه گفت "نه".دوباره گفتم میخواین فكر كنین یه هفته دیگه زنگ بزنم باز تو یه كلمه گفت "نه".اونروز اعصابم به شدددددددت خورد بود نه بخاطر اینكه از دستش دادم. احساس كردم شخصیتمو تحقیر كرده.چون من از لحاظ موقعیت اجتماعی و ظاهر هیچی كم ندارم و تا حالا غرورمو بخاطر هیچكس نشكونده بودم و با هیچ دختری هم رابطه نداشتم. هرچند فرداش دیگه تقریبا هیچ ناراحتی ازین موضوع نداشتم و تقریبا فراموش كردم. فردی به من گفت اگه تو پیشنهاد اول آره میگفت باید شك میكردی. ولی من بازم فكر میكنم خیلی محترمانه تر میتونست بگه نه. آیا من درست عمل كردم؟ ایا بازم اقدام كنم؟
اعیاد شعبانیه بر شما گوارا و خجسته
من یك سال و پنج ماه است كه با مردی از اقوام دورم نامزد كرده ام
سه سال خواستگار من بودند و من اما بی تفاوت بودم و بی علاقه
خواستگارهای زیادی داشتم حتی الان در اجتماعاتی كه مرا نمی شناسند پیشنهاد ازدواج مطرح میكنند.
خانواده ی من دوست داشتند من با فامیل ازدواج كنم در حالی كه رویای من زندگی با آدم های متدین بود كه در فامیل ما یافت نمیشد و من هم انسان مذهبی بودم
بخاطر آرامش خانواده با ایشان نامزد كردم
در حالی كه مقید به نماز اول وقت بودند و همواره از پاكی دامانشان سخن میگفتند و عشق و علاقه و ....
و من كم كم به ایشان علاقه مند شدم هر روز بیشتر از دیروز
اگر چه از دین تنها نماز را اقامه میكرد ...
تا اینكه روزی از ترس افشا شدن توسط شخص دیگری یا از سر عذاب وجدان اعتراف كرد كه بخلاف من كه پاااااااك زندگی كرده بودم گذشته اش پراست از خانم های متاهل و مجرد در تمام سنین كه با آنها رابطه داشته
و من فرو ریختم .........
و بسختی می توانستم راه بروم حرف بزنم درس بخوانم ...
اشك مرا مغلوب خود كرده بود
و آمال و آرزوهایم تكه تكه در مقابلم رنگ باخته بود
اما بر خود هرچند بسختی مسلط شدم و تا حدودی حفظ ظاهر كردم و وفاداری چند سال اخیرش را سپاس گفتم
اما محبت من رو به افول بود
چند ماهی گذشت و من شاهد بد اخلاقی ها و بی احترامی های یك طرفه ی او بودم كه در بحث ها افسار گسیخته بر من روا میداشت
مودب نبود و هنگام عصبانیت بی محابا با من حرف میزد و بعد از دعوا اشك و آه و ناله كه تو دنیای منی
من عصبانی بودم متوجه نشدم و ببخشید و...
ادب ایمان اخلاق و حتی منطق این چهار ویژگی مهم برای من در او وجود حداقلی داشت
و من از بحث با او به ستوه می آمدم چون
بدون منطق و چهارچوب "صحبت میكرد و من كم كم از او بیزار شدم
دل خوشی هایم را از من گرفت
چند وقت پیش متوجه شدم سیگار میكشد
و كمی بعد فهمیدم علائم افسردگی هم در ایشان مشهود است
و بشدت به من وابسته بود و من را تنها كسی میدانست كه میتوانم حالش را خوب كنم بیشتر رنج میكشیدم تا لذت
بیشتر ترحم داشتم تا عشق
تردید در درونم فریاااااد میكشید و من به سختی می توانستم ساكتش كنم.
از او كاملا نا امید شدم چون پای علاقه ای هم دیگر در میان نبود انگیزه نبرد برای زندگی هم نداشتم ...
و ندارم
چندیست به تقاضای ارتباطمان را كاملا قطع كرده ایم تا فارق از وابستگی ها و ترحم ها به زندگی بیاندیشیم...
و من واقعا برای آینده خود آرزو و هدفی ندارم و انسان بی آرزو مرده است
شاید من هم افسرده شدم
شاااید ...
منتظر نظرتان خواهم ماند
با آرزوی عاقبت بخیری برای همه انسان ها
سپاس
مجددا سلام و عرض ادب و سپاس بابت جواب.
من به طور واضح عرض میكنم سوال من از تصمیمی هست كه باید بگیرم.
خیلی نگاه تان زیباست خانم كامرانی ِ عزیز
اما باید عرض كنم نگاه دینی من این است كه الطیبین لطیبات به فرموده خداوند انسان های پاك برای یكدیگرند.
مذهبی بودن در بعد فردی یك مساله است و در بعد غیر فردی مساله ای دیگر
من وفاداری به همسر را از قبل از ازدواج رعایت كردم و این مساله را در جلسات بی شماری كه با آقای مجد داشتم مطرح كردم و از اهمیت این قضیه برایشان بسیار گفتم از انتظاراتم از ادب و احترام حتی از دعوای مودبانه از رنج معاشرت با انسانهای بی منطق و بسیاری مسائل مهم دیگر اما ایشان ظاهرا برای اینكه به هر قیمتی روزهای هجران را به اتمام برسانند با اكراه و تحمیل روحی مسائل را پذیرفته و حتی ادعا داشتند كه تمام این ویژگی ها در ایشان نهادینه شده و تا چندی هم تلاش میكردند اینطور به نظر بیایند اما انسانها بالاخره از نقش بازی كردن خسته میشوند.
من هر موقع جایی میخواهم بروم پر از تشویش میشود و احساس میكند تمام انسان ها عاشق و فریفته ی من میشوند و یا مرا آزار خواهند داد حتی از من خواسته بدون اجازه اش كاری نكنم هیچ كاری و من گرچه تقاضایش را مستبدانه میدانم اما برای آرامشش پذیرفتم
احساس میكنم علاقه ی ایشان بیمارگونه شده و مرا در حصار دوست دارد...
این مدتی كه باهم ارتباطی نداریم و حتی تماس تلفنی و پیامك هم قطع شده احساس شادابی و آرامش میكنم و البته ترحمی كه به ایشان دارم ...
شاید باید بجنگم برای زندگی اما من دیگر هدفی ندارم و چون دیگر به او علاقه ای ندارم انگیزه ی نبرد هم ندارم ، یك جنگجوی خسته در میدان زندگی سریع از پا می افتد و من میترسم از پا بیفتم آن هم موقعی كه ازدواج كرده باشم و یا یك مادر شده باشم...
من یبار دیگه هم سوال فرستادم جوابمو ندادین، خواهش میكنم هرچه سریع تر جواب منو بدین من واقعا موندم، بیست و پنج سالمه و تازه نامزد كردم، تقریبا دوماهی میشه، نامزدمو خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم ابراز، هردومون تجربه اولمون از رابطه با جنس مخالفه و نامزدم باز یكم ابراز میكنه البته نه بطورمستقیم، ولی من همون غیر مستقیمشم نمیتونم با اینكه خیلیییی دلم میخواد بهش بگم، حتی چندبار خواستم توی پیام بگم اما خب حس میكنم پیام نوشتن محبتمو نمیرسونه، وقتی هم كه حرف میزنیم زبونم قاصره هركاری میكنم نمیتونم، خواهش میكنم راهنماییم كنید زود واقعا دارم اذیت میشم، دوست ندارم فك كنه سردم یا بهش علاقه ندارم...
خلاصه من از ۱۳سالگی عاشقش شدم اوایل كمتر بود ولی الان خیلی دوستش دارم .
وقتی هم مبل خریدیم به كمك ما آمد و خودش تمام مبل هارا بالا آو رد
چندباری می خواستم بدانم اوهم مرا دوست دارد یانه موقع عبوراز راه پله ادای با گوشی حرف زدن درآوردم انگار دارم با موبایل صحبت می كنم من تو خانه او هم تو پله و به حرف زدن من گوش می كرد. مثلا می گفتم (اسم یه پسر الكی مثلا محمد یا آرش) فردا بیا جای همیشگی همو ببینیم .
خلاصه خیلی دوسش دا رم دارم میمیرم چیكاركنم.نمیدونم خوامشا كمكم كنید
من دختری 16 ساله هستم و 4 سال پیش با یه دختری دوست شده بودم.فكر میكردم مثل بقیه ی دوستام دوستی با اونم به زودی تموم میشه و از یاد میبرمش.چون من از لحاظ احساسی بیش از حد بی احساسم.یواش یواش طوری به هم نزدیك شدیم كه رسما به عنوان خواهر دوقلو خودمون و معرفی می كردیم.دختر ساده ای بود و قلبا من و باور داشت.رفتارش یه كم پسرونه بود.مثل من.
حدود دو سال بعد از دوستیمون مدیر مدرسه مون با تمام بی احترامی(ببخشید كه این و میگم)به خانواده هامون زنگ زد و به ما تهمت همجنسگرایی زد.قسم خورد كه از دوربین مخفی مدرسه مارو دیده.از طرفیم اون دوستم رو خیلی بد پیش خانواده ام تخریب كرد و تهمت هایی زد كه جایز نیست بگم.
مامان من وایستاد جلوم و بهم گفت تو با اینكه از سنگی ولی نسبت به یكی انقدر احساساتی شدی نشون میده خبراییه و بهم گفت كه یا اون و انتخاب كنم یا مامانم و منم بچه بودم و فكر می كردم جز مامان كسی برای آدم نمی مونه.مامانم و انتخاب كردم و از اونجایی كه مدیر چهارچشمی مارو می پایید نتونستم باهاش حرف بزنم.خودمم ترسده بودم از اینكه واقعا این یك رابطه خواهری نباشه و عاشقش باشم.بدون خداحافظی یه روزه باهاش تموم كردم.طوری كه اومد پیشم و ازش دور شدم.
چند ماه گذشت و نامه ای بهم داد و پرسیده بود چی شد؟ما كه خواهر بودیم و ...
رفتم كلاس و می خواستم نامه رو بذارم تو كیفم كه دیدم داره نگام میكنه.دوباره از احساساتم ترسیدم.ترسیدم بفهمه برام مهمه.ترسیدم دوباره دوستی شروع بشه و عاشقش باشم.نامه رو مچاله كردم و انداختم دور.
۳سال از هم جدا بودیم ولی هر روز بهش فكر می كردم چون تنها فردی بود كه احساساتم و روشن كرده بود و تنها فردی بود كه دوستش داشتم و مطمئن بودم به عنوان خواهر می بینمش.
امسال دوباره هم مدرسه شدیم.وقتی من و می دید از دوستاش فاصله می گرفت و بی احساس تو چشمام زل می زد.به دوست صمیمی الانم طعنه می زد یا به بهانه دوستش می اومد تو كلاس ما رو رفتنی چراغ كلاس و خاموش می كرد.وقتی با دوستم با صدای ا آهنگ می خوندیم بعد اینكه تموم می كردیم بلند بلند ادامه اش و میخوند.امسال خیلی سعی كردم باهاش حرف بزنم ولی انقدر امروز فردا كردم كه سال داره تموم میشه.از طرفیم نمی دونم چی بهش بگم.چون مقصر تماما من بودم.امسال از یكی از دوستای مشترك اون زمان شنیدم بعد از رفتنم حالش بد شده.چون نه من و نه اون غیر از همدیگه كسی رو نداشتیم حتی خانواده.می گفت یهو غیب می شد و وقتی پیداش می كردیم كه یه گوشه نشسته و گریه می كنه.چند بارم از حال رفته.
ولی من انقدر درگیر جنگ با خودم بودم كه نفهمیدم.
الان خیلی داغونم.می بینمش سست میشم.دوستی ما تو شهر معروف بود.
جوری بود كه لازم نبود باهم حرف بزنیم می فهمیدیم همدیگه رو.نمیدونم چه جوری ولی مثلا با یه چشمك تصمیم می گرفتیم بریم بیرون.
اون الان عوض شده.یه اكیپ دوست داره ولی میگن از اون موقع دوست صمیمی نداره.با پسرا دوست میشه و اون دختری كه باهم درس می خوندیم و یا من اول كشور می شدم یا اون به زور 16-15 می گیره.
و مشكل دیگه اینكه دوست صمیمی الان من به خاطر كتك كاری ای كه با اون ۴ سال پیش داشتن میگه تا اون ازم معذرت خواهی نكنه یا من یا اون.
بدجور تو دوراهی موندم.از طرفیم همه فكر میكنن ما از همدیگه متنفریم و یه دعوای شدیدی بینمون بوده.لطفا زود جواب بدین چون چیزی تا پایان مدرسه نمونده.
ولی یه نكته ای هستش كه اونم اینه اون نمیدونست كه به حرف مامانم و مدیر بوده.از هیچی خبر نداره.
امروز یكی از دوستام رفت باهاش صحبت مرد.اولش گفته بود من همچین شخصی رو یادم نمیاد ولی بعد كه تا حدودی دوستم ماجرا رو شرح داد پرسیده بود واقعا مطمئنه این قضیه درسته یا نه.ولی متاسفانه دوستاش بردنش و نشده بحث ادامه پیدا كنه.
امروز یه نامه ای بهش دادم كه كلا همه چیز رو توضیح دادم.اصلا نمیدونم كار درستی كردم یا نه.اولین بار بود كه غرورم رو كنار گذاشتم میترسم عواقبش مشكل ساز باشه.
و اینكه طوری نیست كه من اجازه بدم دوست جدیدم تعیین تكلیف كنه.واقعیت اینه كه من از وقتی اون دوست قدیمی ام رو بدون دلیل وقتی چند بار پرسید كه دلیل جداییمون چی بوده ولش كردم و بد آسیب دید.خیلی بد.
فقط میترسم این دوست جدیدمم مثل اون بشه.یه جورایی...زیادی بهم وابسته است
ممنون از پاسخگویی به سوال قبلی در مورد تفاوت قومیت ها !
موردی هست كه یه مدتی خیلی روح و روان منو آزار داده و اونم حساسیت عجیب و زیاد روی این خانم است !
بیشتر حساسیتم روی ارتباطش در فضای مجازی و ارتباط هایی است كه در اطرافش رخ میده !
ایشون بارها تاكید كرده چیزی نیست و حساسیت من بی مورد هستش ولی خوب تحملشو ندارم !
تنها خواسته من احترام به نظر هام و حساسیت هام است . همونجور كه ایشون همین خواسته رو داره
این آزارهایی كه به وجود اومده ممكنه تو تصمیم هم دخالت كنه !
به نظر شما این حساسیت ها بی مورد است؟ به نظر خودم ، من یه آدم محافظه گر هستم !
من نمیتونم با مامانم راحت باشم و بگم به خاطر همین باشما صحبت كردم .راستی اضافه كنم كه اون پسر اصلا اهل كاركردن نیست .
حالا چه جوری بهش بفهمونم دوستش دارم.
من یه تجربه تلخ دیگه هم دارم.نمی خوام دوباره تكرار شه .
باتشكر
بنده ساكن اهواز هستم ، شما مركزی رو میشناسید كه حالا هزینه ی كمی بگیرن یا رایگان مشاوره بدن ؟
چون واقا نمیدونم كجا باید برم
من مدت شش سال میشه ازدواج كردم اما سال اول ازدواجم دیالیزی شدم از اونجا كه تو كشور خودم امكان دیالیز نبود رفتم ایران پیش خانواده ام اما اونها هیچ كمكی بهم نكردن و به همسرم هم توجهی نكردن همسرم اون زمان باردار هم بود خیلی مشكلات تو ایران دیدیم منم وضعیت جسمیم خیلی خراب بود خیلی عصبانی بودم همه چیز برام تموم شده بود بخاطر مشكلات مالی و هزینه بالای دیالیز نخواسته به همسرم زیاد توجه نكردم بعد مجبور شدیم بریم تركیه، مشكلات تركیه هم مثل ایران بعلاوه تنهایی و مشكل زبان و بی پولی هزینه دیالیز دو برابر ایران بود كلا مدت دوسال تركیه بودیم و من روزها تا شب دنبال یه لقمه نون بودم بخاطر وضعیت جسمیم نمیتونستم كار سنگین انجام بدم تازه اجازه كار هم نداشتم جون مهاجربودیم این مشكلات بعلاوه فشار روحی جسمی مریضیم از یك طرف باعث شد توجهم به همسرم نكنم الان، بعد دوسال زنده گی همسرم و دخترم اومدن آلمان و خیلی توی راه قاچاق و دوران پناهنده گی همسرم تنها با یه بچه دو ساله خیلی سختی دید. اما باز رابطه مون بد نبود تو تماس هایی كه داشتیم رابطه مون خوب بود تا اینكه برای من دعوت نامه فرستاد و همزمان از یه نفر پیامی برام رسید كه میگفت همسرم با اون رابطه داره، من زیاد جدی نگرفتم اما الان كه رسیدم پیششون همسرم ازم متنفر شده. اصلا دوستم نداره میگه با تو بدبخت شدم و تو به من توجهی نكردی، هرچی التماس و گریه میكنم پیشش راضی نمیشه، میگم اخه خودت كنارم بودی تو مشكلات ایران نداشتن كارت اقامت و هزینه دیالیز زیاد همچنین توی تركیه هم به همین منوال به اضافه اینكه من كار نمیتونستم، میگم اگه توجه نكردم ناخواسته بوده بخاطر اینكه مشكلات زیاد بود كرایه خونه پول دیالیز هزینه خوراك پول برق آب خب نشد توجه كنم من حتی خودم رو هم فراموش كرده بودم اما حالا كه به لطف خودت (همسرم) باز یكجا شدیم و دقدقه هزینه خوراك و كرایه خونه نیست تازه وضعیت جسمی منم بهتر شده بعد دیالیز دیگه مثل جسد نمیشم دارم میرم كلاس زبان انشاالله كار هم پیدا میشه و درست میشه، اما اصلا حسی بهم نداره میگه دیگه نمیشه نمیتونی فكرم و ذهنم و بی توجهی هایی كه كردی رو جبران كنی دیره اما من خیلی دوستش دارم حتی با اینكه میدونم كس دیگه ای تو زنده گیش بوده و الان هم هست. خیلی براش گفتم دوست دارم. اما اصلا حسی نداره و متنفر از من اما تا یه تلفن از دوستاش میاد خیلی راحت میخندم و جلوی من با دوستان كه ابن مدت بهش كمك میكردن دست میده و من و به اسمم بهشون معرفی میكنه و سر حرفش هست و میگه بعد گرفتن اقامتم باید طلاقش بدم اما من نمیتونم تا حدی این فكر جدا شدن عذابم میده كه یك بار دستم و با چاقو تو حالت غیر عادی بریدم
لطفا راهنمایی كنید چكار كنم
با این همه همیشه سعی میكنم كمك باشم الان كه اینجام اما دیگه نمیدونم چكار كنم دوستم داشته باشه، همش از تنفرش از خانواده ام میگه و از بی توجهی من به احساساتش میگه دیگه من و از دست دادی اما من فكر میكنم بخاطر همون آدمهایی كه تو این دوسال تنهایی تو اروپا باهاش بودن از من دیگه متنفر شده دیگه نمیدونم چیكار كنم خیلی خسته و درمانده ام لطفا كمكم كنید
من 11 اردیبهشت پیام فرستادم. امیدوارم خاطرتون باشه...
راجع به رابطه با پسری كه از من كوچكتر بود و خانواده پسر مخالف، روزی كه پیام دادم 12-10 روز بود به نشان اعتراض خونه را ترك كرده بود و الان با گذشت یك ماه و صحبت های پیاپی همچنان مخالفت می كنند و ما هر روز شكسته تر و ضعیف تر می شویم...
راه حل برای چنین مشكلی چیه؟ آیا اینكه پسر به تنهایی به خواستگاری بیاد و ازدواج كنیم منطقی است؟ با توجه به اینكه ایشون پدرشون را سال ها پیش از دست داده اند و مادرشون تحت تاثیر برادر بزرگتر كه تنها 2 سال اختلاف دارند هستند و من واقعا نگران این هستم كه با ازدواج ما دل مادرشون بشكنه با اینكه چند سال برای رضایت ایشون صبر كردیم و بی فایده بود..
لطفا راهنمایی كنید!
من نزدیك به 10 ماهه عقد كردم. از همه شرایط همسرم راضی ام .اخلاقش خوبه ولی بشدت آدم آروم و ساكتیه.
اهل حرف زدن نیست برعكس من كه حرف میزنم ولی به مرور زمان منم كم حرف شدم
و اینكه بسیار كم توجه به من ، هیچ تغییر و شگردی تاثیر نداره . روی یك مدار داره ادامه میده و به اطراف و احساسات من توجه نداره من بشدت اذیت میشم . احساس میكنم شاید حسی نداریم به هم با اینكه خودش میگه اینجوری نیست و فقط بلد نیست . ولی راستش من احساس افسردگی میكنم . هیچ ذوق و شوق و برنامه ای واسه آینده نداره حتی تو دوران عقد هم ذوق نداره با هم بیرون نمیریم زیاد و كلا خیلی بی توجه .
حالا احساس میكنم خسته شده ام و نمیتونم ادامه بدم، چیكار كنم؟
من مدت كوتاهیه نامزد شدم. نامزدم رو خیلی دوست دارم اما یه سری حرفاش باعث میشه ازش دور بشم، مثلا اینكه من دختری بودم با اعتماد به نفس خیلی بالا و خیلیا از ظاهرم همیشه تعریف كردن، اما نامزدم همش یه جوری میگه كه من حس میكنم انگار به زور اومده خواستگاری من درصورتی كه اینطور نبوده و انتخاب خودش بودم و قبل خواستگاری كلی هم تحقیق كرده بود. اینطور كه متوجه شدم خیلی سخت پسنده و جاهای خیلی زیادی رفته خواستگاری قبل از من. یه سری حرفاش اعتماد به نفسم رو خیلی آورده پایین مثلا اینكه من اصلا چاق نیستم فقط یه كم پرم و اون هی میگه برو باشگاه، تناسب اندام خوبه، چندكیلو كم كنی خوبه و ... یا چیزای ظاهری دیگه كه همیشه مورد تحسین بقیه بوده و حالا ایشون ایراد میگیره، البته همه رو با خوشرویی یا توی شوخی میگه ولی خیلی تو روحیه من تاثیر بد گذاشته، آخه كی مهم تر از همسرت كه بخوای به چشمش قشنگ و دوست داشتنی بیای؟ وقتی فكر كنی اون دوست نداره ظاهرتو خیلی بده، حتی الان ازش خیلی دلخورم، نمیدونم بهش بگم كه ناراحت میشم از حرفاش یا خودمو عوض كنم مطابق سلیقه اش یا روش دیگه ای هست؟ اگرم خودمو عوض كنم اما این غم تو دلم میمونه همیشه كه همسرم خودمو دوس ندارهـ..... نامزدم راه دوره و هی میگه عكس بفرس برام تا ببینمت اما سر این موضوع دلم نمیخواد براش بفرستم و هی یه چی تو دلم میگه اون كه این ظاهرتو دوس نداره....خیلی ناراحتم اگه میشه سریع بهم جواب بدین چه عكس العملی نشون بدم؟ناراحتیمو بروز بدم؟
آیا بین گرم مزاج بودن یك مرد و هنر ارضاء همسرش رابطه ای هست؟
یعنی همه یا اكثر مردهای گرم مزاج میتونند همسران شون رو راضی نگه دارند(در صورت سلامت جسمی مرد وفرض گرم مزاجی زن و با فاكتور گرفتن مواردی چون زود انزالی و ...).
مهارت جنسی و هوش جنسی چقدر به مزاج جنسی ارتباط داره؟
اخلاق آدم ها در رفتار جنسی شون چقدر اثرگذاره(مثلا آدم های شوخ طبع و جذاب یا آدم های كسل كننده و خنثی یا آدم های منضبط و قانونی و ...)
و در آخر آیا میشه گفت غالبا مهارت جنسی رو افرادی دارند كه تجربه ارتباط های مختلف و متعدد رو دارند؟
ببخشید سوالاتم زیاد شد خانم دكتر
متاسفانه هر چقدر مطالعه كردم نتونستم جوابی برای بعضی سوالام پیدا كنم
از وقتی كه میگذارید صمیمانه تشكر میكنم.
من یه دختر 23 ساله هستم كه تو دوران نامزدی طلاق گرفتم . بعد ازاون قضیه خواستگارایی داشتم كه وقتی موضوع نامزدیمو بهشون گفتم دیگه نیومدن. در ضمن وقتی هم میان برای تحقیقات از همسایه ها،همسایه ها یك كلاغ چهل كلاغ میكنن . دیگه امیدی به آینده ندارم . نمیدونم باید چیكار كنم .به هم خوردن نامزدی یا طلاق كه جرم نیست. چرا باید به خاطر یه تصمیم اشتباه این جوری آینده من خراب بشه. من میخوام زندگیمو با صداقت شروع كنم ولی كسی معنی صداقت با چیز دیگه رو نمیدونن. لطفا كمكم كنین من چیكار كنم؟؟
راستی یه مشكل دیگه كه دارم همیشه دوست دارم دیگران به من محبت كنن میدونم نباید منتظر محبت كردن دیگران بود اما به تازگی من یه دوست ده سالمو یه جورایی تقریبا از دستت دادم هنوز دوستای خوبی هستیم مشكلی از این قضیه نیست اما یه نفر جدید اومده این وسط كه با اون خیلی صمیمی شده چون هر شب پیش هم هستن و حرفاشونو به هم میزنن. راستش من دركش میكنم چون نزدیك تره و دائما پیش شه اما وقتی برام تعریف میكنه چی شد و چقدر نگرانشه خیلی غصه می خورم چرا به من محبت نمیكنه اما اون....
من پسری 18 ساله هستم و در خانواده ای مذهبی زندگی می كنم.
مادرم اعتقادات مذهبی زیادی داره و چند وقته فهمیده من دوست دختر دارم و شدیدا ناراحته و به من گوشزد میكنه كه این كارهارا باید بذارم كنار و تمام ذهن و فكرش شده این كه من دوس دختر دارم.
می خواستم بدونم چه باید بكنم؟صبر كنم تا فراموش كنه؟ اصلا فراموش میشه؟
و این كه نمی تونم این رابطه رو به دلایل شخصی تموم كنم و مادرم هم واسم مهمه كه داره اذیت میشه .به دروغ بهش بگم كه رابطه رو تموم كردم ؟
لطفا یه راهی جلوم بذارین.
ببخشید طولانیش میكنم این مسأله هم دارم كه گاهی اوقات نباید به دل یا به خودم بگیرم من گاهی اوقات میام كه به خود نگیرم میگم الان میگه چه ادم بی خیالیه اصلا به خود نمیگیره.یعنی نشانه دهن بینیه؟
ولی دوران نامزدی دوران آشنایی برای دو طرف و وقتی ببینن هیچ تفاهمی با هم ندارن باید به خاطر حرف مردم برن زیر یه سقف و یه زندگی رو شروع كنن در حالی كه میدونن غلطه.جدایی دو نفر از هم دیگه دلیل بر بد بودن یكی از طرفین نیست فقط چون معیارها،ملاك ها ،عقاید و دنیاشون با هم تفاوت داره زندگی زنا شویی رو شروع نمیكنن و از هم جدا میشن،در حالی كه این دو نفر میتونن با كسی دیگه ای زندگی خوبی داشته باشن.
تو مدت این ٤ ماه كه با هم در رفت و امد هستیم تا به الان رفتار خاصی از ایشون ندیدم كه بخواد توجهم رو جلب كنه كه بخوام بهش فكر كنم كه میتونم با این رفتار یا تفاوت كنار بیام یا نه. یه مسئله دیگه كه فكرمو درگیر كرده اینه كه مگه امكانش هست ٢ نفر در این حد اخلاقاشون با هم سازگار باشه؟تا به حال هیچ بحث یا اختلافی نداشتیم هیچ برخوردی كه به نظرم منفی یا غلط بیاد ندیدم كه بخوام بهش فكر كنم كه برام قاب قبول هست یا نه تمام رفتارهای ایشون در نظر من پسندیده و مناسب بوده،
مسئله دیگه اینكه چطور میتونم بدون حضور و اطلاع اقوام نامزد كنم؟ یعنی نامزد كنم نشون دستم باشه ولی كسی ندونه؟از یه طرف پدرم خیلی سختشه كه به خانوادش این جریان رو نگه و از طرف دیگه اگه گفته بشه و دعوتشون نكنم دلخوری پیش میاد، مسئله دیگه اینه كه من یك بار نامزد كردم و نامزدیم رو به دلایلی به هم زدم، اقوام كاملا در جریان بودن. این اقا هم كه به خواستگاریم اومد همون ابتدا بهشون گفتم كه یك بار نامزد كردم و به هم خورده، الان هم ترس از این دارم كه اگر اقوام بدونن و بعد دوباره به این نتیجه برسم كه با هم سازگاری نداریم چیكار كنم؟دوست ندارم دوباره مجبور باشم تو فامیل جواب پس بدم .یه مورد دیگه اینكه به خاطر اینكه یه شكست داشتم این بار رو خیلی میترسم. الان خیلی همه چی خوبه ولی وقتی گفت بعد از ماه رمضون خدمت برسیم كه رسمی ترش كنیم و نامزد كنیم انگار آب سرد ریختن روم، واقعا وحشت دارم از اشتباه دوباره. با این وحشتم چیكار میتونم بكنم؟هرچقدر ایشون رو میشناسم و باهاشون رفت و آمد میكنم بیشتر به این پی میبرم كه چقدر معیارهای مثبت و خوبی دارن كه كمتر كسی داره، ولی از اینكه اشتباه كنم، از این كه دوباره بازی بخورم میترسم
ببخشید تست های خاصی هست كه بدونم اختلال دوقطبی دارم یا نه؟چند تا سایت خارجی رفتم اما چون 16 سالمه بعضی تست ها رو كه مربوط به مسائل جنسی و اینا بود و نتونستم كامل جواب بدم سر همین از نتیجه اش مطمئن نیستم.یه مقاله ای خونده بودم در مورد دو قطبی كه میگفت حدود ۶ ماه یبار شخصیت عوض میشه ولی برای من حدود یكی دو هفته یه باره.امكان رفتن به روانشناس و مشاور رو هم ندارم چون خانواده ام شدیدا مخالفن و اعتقاد دارن اصلا مشكل روانی وجود نداره!
بعضی وقتا بی دلیل خوشحالم.بلند بلند میخندم.همه رو دوس دارم و مدام می خوام به یكی محبت كنم.شوخی میكنم و همه رو میخندونم.اما تا حدودا سه چهار روز ادامه داره و بعدش شدیدا از همه متنفر میشم.به كشتن فكر میكنم و فیلم های خشن میبینم و اگه كسی باهام حرف بزنه داد میزنم.سیاه میپوشم و به زور غذا میخورم.اینم حدود سه چهار روز طول میكشه و همیشه پشت سر همن اما بقیه روزا (تو یه ماه)معمولیم.
متاسفانه میگم اصلا امكان رفتن به روان شناس و ندارم.
من دختری هستم ۲۳ساله كه حدود سه سال است با آقایی آشنا شدم كه ایشون از هر نظر مورد تایید و خوب هستن و تمام این مدت این ارتباط برای ازدواج بوده تا اینكه سال گذشته بعد از اینكه كامل به توافق رسیدیم اومدن خواستگاری من .همه چی تقریبا خوب بود كه قبل از عقد متاسفانه اوضاع عوض شد و ازدواج بهم خورد .اما من و ایشون نتونستیم از هم جدا بشیم و رابطه رو ادامه دادیم و خانواده ها رو دوباره راضی كردیم .منتهی مشكلی كه الان وجود داره اینه كه من به تازگی فهمیدم با این آقا اختلافات سیاسی شدیدی دارم و ایشون برخلاف گفته شون در گذشته، از امسال تصمیم گرفتن روزه نگیرن ومیگن طرز فكرشون عوض شده . با توجه به اینكه خانواده من یك خانواده متعصب و مذهبی هستند ولی من زیاد متعصب نیستم با این وجود همیشه نماز روزه برام مهم بوده به نظرتون ادامه ارتباط و ازدواج درسته؟
میخواستم در حد امكان این رفتارهای من رو بسنجید و شما قضاوت كنید.
جریان اینه كه من همه یه تفریح و شادیم رو میخوام با خانمی كه باهاش آشنا شدم بگذرونم ، در صورتی كه اگه بخوام برم جایی كه بدونم نمیاد میگم خوش نمیگذره بهم ، اما ایشون اینجور نیستن ، كلاس های خودشو میره ، برنامه های خودشو داره ، و به قولی فكر نكنم بخواد شادیشو تقسیم كنه.
هر بار كه صحبت كردیم و بحثی شد میگن گیر میدی . میدونید من شاید تنها دلیل مخالفتم یا به قول خودش گیر دادنم ، جو این محیط ها هست. به نظرتون با مادرش صحبت كنم یا بیخیال بشم ؟
یه سردرگمی بدیه . راهی هست كه بتونم تشخیص بدم اصلا نظرشون با نظر من یكیه !
ممنون .
خسته نباشید
من به همكارم علاقه دارم ، ولی ایشون میگن قصد ازدواج ندارن . خانواده ها موافقن .خودشم موافقه ولی میگه یه حسی از درون نمیذاره مثل یه نوع وسواس خودشم كلافه شده میخواستم ببینم ما باید چیكار كنیم تا حس اعتماد و ازدواج در خانوم به وجود بیاد لطفا راهنمایی كنید .
همچنین میگن كه باید انتخاب كنی میخوای شاغل شی یا نه. من میگم مهم نیست برام چون نشم هم به درد خودم میخوره. میگن نه . باید هدف داشته باشی.
ایشون به گروه طبیعت گردی میرن و لیدر گروه آشناشونه .وقتی میگم چرا منو همراهش نمیبره ،میگن چون میدونم حساسی نمیخوام بیای و بیخودی حساسیت به خرج بدی !
دیروز در این موردها حرف زدیم ،ایشون گفتن منم زندگی خودم رو دارم ، دوست دارم زندگی كنم و واسه آینده ام تصمیم بگیرم و توهم جزئی از زندگیم هستی !
خواستم با مادرشون صحبت كنم ،هرچی باشه مادرشونه و خیلی بیشتر من اخلاق و خلق و خوی ایشون رو میشناسه !
به نظر خودم تنها دلیلم ترس از دست دادنشه یا علاقه شدید به ایشونه ! اطرافیانم همیشه كم محلی و بی محلی رو توصیه میكنن ،اما نمیتونم !
فكر میكنم با این كلاسا و برنامه ها سعی به كم كردن من تو زندگیش رو داره ! یه جورایی عدم عادت و وابستگی پیدا كردن
من ۴۵ سال دارم و متاهلم، حدود ۵/۵ سال پیش ازدواج كردم.
بچه كوچك خانواده هستم با ۴برادر و ۲ خواهر. تو انگلیس زندگی میكنم و زندگی خوبی دارم.
نمیتوانم باور كنم كه ۴۵ سالمه. همهاش فكر میكنم هنوز جوان هستم و حدود ۲۰سالمه،
چون وقتی میبینم ادم های هم سن و سالم دارای مغازه و شركت هستند یا مدیریت میكنند به خودم میگم انگار من مشكلی دارم!
نمی دونم ایا هیچكس نمیتواند قبول كند كه بزرگ میشه یا پیر میشه یا فقط من این حس را دارم.
سپاسگزارم از وقتی در اختیار من میگذارید .
من مدتی ست با دختری عقد كرده ام .تقریبا معیارهای من برای انتخاب ایشون رو دارن ولی یه موضوعی رو من بعد از عقد متوجه شدم كه نامزدم از ناحیه دست و پا در دوران بچگی دچار سوختگی شده و الان جاش مونده كه به من نگفته بودن،وقتی ازشون علت و پرسیدم گفتن چیز مهمی نبوده كه بخوان عنوانش كنن .ولی الان من دودل شدم كه آیا زندگی مشتركمون رو شروع كنیم یا نه و از هم جدا شیم؟
من توی دو راهی موندم لطفا كمكم كنید. در ضمن اینم بگم نامزدم از نظر قیافه مورد قبول همه و خودم هستن.
ممنون.
پدرم میخواد از خواستگارم تحقیق كنه،ولی چون تا به حال این كار رو انجام نداده نمیدونه چه جوری و از چه كسایی چه سوالاتی رو بپرسه. میشه لطفا راهنمایی كنید؟
خسته شدم از این همه نقش بازی كردن. من مجبورم همیشه شاد باشم بخندم حتی دروغ بگم تا كسی نفهمه من با خانواده م زندگی نمی كنم. حتی تو خونه كسی با من حرف نمیزنه . جرات ندارم تو خونه غذا بخورم. هفته ای یه بار حموم میرم . خواهرم نمیذاره تو حموم لباس بشورم. جرات ندارم تلویزیون ببینم .ساعت 8 شب كه میام خونه میرم تو اتاق تا فردا صبح.
هر خواستگاری كه برام اومد حتی الان كه خواهرم 33 سالشه مادرم باز میفرسته برا اون.
نه خانواده ام دوستم دارن نه آرامش دارم نه گردش
زندگیم شده كار كار كار كار و دروغ برای حفظ آبرو.
از افسردگی و تنهایی خسته شدم . هر چه دعا می كنم مستجاب نمیشه .
فقط آارزوی مرگ دارم.
من تموم چیزایی كه یه دختر داره دارم اما همه قبولم دارن الا خانواده ام . تو محیط كار برای همه سوال شده كه چرا ازدواج نمی كنم .چند تا همكارا برا اقدام كردن اما من هربار ترسیدم.
به نظرم تنها راه حل من مردن
هر چند زیبایی و تناسب اندام از پارامترهای مهم برای ازدواج است اما دیانت و نجابت و درك و فهم و مسئولیت پذیری و شغل و تحصیلات و اصالت خانوادگی بسیار مهمتر از زیبایی ظاهر است . صورت زیبای ظاهر هیچ نیست / ای برادر ، سیرت زیبا بیار
نمیدونم از كجا شروع كنم.خسته شدم از خودم.
خیلی زودرنجم خیلی.
با كوچكترین چیزا كه واقعا خنده داره ناراحت میشم. خودمم ی وقتایی خجالت میكشم میگم واقعا همچین چیزی ناراحتی داره؟فرضا دوستم میگه پروفایلت زشته ناراحت میشم. مامانمم نگرانه میگه تو اگه ازدواج كردی میخوای چیكار كنی؟مشكلات بزرگتر از اینا هست كه اینا در برابرش بچگانس....خودمم ی مدت بگذره میگم واقعا از این چیز ناراحت شدم؟
بعد از ناراحت شدنمم باید با یكی حرف بزنم حتما.فرضا خودم میدونم خب هر كی هر چی دوست داره میذاره پروفایلش اما حتما اینو باید یكی بم بگه. شوهر خواهرمم میگه اینا چیزایین كه ناراحت میشی ؟اینا كه خیلی كوچیكن پس بعدا میخوای چیكاركنی میگمش كوچییییكن؟
واقعیت همه میدونن من خیلی زودرنجم. و لوس میدوننم.چون بچه ی اخرم هستم. خودم۱۶ساله هستم.و ی خواهر و برادر دیگه دارم(خواهرمم خیلی زودرنجه)
امیدمو از دست دادم.فك نكنم این عادت تغییر كنه. با من میمونه:'(
مادرم به قول خودش پلاستیكم میخره ذوق میكنه اما من طلا خریدم اونم چیزایی كه دوست داشتم و اصرار داشتم كه بخرم ولی رسیدم خونه خیلی خوشحال نبودم با اینكه مامانم میگه قشنگن اگه نبودن كه نمی خریدم. از این حسم بدم میاد. ایا میشه مشكلم رو حل كرد؟
من دختری هستم 15ساله مدتی است مادرم با مردی ازدواج كرده كه این آقا از نظر فرهنگی خیلی با ما فرق داره این اقا شكاك, متعصب و خیلی بد دهن هستند .هر روز هم به من گیر میده من رو با حرفاش اذیت میكنه .من تحت فشار روحی شدیدی هستم. واقعا نمیدونم باید چطور با این اقا رفتار كنم .لطفا كمكم كنید.
من دختری 29 ساله ام. دو سال قبل یه پسر اومد تو زندگیم در حد دو روز .وقتی خودشو معرفی كرد شغلشو دوست نداشتم .صافكاره .بهش جواب رد دادم . امسال متوجه شدمكه مشخصاتی كه بهم داده دروغ بوده. دوباره بهم پیشنهاد داد ولی بهم گفته قبلاً ازدواج كرده یه دختر 2 ساله داره. زنشو نمیدونم طلاق داده یا فوت كرده . گفتم چرا اسم زنت تو شناسنامت نبود میگه ثبت نكردم. من حرفشو باور نمیكنم . من بهش گفتم نمیتونم دختر دیگران رو قبول كنم . اصرار داره باهاش حرف بزنم اما قبول نكردم . نمیدونم چكار كنم بدونم راست میگه یا دروغ .چه جوری بهش بگم از حرفام ناراحت نشه . ممنون میشم اگه راهنمایی كنید . زود جوابم بدین .
هر كی بچه رو میگیره میره تو سر و صورتش نمیذاره بقیه ببیننش. عكس میخوام ازش بگیرم میگه منم باید تو عكس باشم.محبت كافی بهش میكنیم.در كنار هدیه به بچه خانواده اونا و ما بهش كادو دادیم كه حسودیش نشه. اما خب به خاطر سنش مسلما بلد نیست بچه رو بگیره.باهاش بازی میخواد كنه ولی یه جوری دستاشو میگیره .ما هر لحظه نگرانیم بچه دور از جون چیزیش شه.مهمونا هم تعجب كردن.
نمیدونم چیكارش كنیم. به نظرتون حسودیش شده همبازی میخواد یا چی؟ (میدونم ممكنه رفتارای منم اشتباه باشن اما واقعا عصبانیم میكنه)مامانشم همه جوره بهش میگه با مهربونی با عصبانیت.اخه واقعا حرص در میاره. بچه كوچیكه و ضعیف. چی بهش بگیم درست شه؟
خیلی ممنون از سایتتون
من خانمی ۳۲ هستم. من عادتی دارم كه مرا بسیار اذیت میكند.وقتی با همكاران،خانواده یا دوستان صحبت میكنم مدام نگران هستم كه كسی از حرفم رنجیده باشد . به همین دلیل بعد از بحث ها و صحبت ها وقتی احساس میكنم شاید این حرفی كه زدم فلانی را ناراحت كرده میروم از آنها میپرسم ناراحت شدی این موضوع برایم زیاد اتفاق افتاده یا همكاری داشتم میخواست ضامن وامش شوم شناخت زیادی از او نداشتم از طرفی اگر برای او ضامنمیشدم نمیتوانستم برای وامپدرم ضامن شوم بعد از پاسخ منفی به او چند روز ذهنم ناراحت بود .
خیلی نگران ناراحت شدن اطرافیانم هستم .این موضوع اذیتم میكند.
مردی هستم 32 ساله. نزدیك به سه سال است ازدواج كرده ام. اختلاف سنی ما حدود 9 سال است. البته قابل ذكر است همسرم از نظر توان برخورد و رفتاری این اختلاف را با بنده ندارد.
بنده با همسرم یك سری مشكلات دارم. مهمترین آن این است كه هر گاه با ایشان مخالفتی می كنم. ایشان دعوا راه می اندازد و ناراحت می شود. به عبارتی قهر می كند. اگر به رفتارش و طرز برخوردش هم اعتراض كنم در كلام اول می گوید «طلاقم بده برو. من از خدام هست كه تو طلاقم بدی و بری. آزاد میشم واین حرفا».
خب این حرف مرا بهم می ریزد و واقعا من را ناراحت می كند. از طرفی اصلا از من حرف شنوی ندارد. من حقیقتش از علاقه اش به خودم مشكوكم. نمی دانم واقعا به من و زندگیش علاقه دارد یا نه؟ و طرز برخورد با او را وقتی حرف از طلاق می زند را نمی دانم.
خیلی دوست داشتم در این زمینه من را راهنمایی كنید.
در رابطه با كمك هم همین كار رو كردیم قبلا و میكنیم.برای شیشه آوردن لباس و از این قبیل ازش كمك میخوایم. خواهرمم گاهی بغلش میكنه بهش محبت میكنه اما به محض اسم آوردن بچه یا رفتن پیش اون سریع میره سمت بچه و بوسش میكنه و میره تو صورتش.منم خیلی باهاش بازی میكنم مامانم رفت بیرون و براش بازی فكری و سی دی خرید خیلی ذوق زد اما چه فایده. باهاش منچ بازی میكنم. خط نقطه هر چی كه بگین. ولی لجباز شده. مثلا میگه تا من شش نیارم نباید بازی كنی.یعنی همه به خاطر اومدن بچه است؟
چیكار كنیم كه حس بدی به برادرش نداشته باشه؟
ممنون
پدرم میخواد در مراسم مهر بری گرفتن حق طلاق رو هم مطرح كنه و از خانواده داماد درخواست كنه كه حق طلاق رو هم به من بدن، حالا من در مورد نحوه درخواست و بیان این مطلب راهنمایی میخواستم، چه جوری بیان بشه بهتره چون خیلی وقتها طرف مقابل میگه هنوز شروع نشده حرف طلاق نزنید و از این جور صحبت ها
میخواستم راهنماییم كنین كه چجوری مطرح بشه كه احتمال موافقت خانواده داماد و داماد بیشتر باشه و هم اینكه وجهه بدی نداشته باشه مطرح كردن این مطلب
ممنون
ممنون از پاسختون
از نظر شرایط و فرهنگ جوری هست كه من بتونم خودم با داماد در مورد حق طلاق صحبت بكنم، ولی باز هم نمیدونم از تظر جمله بندی دلایل و لحن صحبت چه جوری باید مطرحش كنم .ممنون میشم بازم راهنماییم كنید
من زود رنجم...اعتماد به نفسم نسبتا پایینه. جدیدا هم چند كیلو اضافه كردم و تپل شدم...برنامه خوابم بهم ریخته و ساعت سه میخوابم و دوازده یك بیدار میشم. آشپزی هم بلد نیستم. اینا ایراداییه كه جدیدا گیر دادن بهش.
قصد رفتن به مشاور دارم ولی فعلا نمیتونم. اگه خدا بخواد احتمالا ماه دیگه برم. ولی خواهش میكنم ازتون كمك كنید نمیكشم دیگه. مدام جارو میكشم .ظرف میشورم .اشپزخونه رو تمیز میكنم.كمك میكنم.مهمون میاد همه كارا با منه.گذاشتن لباسا تو لباسشویی و چایی درست كردن همیشه با منه سفره جمع كردن همیشه با منه. درسته كارای سختی نیستن اما هر كسیم جای من باشه بهش بگن تو هیچكدوم از این كارارو نمیكنی خسته میشه. اما گیر دادن به نیمه خالی لیوان و نیمه پر رو نمیبینن. دیگه حال و حوصله هیچی رو ندارم.راستی اینم بگم همیشه آدم خوبه خواهرمه ولی نود درصد اونه كه تیكه میندازه كه مامانم گیر میده.
خانمی متاهل، شاغل و دارای یك فرزند هستم.
من در رابطه با خانواده همسرم خیلی دچار افكار منفی می شوم. البته باید اضافه كنم این افكار بعد از این كه حرفی می زنند كه مرا می رنجاند پیش می آید. مثلا در مورد جهیزیه ام نظر می دهند كه فلان چیز خوب نیست یا فلان چیز را نداری. من در ذهنم تصور می كتم فلان مطلب را در مورد جهیزیه خواهند گفت و من فلان جواب را خواهم گفت. گاهی ضربان قلبم تند می شود. با این كه این افكار هرگز اتفاق نیفتاده اند ولی من دچار اضطراب می شوم و حتی گاهی موقع ملاقات با آنها استرس دارم. كنترل افكارم برایم سخت شده است.
مادرشوهرم اصرار دارد به من بفهماند جاری كوچكترم خوب تر است و حتی در حضور او گاهی مطالبی در طرفداری از او می گوید و از او تعریف می كند. گاهی در خانه هنگام آشپزی یا هر كار دیگه ای به ذهنم خطور می كند در حضور او مرا دوباره تحقیر خواهد كرد و استرس می گیرم. در واقع یك پیش زمینه ای هست و من آن را در ذهنم بزرگ می كنم.
همسرم دانشجوست و در تمامی این سال ها از نظر مالی من خیلی حمایتش كردم . از این كه برای این مطلب قدر و منزلتی قائل نیستند بسیار دلم می شكند.
من خیلی كم توقع بودم و مراسم عروسی بسیار ساده ای داشتم ولی برایشان ارزشی ندارد. البته همسرم همیشه قدردانی می كند.
این استرس روبه رو شدن و ترسی كه به وجود آمده بسیار اذیتم می كند.
مدتی میشه حس پوچی بهم دست داده ! با این كه محل خدمتم عالیه و تایم اداری داریم،اما نمیدونم چی شده
روزا تكراری میشن برام ! حس خستگی ، كلافگی ، بی حوصلگی ، عصبی بهم دست داده و این چیزا خسته كننده شده برام.
قبل از شروع شدن تابستون كلی برنامه ریختم.حتی اونقدر زیاد بودن كه مجبور شدم از خیلیاشون بگذرم.
اما همزمان با شروع شدن تابستون یه قضیه ای پیش اومد كه حدود یه ماه تقریبا سرم شلوغ بود. الان كه رفع شده مدام امروز و فردا میكنم برا برنامه هام. چهار روز دیگه عروسی داریم. با خودم میگم بعد عروسی.ولی بعدش فكر كردم اخه دلیل از این چرت تر؟
هیچ انگیزه ای برای شروع برنامه هام ندارم. كلاس كه هر وقت میام ثبت نام كنم آخر هفته است. خلاصه از گشت و گذار تا دكتر رفتن و رژیم گرفتن و باشگاه و مطالعه و..... همه اینا هیچكدومو انجام ندادم. خسته شدم. خیلی بیكارم و وقتم همش با گوشی میگذره. حتی نمازمم قطع شده و پیشنویسای كتابای مدرسمو كه میخونم از الان تنبلی خوندنشونو دارم.
ازتون خواهش میكنم كمكم كنید
همسر من دمدمی مزاجه و هربار بدون هیچ دلیلی خیلی مهربان و یهو خیلی بد میشه خیلی صبوری كردم و همیشه با مهربانی در كنارش بودم و تو تمامی شرایط تنهاش نمیذارم تا اینكه حدود دو هفته به سفر كاری رفتم. وقتی برگشتم گذاشته رفته خونه مادرش. هر چقدر باهاش حرف میزنم فقط میگه دیگه حاضر به ادامه زندگی نیست .مات و مبهوتم .هیچ مشكل و دعوایی نداریم. كمتر از گل هم بهش نگفتم . چیكار كنم خیلی نگران خودش و زندگیمون هستم. دیگه نمیدونم چیكار كنم ؟
اما بازم تنبلی. اگر جور شد حتما به مشاور برای برنامه ریزی ،آخر تابستون مراجعه می كنم . اما برای تنبلی چیكار كنم ؟همش می گم از فردا.یه شعر كوتاه گذاشتم حفظش كنم از كتابمون اونم تنبلیم می شه.
شما چه راهكاری دارید؟
خیلی ممنون از سایتتون و شكیباییتون.
دختری 30ساله لیسانس هستم دارای موقعیت شغلی خوب و خودم هم فردی باهوش هستم . دختری دست و پاچلفتی نیستم اما دارای اعتماد به نفس بسیار پایین هستم كه باعث از دست دادن خواستگارانم می شود چون خودم را دست كم می گیرم و سطح خودم را خیلی پایین می آورم. در تصمیم گیری ازدواج خیلی مشكل دارم طوری كه برای هرخواستگار باچندین نفر مشورت می كنم ونظرات افراد را می پرسم.
درحال حاضر خواستگاری دیپلمه دارم 39 ساله كه از لحاظ اخلاقی بسیار مورد پسندم است . اما مشكلی كه برایم ایجاد دودلی در ازدواج كرده است فاصله سنی و كم مویی و سفیدی مو ست و اینكه ایشان هرچه من می گویم قبول می كنند . اما كمی چهره اش به دلم نمی نشیند . می گویندوقتی عقد كردید مهرتان به دل همدیگر می افتد. البته ناگفته نماندحس بدی نسبت به ایشان ندارم.
ایشان فردی هستند كه فقط سركار رفته و كاركرده اند و از لحاظ مادی پس اندازی برای زندگی و یك ماشین دارند. نمی دانم چكار كنم .
خانواده ام می گویند سن ات بالا می رود و خواستگار بهتر نمی آید .
لطفا راهنماییم كنید ودر ضمن اگر مراكز مشاوره ای رایگان یا با قیمت مناسب سراغ دارید معرفی كنید با تشكر.
من 28 سالمه قدم 150 و وزنم 48 است.تا حالا خواستگاری نداشتم كه به دلم بنشینه بجز یه مورد . احساس می كنم به خاطر قدم نپسندید از روزی كه رفته همش خودم سرزنش می كنم می خوام بدونم واقعا قدم كوتاه چكار كنم .
یه مسأله ایهست خیلی اذیتم میكنه.یه عادت خیلی بدی دارم كه وقتی مثلا حرفی میزنم كه نباید میزدم یا كاری كردم كه نباید میكردم یا هر چیزی....مدت زمان زیادی ناراحتم میكنه و تو دلم میمونه . نه كه كینه ای باشم ولی به قول معروف رو دلمه.گاهی از رو چهره ام افراد میفهمن چمه یا كم اشتها میشم گاهیم به ظاهر میخندم اما درونم نگران و ناراحتم. جوری كه حتی گاهی اوقات یادم میره از چه مسأله ای اما ناراحت میمونم. یا گاهی خرجم میره بالا و مادرمم بنده خدا هیچی نمیگه اما تا یكی دو روز عذاب وجدان دارم كه چرا انقدر ولخرجی كردی(درصورتی كه لازم داشتم و اصلا ولخرجی نبوده) یا جدیدا یه حیوون خانگی گرفتیم. من میگم پسش بدین مطمئنم وابستش میشم و بعدم اگه مرد غصه میخورم. برادرم چون دوستش داره میگه نه نگهش میداریم. انچنان ناراحتم و سر دلمه كه اشتهام كور شده و دیروز همه میگفتن پس چته نه ناهاری خوردی نه شامی.بیرون رفتم دلم براش تنگ شد. به مادرم گفتم بابا من وابستش میشم پسش بدین.ببخشید زیاد حرف زدم. شما بگین من چیكار باید كنم؟
بنده یه خصلت بد دارم اینه كه تنبلم.كار خونه بلدم ولی تو درس خوندن و یادگیری مسائل جدید بی حوصلم. ناامیدم از تغییر دادن خودم. یه درصد امید دارم اونم اینه كه از شما كمك بگیرم. متاسفانه اتفاقات برام درس عبرت نمیشن كه این تنبلی رو بذارم كنار.نمیخوام عقب بمونم از بقیه.اما از طرفی نا امیدم از تغییر.شما بگین چه طور میتونم این تنبلی رو ریشه كن كنم؟
اما هیچكدومو به شكلی انجام ندادم كه همه وقتی اسمم رو اوردن بگن تو فلان چیز استاده. هر كلاسی میخوام برم بهم میگن یه چیزی برو كه به دردت بخوره(طراحی چهره خیلی دوست دارم اما میگن به درد نمیخوره). موندم چه كلاسی برم كه به درد ایندم بخوره. زبان علاقه ندارم.ولی به هنر علاقه دارم.اما هر چیزی رو تا یاد گرفتم ول میكنم .نمونش قالیچه....یكی درست كردم .دومیه چند ساله ناقصه. یا روبان دوزی....ویترا هم همین طور.به مادرم گفتم هنرم چیه كلی فكر كرد بعدش یه سری چیزا گفت كه ربط نداشت. خیلی ناراحت شدم كه هیچ هنری ندارم. درسته اینارو بلدم اما چون انجام نمیدم وقتی ازم میپرسن هنرت چیه هیچی نمیتونم بگم.خوش هیكل نیستم دختر ارومیم و همه فكر میكنن چیزی بلد نیستم.۱۶سالمه.شما بگین چیكار كنم دلم میخواد یه كار موثر انجام بدم كه مقام بیارم. باعث افتخار باشم نه سرافكندگی
در این پیام فقط میخواستم از زحماتتون تشكر كنم. بنده خودم تا به حال دو سه سوال فرستادم و جوابهای خوبی هم گرفتم. اما همیشه به این قسمت سایت (كه من اسمشو میذارم كلاس درس زندگی) سر میزنم. چرا كه پاسخ هایتان به هر شخص جنبه عامیانه هم داره و از داخل این پاسخ ها نكات زیادی برای اجرا در زندگی خودمون پیدا میكنیم.
در پایان به عنوان پیشنهاد اگه برای همین قسمت مشاوره یك كانال تلگرامی ایجاد كنید خواهید دید كه چقدر كلاس درستون گسترده میشه و به تعداد بیشتری انسان كمك خواهد شد.
موفق و مؤید باشید.
مدت ٧ ماه هست كه با خواستگارم در رفت وا مد هستم و قرار هست كه برای مهر برون تشریف بیارن موضوعی كه هست موضوع مهریه هست كه ما تو خانواده رسم كمتر از ٣٠٠ سكه نداریم ولی داماد مهر رو ١١٠تا سكه مطابق با مهریه اون یكی عروسشون گفته و خواهرهای خودش هم ١٤ سكه بوده مهرشون، با توجه به اینكه نه خودم و نه پدرم با مهر ١١٠ سكه موافق نیستیم چطوری میتونیم در جلسه مهر برون داماد رو متقاعد كنیم كه مقدار مهریه رو بالاتر ببره؟
سوال دیگه اینكه داماد از من نظر پدرم رو در مورد این مقدار مهر پرسید و من گفتم اصلا قبول نمیكنه در جواب من به شوخی گفت بقیش رو خودش بده! این حرف ایشون فكر من رو یه مقدار درگیر كرد این حرف نشون دهنده خصلت خاصی در ایشون نیست؟
شاید سوالی كه بخوام بكنم خیلی تعجب اور باشه و تا حالا یه همچین موردی ندیده باشید ولی خب میگم
من هانیه هستم ۲۳ سالمه و در یكی از شهرهای المان زندگی میكنم مجرد هستم و خوب طبعا با خانواده خودم زندگی میكنم كه البته اینجا اكثرا خونه های جدا دارن بچه ها یی كه از ۱۸ به بالا میشن ولی خب من اصلا تمایلی به جدایی از خانوادم ندارم . تا وقتی ایران زندگی میكردیم به هیچ عنوان اجازه بیرون رفتن نداشتم خیلی افسرده و تنها بودم هیچ دوست صمیمی نداشتم .اعتماد به نفس نداشتم . خیلی سریع ناراحت میشدم و گریه میكردم .همیشه تنها بودم دیدن هم سن و سالای خودم كه با هم هستن كه میخندن و خوشحالن منو داغون میكرد از این مهاجرت اجباری خیلی خوشحال بودم كه بالاخره شاید یه ازادیایی به دست بیارم بتونم مال خودم باشم انقدر كنترل نشم كه كجایی زود بیا كدوم گوری هستی كی میای كجا رسیدی
ولی خب ترس هم بود چون محیط جدیدی بود و میخواستم دوستانی برای خودم داشته باشم و ارتباط برقرار كنم.
تو اولین مدرسه ای كه رفتم كه خب پسر و دختر قاتی هستن .در مدارس دوستان زیادی پیدا كردم كه باهاشون از ته دل میخندیم و خوشحال بودم هر اخر هفته میرفتیم پارك گردش پیك نیك میرفتیم و خب مثل همیشه حق نداشتم شب برم خونه كه خب برای من همینشم غنیمت بود و خودمو زود به خونه میرسوندم.
اما مدتیه كه پدرم میگه چرا دوستات پسرن چرا با پسرا میری بیرون با اینكه خوب دختر هم هست بین ما من فقط تنها نیستم و تنها نمیرم تو جمعی كه فقط من جنسه مونثش باشم .
اما خب مادرم و پدرم حرف مردم خیلی براشون مهمتره تا حرف دخترشون كه ۲۳سالش شه و باعثه خجالتمه كه بگم پدر و مادرم اجازه نمیدن اخر هفته ها برم بیرون.
میگه اگه مردمم تورو بیرون ببینن كه با پسرها هستی برامون حرف در میارن.
ولی من كه نمیتونم بگم من با تو میرم بیرون چون دختری ولی فلانی نیاد چون پسره.
دیگه واقعا نمیدونم چیكار كنم.
از خودم خجالت میكشم كه ای حال و روزمه.
تا میخوام برم بیرون باید به هر دوشون یه ساعت توضیح بدم .اخرم با گریه برم بیرون
شما كه مشاورین بگین.
اینا ادمای مریضی نیستن؟
من به تازگی خونه خریدم و به خانواده همسرم ز نگ زدیم و اطلاع دادیم كه داریم جابه جا میشیم البته مادر همسرم و بعد پدر همسرم نبودن منزل كه باهاشون صحبت كنیم اما به مادر شوهرم گفتم فلانی اومد بگین حتما خوشحال میشه .بعد 15 روز كه زنگ زدن خونه ما و دیدن كه جواب نمیدیم تازه مادرهمسرم میگه به پدر شوهرم كه آهان فلانی زنگ زد 10 روز پیش گفت داریم جابه جا میشیم.خلاصه پدر شوهرم به موبایل زنگ زد.
اومدیم خونه جدید و از منزل جدید زنگ زدم به موبایل پدر شوهر كه دیگه ایشون یادشون نره و بگن به بقیه و شماره جدید دادیم تا حالا هفت روزگذشته یه زنگ نمیزنه مادر شوهرم تبریك بگه ومباركی بگه من خیلی بهم برمیخوره البته بگم كه ما در شهر دیگه ساكن هستیم و اونا در تهران. به نظرتون من حق ندارم ناراحت بشم یا از شون گله كنم ؟یا همسرم اگر زمانی مادرش زنگ زد بگه چرا زنگ نمی زنیدخوشحال نیستید ما خونه خریدیم و اینها؟ و سوال دوم وقتی پدر شوهرم زنگ میزد خونه قدیم و ما جواب ندادیم و نبودیم میزده به موبایل همسرم كه درگیر اسباب كشی و اینها بودیم متوجه نشده و جتد با زنگ زده اما به من و گوشی من نمیزنه خب خیلی نگرانن نباید شماره همراه من رو هم بگیرن به نظرتون؟این بی اهمیتی به من و بی احترامی نیست؟
من میگم شاید چون همه خونه به اسم من شده مادرش ناراحته و زورش میگیره البته من شاغلم و تمامی اقساط رو خودم میدم و با توافق كامل همسرم سند زدیم .
سوالی داشتم از خدمتتون.
در جایی مطلبی خوندم كه نوشته بود برای شناخت همسرت توی جمع خانواده و دوستاش اگر تنها نموندی بدون بهترین رفیقته.می خواستم بدونم چقدر این مساله صحت داره. من با نامزدم توی جمع دوستاش رفتم، نامزدم گاهی با جمع اقایون می رفت یه گوشه كه سیگار بكشن و زمانهایی هم كه نیاز بود كمك كنه برای كمك به بقیه می رفت. خب چون همه غریبه بودن و بار اولی بود كه می دیدمشون یه مقدار تو این موقعیت ها احساس تنهایی می كردم ،ولی در كل حواسش بهم بود و گاهی میومد پیشم
می خواستم ببینم نظر شما چیه؟
من خیلی عصبی ام و اصلا نمیتونم اعصابم رو كنترل كنم یعنی كوچكترین مسأله میتونه اعصابم رو داغون كنه و این عصبانیت به حدی میرسه كه حتی تا ازبین بردن خودم پیش میرم. نمیدونم چكار كنم كه خوب بشم؟
اگه پاسخ رو به ایمیلم هم بفرستید ممنون میشم.
باتشكر
من یك مشكل خیلی بزرگ دارم . حدود یك سال و نیم است عقدم امانمی توانم به شوهرم اعتماد كنم یعنی فكر می كنم اصلا دوستم ندارد،چون ده سال طول كشید كه ما باهم ازدواج كنیم فكر می كنم دوستم نداشته كه در این ده سال دنبالم نیامده است.نمی دانم باید چكار كنم كلافه شدم؟
باتشكر
ممكن است ظاهرم اصلا خوب نباشد و خیلی زشت باشد اما ملاك هایی مثل پاكی، ایمان و اخلاقم واقعا عالی است.
من بعد از چند ماه نامزدی چند روز دیگه عقدمه، اما یه موضوعی خیلی منو بهم ریخته، من در بدنم ترك هایی دارم به خاطر چاق و لاغر شدن. این اعتماد به نفس منو داغون كرده همه استرسم واسه لحظه ایه كه همسرم بخواد ببینه، میترسم از این كه توی ذوقش بخوره یا بدش بیاد، روحیم رو داغون كرده، خجالت میكشم بهش بگم، اصلا نمیدونم باید بگم یا نه؟ آخه خیلی وحشتناك نیس . خواهش میكنم زودتر راهنماییم كنین، چیزی به عقدم نمونده و من اعتماد بنفسم در این مورد داغون شده، با نامزدم راجع بهش صحبت كنم؟
بزرگترین اشتباه ما ایرانیان این است كه به ازدواج فكر می كنیم و انجامش می دهیم ولی نمی دانیم كه ازدواج هم نیاز به اموزش داره . فكر می كنیم هر چی از اطرافیان یاد بگیریم و چون ظاهر زندگیشون را هم می بینیم درسته.
به قول یكی شوهر كردن یا زن گرفتن اسونه اما شوهر داری و زن داری سخته.
خیلی دخترای كم سال تر ازدواج كردند و مهارت های زندگی را نمی دونند. ظاهر زندگیشون را با واقعیت زندگی خودت مقایسه نكن. خیلیا حسرت زندگی تو را می خورند.
خواهرم شما هم میلیون ها نعمت دارید ازشون لذت ببر.
ان شاالله تنور دلت گرم باشه.
به نظر شما باید برم مشاوره؟چیكار كنم؟
پیشاپیش از اینكه وقت میگذارید خیلی سپاسگزارم.
امروز یهو داداشم و مادرم بهم گفتن اصلا كارات به سنت نمیخوره . انگار شوهر میخواد.من نوجونم ولی خداشاهده اصلا دختری نیستم كه به پسری نگاه كنم یا كاری یا حرفی....وقتی بهم گفت كارام به سنم نمیخوره خیلی ناراحت شدم.قلبم شكست. مگه دخترای توی سن من چیكار میكنن؟خب من روبان دوزی میكنم كتاب میخونم و.....
من باید چیكار كنم؟دیكه حس میكنم ارزشی برای من قائل نیستن از بس كه مامانم جلوش با من دعوا میكنه و گوشزد میكنه.
چیكار كنم كه منو هم ادم حساب كنن.از خوبیام بگن؟
عارضه بدبینی همیشه یك خصلت بدشخصیتی است؟آیایك فردباشخصیت روانی سالم نبایدبه هیچ وجه چنین ویژگی ای داشته باشد؟همچنین خوش بینی هم میتواندخصلت بدشخصیتی باشد؟
ازراهنمایی های روشنگرشماسپاسگزارم.
موهامو میكنم.درموردش شنیده بودم كه در دوره نوجوانی شروع میشه و.....
اما من به خاطر جنس بد بعضی از موهام این كار رو میكنم. حالا شنیدم همون موها سفید میشن.خیلی ترسیدم اما هنوز اونكارو میكنم.ایا از نظر علمی اینجوره واقعا؟اخه یكی از اقوام میگن قبلا موهاشونو كندن و دقیقا همون قسمت سفید شده. منم نوجونم میترسم موهام سفیدشن....چیكار كنم؟
بنده 44 ساله كارمند و لیسانسه هستم كه از ازدواج اولم یك دختر 17 ساله دارم و دارای وضع مالی خوب هستم كه یكسال پیش مجدد ازدواج كردم با آقایی فوق لیسانس و به شدت وابسته به خانواده كه ابتدا مشخص نبود و گذر زمان مشكلاتی رو برام به وجودآورده 1- دخالت بیش از حد پدر ومادر و خواهران همسرم در زندگیم2- چارچوب و حریم نداشتن زندگی3- بی اختیاری و بی ارادگی همسرم در برخورد با خانواده و تصمیمات زندگی كه اجازه دخالت به خانوادش رو میده 4- پرداخت هزینه های خانواده همسرم به عهده همسر من است كه باعث كم گذاشتن تو زندگی خودمان می شود و وظایفش رو درست انجام نمی دهد و مدام خودم تقبل هزینه ها رو می كنم به خاطر حفظ آبرو جلوی دختر خودم چون همسرم خرج نمی كند . 5- بی احترامی های مستقیم خانوادش كه وقتی هم همسرم متوجه می شود توجیه می كندكه خانواده ام سنتی و بی سواد هستند و تقاضا دارد بچه دار بشوم تا رفتار خانوادش با من خوب شود كه من نمی پذیرم. ضمنا همسرم دكترا قبول شده و می ترسم همین تفاوت تحصیلات و وضعیت مالی خوب من نسبت به همسرم باعث به وجودآمدن مشكلات در آینده شود.لطفا راهنمایی ام كنید ؟
من یه پسر8 ساله دارم .از یه طرف خیلی دوست دارم بچه دوم داشته باشم اما كلا آدم ترسویی هستم و یاد بیمارستان و عمل و سزارین میفتم كه چقدر سخت بود پشیمون میشم.از طرفی میگم درآینده پسرم نگه چرا براش خواهرو برادری نیاوردم و ضربه بخوره ؟یا میگم شاید نتونم اونو تامین كنم . ما وضع متوسطی داریم و شاید در آینده باابن همه امكانات تازه ناراحت بشه كه توان رسیدن به منو نداشتین چرا بچه دوم؟البته خودم خیلی كم حوصله ام و دوس دارم دیگه به خودم برسم احساس می كنم بچه دوم بازم منو از خودم دور میكنه و باید درگیر بشم بازم بچه پوشك گریه شبانه و .دلم می خواد برم استخربرم باشگاه به كارام برسم و با همه توانم به پسرم و همسرم ؟واقعا نمیدونم تصمیم بگیرم چیكا ركنم؟هركسی بچه دوم میاره منم میگم آخی پسرم تنهاس بارش بچه بیارم باز پشیمون میشم؟همسرم میگه قدرت داشته با ش رو تصمیمت بمون و به خاطردیگران خودتو اذیت نكن اون با هر تصمیم من موافقه با بچه دوم یا همین یك بچه اصلا نظری نداره....شاید همین بی نظربودنش منو اذیت میكنه یا می گفت نترس نگران نباش پشت من نیست .چی كار كنم؟میترسم بیارم بعدا كمك نكنه بگه خودت خواستی كلا زیاد مسئولیت پذیرنیست بعضی وقتها میگم چرا به یه بچه دیگه كه وجود نداره ظلم كنم وبیارم تو این دنیا همین یكی بسه .لطفا راهنمایی كنید
بنده یه اقای 26ساله هستم وقصد ازداوج دارم اما هنوز نتونستم یه شریك زندگی انتخاب كنم.هم از فامیل هست وهم غیره اما خودم در انتخاب همسرم موندم.لطفا راهنمایی كنید.
من همیشه وقتی دعوایی میبینم بدنم حسابی میلرزه و خیلی خیلی میترسم(پدرم تن صداش بلنده دعوا نمیكنه ولی صداش جوریه انگار داره دعوا میكنه) منم حسابی میترسم.با اینكه واقعا دعوا نیست.تو بچگیم هم اصلا یادم نمیاد دعوایی دیده باشم كه تو ناخوداگاهم مونده باشه.ممنون میشم كمكم كنین چون وقتی دعوا یا بحث كوچیكی میشه من بدترین افكار میاد تو ذهنم كه یه دفعه جدا شن خدایی نكرده یا.....
خواستم بپرسم اینكه می گویند خودت را دوست داشته باش و به خودت احترام بگذار ، یعنی باید چكار كنیم كه خودمان را دوست داشته باشیم و ضمنا كتاب هایی در رابطه با خودشناسی و اعتماد به نفس اگر می دانید معرفی نمایید و یا نویسندگانی كه در این زمینه كتابهای خوبی نوشته اند اعلام نمایید تا بخوانیم با تشكر.
همسرمن چند سالی است به شیشه اعتیاد داردوخودش منكر این مسأله است اما من از روی حركات و توهم هایی كه دارد متوجه شده ام خانواده اش یك بار اورا به كمپ فرستادند البته بدون اطلاع و یك روز بیشتر نماند. بعد از آن هم با آنها قطع رابطه كرد. مدام به همه چیز مشكوك است ومن هم به تنهایی نمی توانم او را درمان كنم آیا مراكز ترك اعتیاد و نیروی انتظامی بدون اینكه ابتدا نامی ازمن ببرند به من كمك می كنندتا اورا ببرند وبعد تشكیل پرونده بدهم . لطفا من را راهنمایی كنید .با تشكر
با تشكر از پاسخ شفاف شما به سوال قبلی لطفا بفرمایید آیا آزمایشی برای اثبات اعتیاد به شیشه وجوددارد بعد از مدتی استفاده نكردن ؟ چون شنیده ام دردادگاه خانواده اعتیاد به شیشه را نمی توان ثابت كردودلیل محكمه پسندی برای طلاق نیست. پیشاپیش از زحمتی كه برای پاسخ متحمل می شوید سپاسگزارم.
خانم كامرانی عزیز من متاركه كردم و با فرزندم زندگی میكنم و با توجه به حضور فرزندم امكان ازدواج دایم را ندارم و اگر امكانش هم باشه طرف مورد نظر فرزندم را قبول نمیكنند
لطفا راهنماییم كنید اجرتون با امام حسین.
یه دختر ۱۷ ساله ام.اخیرا حس میكنم خیلی عجیب شدم به طرز عجیبی نسبت به همه وقایع یا شدیدا واكنش میدم یا اصلا چیزی حس نمیكنم.انگار كه توی یه خلا بزرگی گیر افتادم و فقط بعضی وقتا شدید گریه میكنم.هرشب كابوس میبینم و به حدی رسیدم كه دیگه با كابوسامم مشكلی ندارم.
دوسال پیش درگیر دعواهای شدید خانوادگی كه به مدت یكسال و نیم و تقریبا هر روز شكل میگرفت بودم.
مدتی دست به نویسندگی بردم و متاسفانه به خاطر مخالفت های بسیار شدید خانواده ازش دست كشیدم.
تك فرزندم و با وجود اجتماعی بودن تو خارج از خونه،تو خونه به زور چند كلمه ای حرف میزنم و وقتی پدر مادرم زیاد سوال میپرسن شدید پرخاشگری میكنم.
حس میكنم حفره ای توی قلبم شكل گرفته و كاملا از هر حسی خالی شدم.
همیشه به عجیب بودن شهرت داشتم و همه بهش عادت داشتن اما این شرایط جدید حتی خودمم شوكه كرده.
نمیدونم واقعا چیكار كنم و این خیلی داره به آینده ام آسیب میزنه.همه چیز برام بی معنی شده و حتی انتهای كوچیك ترین كارهارو مرگ میبینم پس دلیلی بر انجام دادنش یا ندادنش نمیبینم.
میرم تو قعر خطر و وقتی كسی ازم میپرسه میگم خب ته همه چیز مرگه! این عقیده ام با اینكه منطقیه ولی حتی به نظر خودمم دلیل خوبی نیست.
هیچگونه شرایطی برای رجوع به مشاور یا روانشناس ندارم چون خانواده ام كاملا مخالفن
ممنون میشم راهنمایی ام كنین.
4 سال عمرم تلف شد تو دانشگاه شهر خودمون پیش استادهایی كه یك ذره دانش نداشتن
سال92 فارغ التحصیل شدم، نه دانشگاه خوبی بود نه اساتید خوبی ،برای همین اصلا تو زمینه رشته ام بار علمی خوبی ندارم
میخوام بخونم برای ارشد سال بعد شش ماه وقت دارم فقط و اصلا دانش علمی خوبی ندارم تو هیچ كدوم از درسای رشته ام
برای استخدامی میخوام بخونم انگیزه ندارم چون همیشه فقط یه نفر میخواد جذب كنه
خیلی درددل ها دارم و شدیدا محتاج كمكم اگه بشه بقیش بریم تو ایمیل.
من 23 ساله ام هست و الان اصلا شرایط خوبی ندارم به این صورت كه ترم آخر مهندسی نرم افزار هستم و هزینه تحصیلم چون خارجی بودم واقعا سنگین بود. از طرفی هم كار می كردم و هم به خانوادم فشار میومد.
الان فهمیدم به رشتم هیچ علاقه ای ندارم و اگه خانوادم بفهمن میدونم واقعا ناراحت میشن چون همیشه دوست داشتم كمك دستم خانوادم باشم و اون ها هم منتظر درآمدم هستن پدرم پیره و دیگه توانایی كار و غیره رو نداره.
از طرفی نمیتونم توی رشته مورد علاقم تحصیل كنم نه هزینه ای دارم و نه دیگه وقتی ......
حالم اصلا خوب نیست كمكم كنید .....
چه راهكاری وجود دارد تا در بروز مشكلات شدید بتوانیم بجای تمركز فكر ومغز در استرس و اضطراب ،در آرامش بر حل وفصل موضوع متمركز شویم؟
نمیدونم كمبود محبت دارم یا چی ولی حتی از آدمی كه بدم بیاد یه وقتایی اگه صدام كنه باهاش نرم میشم.میترسم تو مسأله ازدواج هم اینطور بشم و احساساتی تصمیم بگیرم.چیكار كنم؟
من دختری ۱۶ ساله هستم والان حدودا ۵ ساله عاشق پسر همسایه مادربزرگم شده ام. به تازگی متوجه شده ام سیگار میكشه این موضوع خیلی ذهنمو درگیر كرده دلم نمیخواد به خودش آسیب بزنه پدرشم اصلا پیگیر نیست. از لحاظ وضعیت مالیم پولدارن و هیچ مشكلی ندارن ادمای خوبی ام هستن به نظرتون من باید براش چیكار كنم . دلم نمیخواد سیگار بكشه.
اینم بگم من با پسر همسایمون هیچ رابطه ای ندارم و تا حالا باهاش یك كلمه ام حرف نزدم. ممنون میشم راهنماییم كنید
من تازه عقد كردم
یه سوال داشتم : همسر با خرج كردن مشكلی نداره ولی هنوز نمیدونه كه خرج من رو باید بده یا بهم مبلغی رو ماهانه بده ، از طرفی من خودم اصلا روم نمیشه بهش این موضوع رو بگم و ازش درخواست پول كنم
میخواستم ببینم چه جوری باید این مسئله مطرح بشه كه هم تاثیر مثبت داشته باشه و هم اینكه خودم از مطرح كردنش اذیت نشم، این رو هم اضافه كنم كه یك بار همسرم گفت باید یه حساب و كارت مشترك داشته باشیم و مدیریت مخارج با شما باشه در اینده ولی چون هنوز با هم زندگی نمیكنیم مدیریت مخارج رو هنوز نمیتونم ازش بخوام كه دستم بده در حال حاضر فقط مشكلم درخواست خرجی هست كه نمیدونم چجوری به نحو مناسبی مطرحش كنم
شما بفرمایید بنده چه باید بكنم؟
من ۲۰سالمه ۱۷سالم بود بعداز سه سال عقد ازدواج كردم.این سه سال دوران عقدم سه سال دبیرستانم بود. برام همیشه مهم بود تحصیلاتم رو ادامه بدم ولی با جدیت درس نمیخوندم، دوران سختی بود.خلاصه دیپلمم رو از یه مدسه دولتی و معمولی گرفتم. بعداز ازدواج پیشدانشگاهی رو تو مدرسه بزرگسالان خوندم كه دوسال طول كشید. بعداز اون كنكور تجربی دادم و نتیجه اصلا خوب نبود،البته اینو پذیرفتم چون تلاشم اصلا كافی نبود،دوباره شروع كردم تلاش كردم با خانواده زیاد رفت و آمد نمی كردم خیلی وقت ها دلم برای مادرم و پدرم و حتی همسرم تنگ میشد .هیچ فعالیتی بیرون از خونه نداشتم،با همسرم دیر به دیر بیرون می رفتیم كنكور رو با استرس عجیبی كه تابه حال تجربه نكرده بودم پشت سر گذاشتم . نتیجه از پارسال بهتر بود، ولی خوب نبود انتخاب رشته كردم اما خارج از تهران قبول شدم و نرفتم و حالا منتظر نتیجه انتخاب تكمیل ظرفیت هستم اما از نتیجه خیلی میترسم. این دوران كنكور خیلی تاثیر منفی روم گذاشته تو این مدت الان كه تایپ میكنم راحت گریه كردم چون قبل از این نمی تونستم گریه كنم. احساس شرمندگی دارم از خودم ،همسرم و خانواده ام .بهم امید داشتن . من خیلی تنهام خیلی غمگین و نا امیدم .خوشبختی من به قبولیم تو رشته ودانشگاه مورد علاقم خیلی وابسته است.حالا همش فكر می كنم اگه قبول نشم چطوری سرمو بلند كنم. از نظر اطرافیانم شكست خورده ام و اصلا دلم نمیخواد این سختی هارو دوباره تحمل كنم و كنكور رو تكرار كنم .من میخوام همسر باشم. در آینده مادر شم .اما الان یه آدم شكست خورده ام. دیگه خسته شدم از دوران تحصیلی سخت.احساس افسردگی و سردرگمی دارم
من ۱۶سالمه و حس میكنم رفتارم خیلی تغییر كرده. دوستای جدیدی دارم كه خیلی خوبن اما انگار تاثیر پذیر بودم ازشون.طرز حرف زدنم تغییر كرده و خیلی میخندم. دوستامم متوجه شدن.نمیگم به چیزای الكی میخندم.ولی تغییر كردم.به نظر شما چطور میتونم مثل سابق باشم؟میترسم كم كم تغییرات زیادی بكنم كه اصلا دوست ندارم.ممنون میشم كمكم كنید
من یك بار عقد كردم و بهم زدم بنا به دلایل متعددی.شاغل هستم.
یكی از مشكلاتی كه طی دوران عقد وجود داشت این بود كه اقا طی جلسات خواستگاری فرمودند كه من روی حقوق شما حساب نمی كنم.
بعد از عقد اتفاقاتی پیش امد مثلا یكبار رفتیم با هم نمایشگاهی ، خوب ایشان ورودی اش را حساب كرد. همان روز جای دیگری رفتیم كه ورودی داشت ایشان خیلی واضح خودش را كنار كشید تا من حساب كنم.
مثلا پیشنهاد خرید وسیله ایی را دادند و خودشان تقبل كردند اما بلافاصله گفتند حالا من این را خریدم شما هم فلان وسیله را بخرید.
یا جایی دیگه رفته بودیم كه ورودی میخواست ایشون زودتر رفته بودند و از قیمت مطلع شده بودند و برگشتند گفتم چرا برگشتید گفت بسته بود
اما من اصرار كردم برویم دیدم دروغ گفته و به خاطر پرداخت نكردن هزینه برگشته .
از این موارد زیاد بود مثلا انتظار تامین مسكن را از من داشتند.
یا چندین بار پرسیدند حقوقت چقدر است.
و حتی برای مشاوره قبل از طلاق هم كه رفته بودیم گفتند من برای این زن شاغل گرفتم كه كم اوردم از او پول بگیرم.
مرحمت فرمایید مرا راهنمایی كنید كه چه راه هایی هست كه حد و مرز را به مرد نشان دهیم؟ چه راه هایی برای مشاركت در خرج خانه است؟
چون بعضی از اقایان با اشتغال زن خود را از كار كردن معاف می كنند یا كمترین تلاش را در بدست اوردن شغل می كنند.
شاید یكی از جواب های شما این باشد كه قبل از عقد سنگ هایتان را باز كنید ، یك تصویر روشن به من بدهید كه چه چیزهایی را بگویم ؟ چه راه هایی برای خرج كردن توسط خانم وجود دارد؟ایا لازم است مرد از میزان حقوق زن با خبر باشد؟
یه مدته خیلی منفی نگر شدم و خیلی تلقین میكنم.مدام با خودم میگم اگه بینیم باریك تر بود بهتر میشد اگه چشمام درشت تر بود...كاش منم فلان جور بودم.خلاصه همش حسرت و منفی نگری.دوستام برعكس میگن چهره خوبی داری چرا انقد ناله میكنی.خیلی به جزییات دقت میكنم جدیدا. برا یه لك كوچیك كلی كرم میزنم كلی دارو و.....خلاصه ریز بینم شدم نسبت به خودم. ۱۷سالمه.چیكار كنم نسبت به این موضوع؟
یه سوال دیگه!چند تا كلمه هست یه مدته رو زبونم افتادن و مدام تكرار میكنم برای ازبین رفتنش چیكاركنم؟
من مدتیه كه عقدم. توی خانواده ما رسمه خرجی دختر دوره عقد به عهده پسره حتی دوره نامزدی با همسرم راجع بهش صحبت كردیم و متوجه شدم خانواده شون رسمش رو ندارن. فقط اگه دختر چیزی درخواست كنه براش میخرن.همسرم حقوق خوبی داره اما در حال حاضر شرایط مالی سختی داره و اینطور كه خودش میگه چیزی از حقوقش براش نمی مونه، منم وضعیت مالی پدرم خوب نیست و خجالت میكشم با وجود شوهر از پدرم پول بگیرم.از شوهرم هم روم نمیشه درخواست پول كنم و گاهی چیزی لازم دارم نمیتونم بهش بگم. هم غرورم نمیذاره هم میترسم نداشته باشه و غرورش بشكنه و دلم میسوزه براش. وضعیت خوبی ندارم و فشار زیادی رو تحمل میكنم، از طرفی هم میترسم عادت كنه به این روال و بعد از ازدواج هم اگه چیزی ازش بخوام فكر كنه متوقعم. میشه راهنماییم كنید ؟
خواهشا زودتر یه راه پیش پام بذارید فشار زیادی رومه و موندم چه كنم.
از كلاس اول معلمام گفتن به خاطر بی دقتیش نمرش كم میشه تا الان كه دبیرستانم چه تو درس چه تو كارای خودم.ممنون میشم كمك كنین
یكی دوسالی میشه متاسفانه نمازامو نمیخونم. خانوادم واقعا خیلی ناراحتن و مادرم میگه خیلی به این فكر میكنم كه چرا نمیخونی ولی نمیفهمم واقعا چرا....خودم حس میكنم به خاطر تنبلیه. اخه تو درسامم ضعیف شدم.مدام میگم رفتم خونه دیگه واسه امتحان فردا حسابی میخونم طوری كه مطمئن باشم بیستشو میگیرم ولی اونقدر اینور و اونور میكنم كه یه دور میزنمش و چند سوالم نمیخونم.بزرگترین ایراده منه كه مانع خیلی چیزا شده.
چیكاركنم؟
دوسال پیش بود كه منو دوستم داشتیم از مدرسه برمیگشتیم.راهنمایی بودم.دوستم چادری و من محجوب.یه پیك موتوری مزاحمم شد و بهم دست زد.خیلی ترسیدم خیلی.طوری كه تمام لحظه ها یادمه.از اون موقع به بعد ترس تو جونم موند اخه پارسالم یكی كه مشخص بود تعادل روانی نداره با موتور دنبالم كرد.هر روز صب پیاده میرم چون مدرسه به نسبت نزدیكه اما مجبورم گاهی از خیابونای فرعی برم.هر صدای موتوری كه متوجه میشم داره بهم نزدیك میشه منو میترسونه.این اتفاقا یادم نرفته و از هر موتوری یا ماشینی كه بهم نزدیك میشه حتی گاهی با وجود حضور كسی هم باعث ترسم میشه.گاهی تو دلم میگم نمی بخشم باعث و بانیش رو چون خیلی این اتفاق اذیتم كرد.نمیخوام سرویس بگیرم یا همش یكیو دنبالم بكشونم میخوام این ترس از بین بره
"كاش این پسرایی كه مزاحم بقیه میشن ی لحظه باخودشون فكر كنن كه دارن چیكار میكنن با اون دختر.اگر یه دختر ازت شماره میگیره یا هر چیز دیگه ای صرفا همه اینجور نیستن كه جسارت به خودت میدی و كاش خانواده ها فقط دخترا رو محدود نكنن.به پسراشونم یاد بدن حیا یعنی چی شعور یعنی چی"
ببخشید زیاد حرف زدم.ممنون از سایت خوبتون.
مسئله پدرم و عدم اعتماد من به جنس مخالف باعث شده خیلی بهم ریخته باشم و بدون اینكه بخوام پرخاشگری كنم و گریه كنم . حوصله هیچ كاری ندارم مثلا با دوستم قرار میذاریم بریم بیرون اما روزش كه میشه اصلا حوصله ندارم برم زوركی میرم. نمیتونم از محیط اطرافم لذت ببرم.خیلی جملات مثبت میخونم.آهنگ گوش میدم. گاهی با دوستم بیرون میرم كه روحیم عوض بشه اما خیلی فایده ای نداره و فكر منفی و خیالبافی های منفی مرتب با من هست. احساس میكنم افسردگی دارم. لطفا راهنماییم كنید.
من پسری 26 ساله ام كه توی این سن رفیق فابریكی ندارم ! نمیدونم مشكل از منه شاید !
تو زندگیم چهارچوب داشتم، همیشه سعی كردم خوبی كنم به دوستام و اگه كاری از دستم بر بیاد با تمام وجود انجامش میدم !
شاید این چهارچوب داشتن و این صاف و سادگی باعث شده !
جدیدا هم دوست 14 سالم ارتباطشو قطع كرده .سعی كردم دلیلشو بدونم ولی جواب نگرفتم !
حقیقتش این موضوع اذیتم كرده ! نمیدونم چرا اینجوره
پسری 28 ساله هستم 5 ماهی می شود به دختری علاقه مند شدم و یك بار هم بی عقلی كردم و بهش گفتم مدتی هست به شما علاقه پیدا كردم و او هم دست پاچه شد و چیزی نگفت بعد از چند روزی گاهی وقت ها كه من رو می بینه خنده اش می گیره از كجا بفهمم بهم علاقه داره یا به كسی دیگه علاقه داره قصدم ازدواج هست و تا حالا به جنس مخالف نه حرف زده ام و نه رابطه داشتم
همسر من بعد از ۶ سال زندگی و یه بچه علنا چند بار تاحالا بهم گفته دوستم نداره. اما من فقط به خاطر بچه دارم زندگیمون رو ادامه میدم اما اینكه همسرم دوستم نداره برام وحشتناك و دردآوره. در ضمن صحبت كردن در این مورد هم باهاش هیچ نتیجه ای نداره
دیگه زیاد خونه مامانم نمیرم با اینكه دخترم خیلی اونجا بهش خوش میگذره. به شدت احساس میكنم بی پناه شدم. خیلی ناراحتم.
مشاوره و سایتتون خیلی مفیده ممنون از وقتی كه میذارید.
ی سوال داشتم.میخوام با مادرم برم مشاوره.در مورد خودمه فقط و دوست دارم خودم تنها برم ولی نمیدونم چطور به مادرم بگم كه خواستم برم تو اتاق مشاور نیاد داخل و تنها برم(اگه خودم باشم خیلی راحت ترم). میترسم بگم و ناراحت شه.چطور مطرحش كنم؟
من در حال حاضر كلاس یازدهم یا همون سوم دبیرستانم.دو سال دیگه كنكور دارم. رشته انسانی درس میخونم.مادرم باهام كه صحبت میكنه میگه شروع كن به برنامه ریزی.برا فیلم دیدن برا گوشی برای درس برای استراحت برای همه چی.اما من اصلا نمیدونم این برنامه ریزی رو چه طور درست كنم. ی جورایی گنگم.نمیدونم كنكور چه طوره چی باید بخونم....دوست هم ندارم روی دست مادر پدرم خرج بیارم اخه كتابای كنكوری هم كم هزینه ندارن. خصوصا كلاساشون.اما دوستام میرن.(وضع ما هم خداروشكر خوبه اما حس عذاب وجدان میگیرم وقتی كمی خرج میكنم) نمیدونم باید از كجا شروع كنم...ممنون میشم راهنماییم كنین
من یه مشكلی ذهنم رو به خودش مشغول كرده
من به تازگی عقد كردم خداروشكر راضی هستم ولی یه مسئله ای كه هست یه مقدار شوهرم اهل مقایسه كردنه، مثلا میگه برا من بیشتر هدیه بگیر یا سورپرایزم كن مثلا نامزد دوستم برای دوستم بلیت كنسرت گرفته بود سورپرایزش كرده بود یا مثلا یه درخواستی كه ازش دارم برای انجام یه كاری كه مربوط به مراسم عروسی هست و موافقش نیست میگه هیچ كدوم از دوستام این كارو نكردن یا بین دوستام فقط فلانی این كار رو كرد، این مشكل رو زمان تعیین مهریه هم داشتیم میگفت برادر و خواهرم موقع ازدواج خودشون تصمیم گرفتن مهریه انقدر باشه ما هم خودمون تصمیم بگیریم همون قدری كه اونا تصیمیم گرفتن باشه، یا مثلا میگفت ما تو اشناها فلانی و فلانی رو داریم كه با یه سكه ازدواج كردن، من دارم از این برخوردی كه با مسائل داره و از دیگران برای توجیه من استفاده میكنه اذیت میشم و فكرم رو درگیر كرده خواستم باهاش صحبت كنم در مورد مشكل ولی فكر كردم شاید به عنوان نقطه ضعف من به این مسئله نگاه كنه و بعدا برام مشكل ساز بشه اینه كه خواستم اول راهنمایی بگیرم بعد
مسئله دیگه اینه كه ایشون تا به حال ٢ مرتبه به من گفتن كه از من میخوان بیشتر براشون هدیه بگیرم این در صورتی هست كه من همیشه شنیدم كه میگن دفعات هدیه دادن مرد به زن باید بیشتر از زن به مرد باشه مثلا هر چندتا هدیه یا گل یك مرتبه زن به همسرش هدیه بده میخواستم بدونم كدوم یكی از این موارد صحیحه و اگر تعداد دفعات هدیه خریدن مرد برای زن باید بیشتر باشه من چطوری میتونم اینو به همسرم منتقل كنم
من دختری۱۶ ساله هستم كه متاسفانه چند سالیه نمازامو یكی درمیون میخونم یا نمیخونم. هر سری تنبل بازی درمیارم كه از یه روز دیگه شروع میكنم....یه روز اول میخونم دیكه نمیخونم.خواستم از شما كمك بگیرم.بلكه تونستم نمازامو سروقت بخونم.خیلی ممنون.
اشناییمونم اینجوری بود كه من میرفتم محل كار ایشون برای انجام كارهام.
شماره همراهم رو ایشون داشتن
بعدا برام سوال شد چطور استخدام شدن. ازشون پرسیدم پیامكی و فقط با پرسیدن همین سوال دیگه ایشون هر روز به من پیام میدادن.
منم چون تاالان كه 26 سالمه با هیچ پسری نه حرف زدم نه رابطه داشتم
سر از رفتارشون درنمیاوردم كه هدفش چیه ؟دوستی یا اینكه خوشش اومده از من
این موضوع تا 4 ماه ادامه داشت
تو این مدت خیلی اصرار داشت بیا همو ملاقات كنیم
ولی من قبول نكردم
چون تا الان رابطه دوستی با پسر رو نداشتم و اصلا میلی ب انجام این كار هم نداشتم
من اگه تو این 4 ماه جواب این آقارو دادم چون ادم محترمی بود و فقط بخاطر اینكه فكر میكردم از من خوشش اومده
بعد ازچهار ماه با گارد گرفتنای من و قبول نكردن ملاقات متوجه شدم رفتارش سرد شده و كمتر پیام میده .برای همین من خیلی از این موضوع ناراحت میشدم كه چطور اوایلش ك میخواست بیاد توزندگیم انقدر پیام میداد تلاش میكرد ولی حالا كشیده كنار .... و خودم حدس زدم شاید چون ملاقاتش رو قبول نكردم و برای اینكه از این خود خوری و منتظر پیام موندناش رها بشم یه پیام خداحافظی دادم و ایشون هم قبول كرد و خداحافظی داد و اعتراف كرد من میخواستم یكی باشه كه بشه دیدش بشه باهاش رفت بیرون و من اونموقع فهمیدم برای دوستی میخواسته - حالا من نشدم یكی دیگه،البته ناگفته نماند پسر محترمی بود- پیگیر كار -اهل مطالعه و از لحاظ چهره و همه چیز خوب بود
و از اون روز تا الان كه 4 ماهه گذشته دیگه من هیچوقت به اون روحیه سابق خودم برنگشتم چون تمام اون چهار ماه رویا بافی میكردم كه دوستم داره و اینده مو با اون میدیدم
و چون تا حالا همچین حسی رو تجربه نكرده بودم برام خیلی دلچسب بود.
البته اعتراف میكنم خودمم تو این رابطه اشتباهات زیادی داشتم كه شاید باعث شد اون اقا سرد بشه ولی چون اولین بارم بود با یه جنس مخالف ارتباط برقرار میكردم به نظر خودم رفتارام اون موقع درست بود و تصمیمی بود كه تو اون لحظه و مناسب با اون شرایط گرفتم
ولی الان كه به گذشته نگاه میكنم میبینم چقدر اشتباه داشتم . درصورتی كه دلم باهاش بود و ازش خوشم میومد همش جوری رفتار كردم كه انگار اونو نمیبینم و مهم نیست
البته من یه مشكل دیگه داشتم اینكه اواخرش دوست داشتم دوباره مطرح كنه ملاقات رو و شایدم میرفتم هر چند میترسیدم خانوادم بفهمن، ولی دیگه نگفت چون من نتونسته بودم خود واقعیم رو نشون بدم و نمیدونم چرا اون موقعها انقدر اصرارداشتم بدونه اون اولین نفره تو زندگیم و هیچ وقت تو اون مدت اجازه ندادم راحت باهام حرف بزنه همش رسمی
بعد از خداحافظی تازه بدبختیام شروع شد
چون من با كسی خداحافظی كردم ك دوسش داشتم و اونم اوایل خوشش میومد از من
ولی با رفتارای من دلزده شد و الان بعد از چهار ماه كارم مدام گریه است و خانوادم همش ازم میپرسن چی شده و من تو خودم میریزم به هیچ چیز جز اون فك نمیكنم و هرلحظه جلوی چشممه و از صبح ك چشممو باز میكنم تا اخرشب همش با خودم فك میكنم اگه میرفتم اگه الان با هم بودیم و همش توی ای كاش ها و حسرتها غرق شدم
و حتی برای تصمیم گیری زندگی اینده م ب مشكل خوردم
اوایل اشنایی اصلا دیدگاهم این نبود اصلا دوست بودن با ی پسر و نمیخاستم ك شاید بعدش ب ازدواج ختم شه و یا شاید....
یعنی در كل بگم قبل از این اشنایی من ی دختر شیطون پرجنبو جوش باحال بودم ك همه از این انرزی من بوجد میومدن و دوسم داشتن و خودمم اصلا به این فكر نكرده بودم كه نیازه با پسر دوست شم.
ولی الان كلی دیدگاهام تغییر كرده دیگه ازازدواج سنتی خوشم نمیاد با خودم میگم مگه میشه با سه چهار جلسه طرفو شناخت . مگه میشه بدون عشق با كسی ازدواج كرد و هر خواستگاری كه میاد رد میكنم چون هنوز اون تو فكرمه در صورتی كه یكبارم به خودش نگفته بودم - الان خیلی تو خودمم-عصبی شدم همش گریه میكنم. به اینده امیدی ندارم نمیدونم بهش نیاز دارم ؟وابستگی شدید دارم؟یا از تنهایی بیش از حد ؟
كمكم كنید
الان نمیدونم چطوری دوباره برگردم ب روحیه سابقم و چطور كلا فراموشش كنم هر چند ك هیچوقت حضوری ندیدمش جز محل كارش خسته شدم از بس تو فكرمه
الان تو اطرافیانم وقتی میبینم دوستام یه عشقی دارن و همش عكسای پروفایلشون عاشقانست حسودیم میشه و مدام خودمو اذیت میكنم. سرزنش میكنم چون دوس ندارم كس دیگه ای بیاد جای اون و همش میگم چقدر من تا الان شوت بودم كه اجازه ندادم كسی باهام دوست شه و تا الان عشقمو پیدا نكردم درصورتی كه قبلا همین موضوع برام یه المان بود گذشته پاك بودن و بی حاشیه
ولی واقعا چون اولین تجربم بود اصلا رفتن و قبول كردن قرار برام قابل هضم نبود اوایلش
ولی الان بعد این تجربه همش خودمو سرزنش میكنم ك چرا نرفتم چرا قبول نكردم چقد اسگل بودم و همش خودمو سرزنش میكنم
و احساس میكنم خیلی بهش بی اهمیتی كردم در صورتی كه همش دلم باهاش بوده ولی هیچوقت نذاشتم اون بفهمه چون احساس میكردمبرای یه دختر زشته كه حسشو به یه پسر و حالا همه چیز تموم شده و من اصلا نمیتونم كس دیگه ای رو قبول كنم چه برای دوستی چه ازدواج چون احساس میكنم به اون بد كردم هر چند این حس الانمه و تو اون لحظه شاید رفتارم درست بوده چون ادم هر چیزی و كه اولین بار تجربه میكنه شاید خیلی چیزا براش عادی شه و خیلی چیزا رو تجربه كنه
كه مسلما با بار دوم خیلی فرق داره و ادم حواسش بیشتر جمعه.
من چند تا دوست دارم كه هر دوشون باكلاس و زرنگ و...هستن
هر وقت درمورد چیزی نظر میدن كه من نظرم مخالفه سریع نظر اون هارو قبول میكنم و فك میكنم نظر من اشتباهه و نظر اونا كاملا درست.درصورتی كه ممكنه اون طبق شرایط و اعتقادات خودش باشه.این اتفاقا تو ذهنم میوفته.
بنظرتون مشكل چیه؟اینم بگم نسبت به همه اینجور نیستم و بعضیارو كه حس....میكنم زرنگ ترن یا باكلاس ترن یا تصمیماتشون همیشه درست بوده این حسو پیدا میكنم.مثلا من دوست ندارم شاغل باشم اون میگه میخوام شاغل شم. و مدتیه شك كردم كدوم درسته....
من حدود 4 ماه كه در حال اشنایی با پسری كه ازم خواستگاری كرده هستم و با اطلاع دو خانواده باهم در ارتباط هستیم اما ارتباطی محدود .نه اینكه همیشه و هرروز باهم در ارتباط باشیم.مثلا ماهی چند بار همو میبینیم.و توی این چهار ماه هم به مشاوره رفتیم تا اینكه بیشتر همو بشناسیم و درست تر تصمیم بگیریم.و اینكه ما از هر نظر باهم تفاهم داریم .و حرف همو درك میكنیم.وتو كمتر چیزی اختلاف سلیقه داریم.و الان حس میكنیم دیگه اشناییمون كافیه و باید تصمیم بگیریم.ولی مشكلی كه هست و الان بهش برخوردیم .مهریه هستش.كه تمام افراد خانواده ایشون مهریشون 14سكه هست .وهیچ جوره قبول نمیكنن مهریه بالاتر از 14 سكه.ولی خانواده ما مهریه معمولی رو در نظر گرفتن كه تعدادش 114 سكه هست.و خانواده من هم نمیپذیرن كه كم تر از این تعداد باشه.و الان ما نمیدونیم باید چیكار كنیم.و هیچ كدوم دوس نداریم خانواده هامون ناراضی و نارحت باشن.ولی خب نمیتونیم به خاطر این مسئله هم تموم كنیم این رابطه رو.چون به نظرمون مسخره میاد و حیفه...میخواستم راهنمایی بفرمایین ما باید چیكار كنیم.اینكه از حق خودم بگذرم و كوتاه بیام درصورتی كه در حقیقت ناراضی ام با 14 سكه .كار درستیه.و ارزش اینو داره؟ و چطور از اینده نترسم.چون این مهریه پشت وانه دختره و لازمه گاهی اوقات.چون از اینده خبر ندارم.وگرنه در كل ادم مادی نیستم اصلا .و برام مهم نیس.فقط میترسم.
و اینكه دوستم پیشنهاد داده كه میتونی به به خانواده خواستگارت بگی كه چون 14 سكه كمه تمام حق هارو بهت بده رسما توی عقد نامه ذكر بشه.مثل حق طلاق حق مسكن.و تمام حق های قانونی دیگه كه میتونن قانونی به زن بدن.اینجوری یه كم خیالت راحت تر میشه.
ولی من ترس اینو دارم كه بهشون بر بخوره و ناراحت بشن و فكر دیگه ای رو راجع بهم بكنن .و قضیه رو بدتر كنه.
ممنون میشم كمكم كنین
هر وقت كسی رو میبینم و میگه مثلا مانتوی جدیده چه قشنگه میگم نه اصلا دوستش ندارم.حالا ممكنه واقعا دوستش داشته باشم یا ممكنه دوستش نداشته باشم اما چون میترسم توی دلش بگه نه اصلا هم قشنگ نیست برای همین ترجیح میدم بگم توی سلیقم نیست و دوستش ندارم.
یا یكی ازم تعریف میكنه میگه چه دختر خوبیه سریع میگم خصوصیات بدی هم دارم.همیشه برای ترس از اینكه كسی توی دلش از من چیزی نگه خودم اون رو میگم یا مثلا وقتی خوشگل نشدم (یا حتی گاهی كه خوشگل میشم) هی میگم چه دماغم زشته چه چاق شدم چه زشتم كه یكی ازم تعریف كنه یا یكی نگه چه به خودش مینازه. میگن هیچكس از افرادی كه انرژی منفی میدن و مثلا میگن چقدر چاقم و اینا خوششون نمیاد و مدام جلوی آینه به حودتون بگین من چقدر زیبام.اما من روم نمیشه با خودم میگم اگه جلوی دوستام بگم من از چهرم راضیم و دوس دارم خودمو بعدا تو جمع خودشون ممكنه بگن چه از خود راضیه و مسخرم كنن.
برای رفع این مشكل چیكار كنم؟
چون واقعا خستم.این خصوصیتم رو بیشتر جلوی برادرم نشون میدم چون اون خوشتیپه و با گفتن این حرفا میخوام برسونم بهش كه اگه لباسم قشنگ نیست از نظرت خب برای اینه كه سلیقه من این نیست (ولی هست)
به دنباله این قضایا هیچ وقت از خریدی كه میكنم راضی نیستم.
در ضمن ۱۷سالمه شرمنده كه طولانی شد.
همیشه زود قهر میكنه. واسه هر حركت یا حرف منو مسدود میكنه. بلاك میكنه . مقصر هم باشه معذرت نمیخواد. همیشه انتظار داره من پا پیش بذارم جلو واسه آشتی كه اونم سه روز كه میری سمتش بدتر میشه..خیلی تحملش زیاده یك ماه هم نرم جلو تحمل میكنه تا من دلتنگ بشم برم جلو ...آخرشم میگه خودت اومدی جلو.
احساس میكنم داره با اخلاقم بازی میكنه.
راجع به حرف زدن هم جلو جلو بگمانقدر كشوندمش كنار و راجع به اخلاقهاش با آرامش حرف زدم اما توجه نمیكنه.
اما خیلی دوستش دارم. آرامش ندارم نمیخوام هم از دست بدمش.
اونم وابسته و عاشقمه اما اخلاقش كشنده هستش...
نمیدونم شاید ااخلاق من طوریه كه اون ضعف داره ازم یا سو استفاده كرده
اون دوستم داره اما اخلاقش دم دمی مزاجی هستش
خیلی خسته ام لطفا كمك كنید حداقل دلتنگش كنم یا غرورم حفظ بشه
عشق خارم كرد .
با تشكر
حدود 6 ماه است عقد كردهام .با همسرم قبلا همكار بودم وتا حدودی با خصوصیات اخلاقی من آشنا بود. كم كم شروع به تغییر كرد و به آن شخصیتی كه من میخواستم تبدیل شد .كارم به عقد كشد و عقد كردیم .با گذشت زمان رفتارش تغییر كردوخیلی حرفا ها را كه با هم زده بودیم نادیده گرفت .با مادرش زندگی میكرد و پدر ش خیلی سال پیش كه همسرم 3 ساله بود از دنیا رفته است.مادرش 3سالی می شد ازدواج كرده بود و لی شرایط مالی خوبی نداشتن .نمیدانم از سر دلسوزی به طرفش رفتم یا تغییرات كاذبی كه داشت ولی یك چیز را میدانم خیلی دوستم دارد و همین باعث آزارم میشود چون میخواهد همیشه كنارمن و مادرش باشد و این باعث میشود زیاد با خانواده من ارتباط برقرا نكند.مادرم تنها زندگی میكند و باید به اوسر بزنم و آنجا برم .بارها به فكر جدایی افتادم ولی با كتاب خواندن افكار منفی را دور كرده ام ولی باید راه حلی باشد ....ممنون از راهنمایتتون.
من یه دختر30ساله ام كه دارم ارشد میخونم. همیشه از دوره كارشناسی تا به الان پیشنهاد های ازدواج زیادی داشتم. ولی هیچكدوم برام جذاب نبودن تااینكه یكیشون رسید.
ایشون 3 سال كوچیكتر از منه و یكی دو ماه اول با موضوعات درسی جلو اومدن و كم كم نظر منو جلب كردن و همیشه می گفتن باورم نمیشه شما بزرگترین و بهتون نمیخوره. وقتی پیشنهاد دادن برای ازدواج آشنا شیم قبول كردم چون همه جوره مورد پسند خودم بودن. كم كم دیدیم هیچ اختلافی نداریم جز سن. برای خودم مسئله ای نبود ولی ایشون خیلی دغدغه داشتن و همش میگفتن شانس داشتنت رو ازم نگیر. من هم چون دوستشون داشتم مخالفت نكردم. گقتن بbار به راه حلی برسیم. به پیشنهاد یكی از دوستان بهش گفتم بریم مشاوره و ایشون موافقت كردن. آشنایی ما چند ماه گذشت. بعد سه ماه به این نتیجه رسیدن كه با سن كنار نمیان و اگر در آینده كسی بگه خانومت بزرگتر به چشم میاد نمیتونن سكوت كنن و تو خانوادشون مشكل ایجاد میشه. من علیرغم علاقه زیادم در سكوت پذیرفتم و خداحافظی كردیم. این كه چه بر من گذشت بماند.. بعد از چند ماه برگشتن و اظهار پشیمونی كردن و اینكه فرصت دیگه ای بهشون بدم تا بیشتر فكر كنیم. تو چند ماه اول آشنایی تمام حرف ایشون محبت و علاقه بود و شیفتگی ولی این بار گفتن اظهار علاقه ای نباشه بهتره تا وابستگی بیشتر پیش نیاد. غافل از اینكه من سراپا معتاد به محبتشون بودم و نمی تونستم علاقمو ابراز نكنم و انتظاری هم نداشته باشم. این بار وقتی دیدم بازم همون حرفا رو میزنن و همچنان در قدم اول هستن و حتی مشاوره هم راضی نمیشن كه بریم، خودم خداحافظی كردم با قلبی شكسته تر وعشقی بیشتر. بعد از چند ماه باز برگشتن و همون داستان... و من در سكوت فقط قبول كردم. وقتی اصرار منو به مشاوره دیدن زحمت كشیدن به یه سایت مشاوره پیام دادن و مشاور محترم كاملا ایشون رو نهی كردن از این ازدواج. من نمی دونم چی به اون مشاور گفتن ولی منم به همون مشاور پیام دادم و جواب كاملا متضادی دریافت كردم. ایشون گفتن اینبار دیگه خداحافظشیون جدیه و تو این دو ماه كه برنگشتن سمت من.
شما بفرمایید من چطور فراموشش كنم با این همه بدی كه در حقم كرده دوستش دارم و این چیز منطقی ای نیست. دلم میخواد از این حال در بیام ولی همش جلو چشممه و ذره ای از محبتم كم نشده. حرفایی كه بهم زدن و رفتارهای اخیرشون تا مدتها باعث افسردگیم شد و حس می كردم پیرم.
من بعداز 2 ماه كاردر یك شركت اخراج شدم و هیچگونه حقوق و قرارداد و پرینت حساب یا حضورو غیاب ندارم كه رابطه كارگری و كارفرما را اثبات كنم و شكایت هم كردم گفتند باید مدارك بیاورم اما هیچ سند و مدركی ندارم باید چه كنم؟
من حدود یكسال هست عقدم و الان تو این مرحله رفتارهایی از همسرم میبینم كه منو به ادامه زندگی دلسرد كرده و همش خودم رو به خاطر انتخابش سرزنش میكنم. همسرم دست و دلباز نیس و اصلا برای من خرجی نمیكنه یا اگر هم چیزی بخره خیلی ناچیزه، چندباری ازش درخواست كردم بریم فلان چیزو بخریم میگه فعلا ندارم، سعی میكنم خودم رو قانع كنم كه گرفتاره فعلا و حتما نداره ولی بعد میبینم جایی دیگه راحت برای چیز دیگه خرج میكنه یا میبینم برای خانوادش چیزی میخره، حسابی دلم میشكنه انگار فقط برای من نداره.
تو تمام مدت نامزدی و عقد یكبار هزینه تلفن من رو پرداخت نكرده با اینكه همیشه برای صحبت كردنامون هم تك میزنه و من بهش زنگ میزنم یبار حتی تعارف نكرده كه خودم برات شارژ میخرم...مسئله من یه شارژ تلفن نیس، مسئله من اینه كه از مسئولیت پذیریش كلا ناامید شدم و از آیندم باهاش میترسم.
كارش جوریه كه فقط یك هفته در ماه خونه هستش و تمام این یه هفته سهم من از دیدنش روزی یكی دو ساعته و بعضی روزا اصلا نمیاد، چند بار باهاش حرف زدم كه دوست دارم بیشتر ببینمت بهرحال ی هفته بیشتر نیستی، یبار خیلی بد بهم گفت من نمیتونم همه كارو زندگیمو ول كنم بیام بشینم ور دل تو...
همیشه جوری برخورد میكنه انگار من نیازمند دیدن اون هستم و اون اصلا براش مهم نیس.
خانم كامرانی به خدا من خیلی سعی میكنم دركش كنم ولی گاهی حسابی دلسرد میشم و دیگه نمیتونم خودمو قانع كنم. حس میكنم علاقم بهش خیلی كمتر شده، خیلی به جدا شدن فكر میكنم ولی میترسم چون اصلا خانواده ام جوری نیستن كه حمایتم كنن، از سركوفت شنیدن میترسم.
من آدم احساساتی هستم اما همیشه سعی كردم با عقلم تصمیم بگیرم... هر نوع اخلاقی از همسرم دیدم كه مورد پسندم نبود گفتم بالاخره هیشكی بی عیب نیس و صبوری كردم، اما با خساست و بی احساسی نمیتونم زندگی كنم... نمیخوام دو روز دیگه برای چیزی كه حقمه هی بخوام التماس كنم و دستم جلوش دراز باشه...حتی نمیذاره برم سركار...میگه فقط كار دولتی...خیلی پی حرف مردمه چیزی كه ازش متنفرم...
خانم كامرانی نمیتونم باهاش صحبت كنم چون بار آخر كه اونطور باهام حرف زد و یه جوری برخورد كرد انگار من فقط محتاج دیدنشم، دیگه حسابی از صحبت در این موارد باهاش دوری كردم
هزینه مشاوره ندارم و میدونم اگه بهش بگم بیا بریم مشاوره میگه پول ندارم.
خانم كامرانی من خیلی سردرگمم نمیخوام بیشتر اشتباه كنم كمكم كنین...نمیخوام مثل خیلی از زنا یه عمری بسوزم و بسازم...حق من این نیس...
من مادر شوهری دارم كه درهیچكدام از برنامه های خانواده ما مثل عروسی خواهرم، نامزدی ، حتی تولد فرزندم ،مكه رفتن پدر و مادرم و حتی هیچ كدام ازخدای نكرده مثل فوت اقوام از جمله مادربزرگم شركت نمیكنه. همیشه بهانه داره كه یه جاش درد گرفته، مریض شده یا نمیتونه بیاد. حتی زنگ هم نمیزنه كه عذر خواهی كنه. خیلی لطف كنه فقط بعضی وقتها اجازه شركت پدر شوهرم را می دهد آن هم كم ...من خیلی ناراحتم چون من و خانواده ام برعكس آنها د ربیشترمراسم شركت می كنیم مادرم معتقده نباید مثل اونها بد باشیم و اهمیت نده؟اما من نمیتونم خوب جایی میری هیچ وقت نیستن. آدم پیش فامیل، مهمونا و دوستان ضایع میشه. همیشه میگن فلانی نیست. نیومده با طعنه گاهی از من می پرسن؟به شوهرم میگم بگو به مادرت زیر بار نمیره جواب میده نیان مهم نیست اونها هم مردن نرو. خواهرم عروسی كرد نیا؟اینم از جواب پسرشون ...من فكر میكنم حسوده و چشم دیدن نداره چون خانواده ما خیلی شهرت دارن و همه موفق و تحصیلات خوب ازجمله خواهرم اولین دختر بودتو فامیل رفته خارج از كشور تحصیل كنه(كه اینقدرما خودمون رو نمیگیریم مادرم اینقدر فروتن كه اونا براشون مهم شده و حرص می خورن) حتی تا الان كه چند سال گذشته یك بار به من نگفته خواهرت خوبه یا تبریك بگه...من خیلی اذیت میشم از رفتارهاشون با وجود هرچی احترام بازم بی احترامی خیلی ناراحتم...چكاركنم؟جالبه یه عروس دیگه داره كه خانوادشون روستایی و خیلی با خانواده ما فرق دارن. برای همه برنامه اونها خودشو میرسونه و به ما زنگ میزنه كه اونجا هستن و اینا تا لج منو در بیاره من نمیدونم واقعا علتش چیه؟خواهش میكنم با پاسخ خوبتون منو كمك كنید .و نكته دیگه اینكه مثلا مكه رفتن سوغات نیاورد گفت قدیمی شده اما ما رفتیم مشهد به پرش زنگ میزنه كه چرا سوغات نیاوردین؟معترض هم هست نمی تونستید یه كادو بخرین اخه بااین آدم چطور میشه كناراومد؟بعضی وقتها میگم طلاق بگیرم تا كلا راحت بشم . مگه آدم چقدر میتونه بی احترامی رو تحمل كنه؟چقدر به خودت و خانواده ات توهین كنن. مگه شوهر چیه ؟آدم تو خونه پدر و مادرش زندگی می كنه و بی منت .ازدواج میكنی كه كامل تر بشی با خانواده های بیشترارتباط بگیری نه اینكه تحقیر بشی و همه اش از زندگی حرص بخوری و ناراحتی.
من یه ساله تو عقدم خیلی به مادرشوهرم حسادت میكنم ازش متنفرم حس میكنم شوهرم زیادی دوستش داره بهش توجه میكنه حالمو بهم میزنه وقتی میبینم مامانشو بغل میكنه میبوسه آتیش میگیرم دوست دارم برم موهای مادرشوهرمو بكنم دوس دارم داد بزنم بهونه بگیرم گریه كنم مادرشوهرم و پدرشوهرم رفته بودن شمال تو این مدت چون برادرشوهرم محصله من اومدم خونشون كه حواسم به برادرشوهرم باشه شبام همسرم میومد خونه و بعد كه مادرشوهرم اینا اومدن خواهرشوهرم بهم زنگ زد كه میای خونمون چند روز بمونی كمكم كنی اخه طفلك حامله بود ویار داشت نمیتونست كارای خونشو انجام بده خلاصه منم رفتم به همسرمم پیام دادم كه میرم اونجا واسه توام لباس و وسایلاتو میبرم بیا اونجا اول گفت باشه بعد پیام داد عزیزم من یه سر میرم خونه بعد میام اونجا گفتم چرا گفت هم دوش بگیرم هم مامانمو ببینم گفتم من برات لباس اوردم بیا اینجا دوش بگیر گفت میخوام مامانمو ببینم گفتم اوكی هرطور راحتی بعدشم دیگه هرچقدر پیام داد جوابشو ندادم دقیقا دو ساعت نشست خونه مامانش و انگار نه انگار من اینجا منتظرشم بعد دو ساعتم آقا به همراه مامانشون تشریف اوردن منم تا آخرشب لام تا كام هیچی نگفتم كاملا مشخص بود كه از یه چیزی ناراحتم همسرمم برعكس همیشه هیچی نپرسید هروقت میدید ناراحتم میبردم یه گوشه ازم میپرسید چمه و آرومم میكرد ولی انگار نه انگار حرصم گرفت بغض كردم هیچی نگفتم باباش اومد دنبال مامانش اینا و رفتن...رفتیم بخوابیم نشستم انقدر گریه كردم كه دیوونه شد گفت آخه چته یعنی من نباید برم دیدن مامانم منم گفتم خیلی بچه ننه ای خیلیا سالی یبار مامانشونو نمیبینن تو سر یه هفته رفتی دیدن مامانت من حالم گرفته بود حالمو نپرسیدی حالا اگه مامانت ناراحت بود خودتو میكشتی براش از مامانت متنفرم دوس دارم خفش كنم گفت من نمیدونم چرا اینطور شدی نمیدونم من زیادی لوست كردم یا بهت كم توجهی كردم اصن نمیدونم كی مقصره این وسط...توروخدا كمكم كنید چیكار كنم
20روز از فوت مادر شوهرم میگذره خیلی زن مهربونی بود .الان شوهرم خیلی گریه میكنه و ناراحته ,شوهرم 38سالشه و تو این مدت همه كس او مادرش بوده الان خیلی تنها شده , ما هنوز توی دوران عقدیم میشه بهم راهكار بدین چطوری میتونم كمكش كنم .خیلی ممنون
سوال من در مورد مادرم هست. مادر من حدود 3 سال هست كه بازنشست شدند(معلم بودند) و تقریبا با فاصله چند ماه هم مادرشونو از دست دادن. چندوقتی هست كه تحت نظر روانپزشك هست و از بیماری افسردگی رنج میبره. همچنین از سال ها قبل دچار وسواس بود چه وسواس فكری چه وسواس تمیزی. مدل بیماری مادرم جوری هست كه اطرافیانش كه شامل منو برادرم و پدرم هست به شدت تحت فشار هستیم. به علت وسواس فكری اگه كاری رو به ما بگه اون كار حتما باید انجام بشه بی برو برگرد وگرنه گریه میكنه و افسردگیش چندبرابر میشه، با كسی حرف نمیزنه و قیافش جوری میشه كه اگه ببینیش تمام غم های عالم میاد سرت. بطور مثال با اصرار خودش با كلی درد سر خونه ی جدید خریدیم حالا بعد از یكسال به شدت اصرار میكنه كه باید از اینجا بریم چرا كه معتقده حال روحیش توی این خونه بدتر شده. این یه نمونه از صدها مساله ای هست كه مادرم هر از گاهی بهش اصرار میكنه. از طرفی به من و برادرم به شدت وابسته است كه حتی به سختی اجاز میده منو برادرم كه 27 و 32 سالمون هست از خونه بریم بیرون. خیلی با آشنایان و اطرافیانش رفت و امد نداره. بخاطر همین هم راضی نشد من یا برادرم خارج از كشور ادامه تحصیل بدیم. من واقعا با وضعیت مادرم بسیار نگران ایندم هستم چرا كه احتمال بروز مشكل هنگام ازدواج ما وجود داره، یا اگه قصد كار كردن در شهر دیگه ای رو داشته باشیم. ناگفته نمونه با ازدواج كردن ما مشكلی نداره. یكی از دلایلشم این هست كه فكر میكنه عروس بیاره یكم سرش گرم میشه. سوال من از شما اینه كه مدل رفتاری ما باید باهاش چه شكلی باشه؟ برادر و پدرم خیلی وقت ها از كوره در میرن و باهاش بحث و جدل میكنن ولی من نه. به همین دلیل به من خیلی بیشتر وابستس. خیلی هم نمیتونن پدر و برادرم رو با خودم همراه كنم. . لطفا منو راهنمایی كنید. در ضمن تحصیلات مادرم لیسانس، پدرم دیپلم و منو برادرم فوق لیسانس هست.
سپاس از اینكه وقت با ارزشتون رو در اختیار ما می گذارید.
من یك دختر 16 ماهه دارم و شاغل هستم ، بعد از اتمام مرخصی در 11 ماهگی فرزندم ، شروع به كار نموده و پرستاری برای نگهداری دخترم در خانه استخدام كردیم. تقریبا بعد از گذشت شش ماه دخترم به پرستارش عادت نكرده و بعضی از روزها كه صبح زود بیدار میشه و پرستارش رو میبینه میچسبه به من و یا باباش كه در نهایت با گریه میذارم پیش پرستار و میرم سر كار ، این خانم خشك و جدی و كم حرف هستن ولی رسیدگیش به دخترم بد نیست. واقعا دغدغه ذهن من و پدرش همین موضوع هست ، لطفا به من بگین پرستار دخترم را عوض كنم یا نه ؟ و اگر عوض كنم صدمه روحی به دخترم وارد میشه یا نه؟
من دختری ۲۹ ساله هستم مدتیست ازطریق یكی ازهمكارانم با پسری همسن خودم آشنا شدم ك ازنظر تحصیلی و اخلاقی شبیه خودم هست بعد ازمدت كوتاهی آشنایی بین ما علاقه بوجود آمد و ایشان برای خواستگاری اقدام كردن ولی خانواده ما به شدت مخالفت كردن بخاطر اینكه ایشان شغل ثابت ندارن و دریك شركت پروژه ای سه سال هست كارمیكند و حقوق پایینی نسبت به من میگیرد من خودم پرستارم چكاركنم برای راضی كردن خانواده باتوجه به اینكه برام اخلاقیات و طرزتفكر و علاقه همیسه بیشتر از پول و میزان درآمد ارزش داشته
من توو دوره بچگیم محبت و توجه كافی از والدین و اطرافیانم نگرفتم و این باعث شده كه ادم های اشتباهی كه وارد زندگیم میشن رو به این دلیل كه بهم توجه و محبت میكنن بپذیرم و ازشون استقبال كنم.این كمبود محبت برای من خیلی ازاردهنده شده، راهی وجود داره كه بتونم اون خلا عاطفی رو پر كنم؟
مشكلی كه ذهن منو مشغول كرده اینه كه وقتی تو یه جمعی یه دفعه مورد توجه قرار میگیرم یا یكی توی جمعی یه چیزی میگه كه من تو تنگنا قرار میگیرم صورت و گوشم كامل سرخ میشه به نحوی كه قشنگ قابل تشخیص هست برای بقیه و حتی چندبار در همون حال گفتند نگاه كنین چقدر سرخ شد. این قضیه منو ازار میده چون فك میكنم الان بقیه متوجه شدن كه من خجالت كشیدم یا اعتماد به نفسم پایینه. آیا راه حلی وجود داره یا صرفا واكنش طبیعی بدنه و نمیشه كاریش كرد؟ سپاس از پاسخگوییتون
من سال90 ازدواج كردم و یك فرزند دو ساله دارم كارمند هستم و واقعا از هر لحاظ واسه زندگی مشتركمون كم نذاشتم. و با كم و زیادش , خوب و بدش ساختم. اهل ولخرجی و دوست و مد و ... نیستم . همه فكر و انرژیم واسه خانواده ام هست. رفتار همسرم با من نسبتا خوبه و با فرزندمون خیلی خوبه ولی از اول ازدواج با خانواده من لج كرد و بهشون جبهه گرفته و دلش از همشون پره ولی نمیدونم دلیلش چیه (مخصوصا با مامانم و خواهرم , این رو هم بگم كه هیچكدوم نه مامانم و نه خواهرم اصلا اهل دخالت كردن تو زندگی ما نیستن) و این موضوع من رو خیلی اذیت میكنه وقتی هم كه راجبش حرف میزنیم و علت رو میپرسم میگه من خیلی خوبم و تو نمیبینی و از ادامه بحث خودداری می كنه. من خودم تا جای ممكن سعی كردم به خانواده همسرم مخصوصا پدر و مادرش احترام بذارم. با اینكه بعضی وقت ها با حرف ها و یا رفتارشون من رو رنجوندن ولی با این حال با احترام رفتار كردم.
یك بار تو طول زندگی مشترك 8 هشت ساله سر یك موضوع گلایه از رفتار برادرش كردم كه همون اول گلایه یه دعوای حسابی راه انداخت و خیلی طرف برادرش رو گرفت و اجازه ادامه بحث نداد. این رفتاراش واقعا من رو عذاب میده و گاهی غیر قابل تحمل میشه. به حالت غیر عادی با خانواده من لجه و پشت خانواده خودش هست. خواهش میكنم به من بگین چه كاری باید انجام بدم.
چطور میتوانیم اشتها و همینطور سلامتی مزاجش را به حد نرمال برسانیم. با تشكر
از سال 83 بیماری دوقطبی دارم بطور مدام گریه میكنم و استرس شدیدی دارماحساس میكنم كسی من نمی فهمه و كارهای روزمره نمیتونم انجام بدم البته دیماه 97 پدرم فوت شد و بیمارم عود كرد الان دارو كه دكتر روانپزشك به من دادن دپاكین 500 و الونتا هست البته قبلا یك مدت با داروهای طب سنتی خوب بودم به روانشناس هم مراجعه كردم میگن شخصیت شما عجول ایده آل طلب هست و دچار نشخوار فكری شده اید و پیشنهاد طرح واره درمانی میدن تو رو خدا كمكم كنید دو فرزند 9 و 4 ساله دارم همسرم هم كارخانه كار میكنه دوست و خواهری هم ندارم كه به من كمك كنه همسرم هم حتی توانایی نگهداری بچه ها رو نداره كه من پیاده روی كنم تا سطح سروتونین خونم بالا بره شاغل هم هستم
من و همسرم تقریبا 3سال هست كه نامزدیم در این مدت همسرم كوچكترین پس اندازی نكرده و حتی برای من هم چیزی نمی خرد و هر دفعه به هر بهانه ای از من پول می گیرد و اگر به درخواستش جواب ندهم به من فحاشی می كند لطفا راهنمایی كنید چكار كنم .با تشكر
بنده مادری دارم با عقاید مذهبی كه حدودا 4 ساله با افسردگی دست و پنجه نرم میكنه و همچنین وسواس فكری و رفتاری شدید داره از طرفی به من و برادرم و بخصوص به من به شدت وابستست. بنده قصد ادامه تحصیل در خارج از كشور رو دارم و هرموقع بحث این موضوع پیش میاد به من التماس میكنه كه نرو.میگه من بدون تو میمیرم اینجا و منو زجر نده یا میگه از دستت راضی نیستم بری. بنظر شما من با همچین مادری چه كنم؟ مگه مادرا پیشرفت فرزنداشونو نمیخوان؟؟ آیا من حق پیشرفت و انتخاب زندگی بهتر رو ندارم؟ چون بنده با نامزدم به این توافق رسیدیم كه هر دو بعد از عقد اپلای كنیم.البته هنوز رسمی نشده نامزدیمون و مادرم هم نمیدونه.
من و همسرم یك 7 ماهی است كه از زمان عقدمان می گذرد ودر دوران نامزدی هستیم دقیقا 30 روز بیشتر باهم زندگی نكردیم به خاطر اختلافاتی كه از طرف خانواده شوهرم به وجود آمده است از طرف مادرشوهرم و پدر شوهرم و اینكه پدر شوهرم به هیچ مسئله ای به جز پول فكر نمی كند از هفته ی اول عقدمان به همسرم می گفت باید توی خرج زندگی با توجه به كارمند بودن كمك كنم با این وجود كه هیچ گاه من از حقوق همسرم نپرسیده بودم ایشان همان هفته اول از من میزان حقوقم می پرسید واینكه فیش حقوقی و حساب بانكی ام از من می خواستند به جز این خانواده شوهرم هیچ گونه اعتقادات مذهبی ندارند و خیلی راحت دروغ می گویند حرف هایی كه زدند را انكار می كنند حتی پدر شوهرم پیش پدر من رفته گفته دخترت 12 ساعت میرود سركار نمی خواهد خرجی بدهد و مادر شوهرم سر مسائل بی ارزش زندگی مارا به هم زده است و بیشتر مسائل سر پول و شوهرم آدم خسیسی هست و بعداز عقد اصلا برای من خرج نكرده است و تابع خانواده اش است و هیچ گونه اراده و اختیاری از خودش ندارد و هر چقدر صحبت كردیم فایده نداشته است و بسیار مطیع خانواده اش است و ماندم سر دوراهی كه چه كاری انجام دهم
من و دختر خالم حدود چهار ماه هست ك باهم نامزد كردیم اول رابطمون من خیلی عاشق ایشون بودم خیلی اما یك ماه پیش ك از پیش ایشون اومدم انگار یك آن حس كردم تو این رابطه سرد شدم و دیگر اون حس های قبلی نیس در صورتی ك هیچ تنش یا دعوا بینمون رخ نداد بخاطر دور بودنمون و اینك هر كدوم ساكن یك شهریم زیاد چت میكردیم ولی بعد از یك مدت ایشون با من محدود شدن به چت كردن و هیچ كارشون نمیرسیدن ك انجام بدن و بدونی ك به من بگن سیع كردن به كم كردن چت و من حس كردم ك از من فاصله میگیرن و من ترس از دس دادنشونو داشتم و این ترس باعث شده بود هی حس كنم هركاری میكنن میخوان ازم دورشن بخاطر همین ناخواسته باعث محدودیت بیشترشون شدم نمیتونستن برن بیرون چون بهونه گیری میكردم بهشون اعتمادمو از دست داده بودم همش افكار منفی بود ولی باهم ك صحبت كردیم خودشون گفتن من اینجوری میخواستم كم تر كنیم و قصد دوریتو جدایی نداشتم الان من باید چیكار كنم تا حسم دوباره احیاشه دوبار برای خودمون تلاش كنم و باعث اذیت شدن خودم یا ایشون نشم این چند مدت خیلی حالم گرفته بود و ریزش مو شدید و وزن اضافه كردم كمك كنید