آفتاب

کد خبر: ۳۱۰۳۶۸

آفتاب هر روز صبح که از خواب بلند می‌شد اولین کاری که می‌کرد یک پارچ آب بر می‌داشت و به سمت باغچه‌اش می‌آمد و سراسر آن را از آب سیراب می‌کرد و بعد چند تا از این گل‌های قرمز می‌چید و به دوستانش هدیه می‌داد و صبح بخیر می‌گفت. روزها به همین صورت می‌گذشت. گل‌های قرمز هم با دست‌های آفتاب بزرگ می‌شدند و شاد بودند. یک روز آفتاب از خواب بلند شد و وقت این رسیده بود که به گل سربزند و به همه صبح بخیر بگوید بنابراین از خانه بیرون آمد و به سراغ گل‌ها رفت، اما دید تمام گل‌های قشنگش پژمرده شده‌اند و هر کدام به گوشه‌ای افتاده‌اند.

آفتاب خیلی ناراحت شد و همانجا روی زمین نشست و های‌های گریه کرد. یکدفعه یاد بچه اردک افتاد . هرچی او را صدا زد خبری ازش نبود. حالا دیگر اردک کوچولو هم گم شده بود. همه همسایه‌ها جمع شدند و از آفتاب دلجویی کردند و او هم ماجرا را برای آنها تعریف کرد. آنها همه جا را به دنبال اردک کوچولو گشتند، اما خبری از او نبود. چندین روز گذشت، آفتاب دوباره به گل‌های قشنگش آب داد و آنها را سر حال کرد و ساعتی را پیش آنها روی پله خانه‌اش نشست و به تماشای آنها پرداخت، در این هنگام یک گربه سیاه بدجنس با هزار ناز و عشوه از کنار باغچه گذشت.

گل‌ها همه جیغ کشیدند و پژمرده شدند. آفتاب مهربان تازه متوجه ماجرا شد و به دنبال گربه راه افتاد. ساعت‌ها سایه به سایه او رفت تا خانه گربه را پیدا کرد.

دیگر هوا هم تاریک شده بود. مقداری لای در باز بود و از آنجا داخل خانه را نگاه کرد و اردک را دید که در زندانی کوچک گیر افتاده است و از گرسنگی و تشنگی به گوشه‌ای از قفس چسبیده. آفتاب پشت در صبر کرد تا گربه خوابش برد و بعد داخل شد و یواشکی اردک را از قفس بیرون آورد و دو تایی با هم فرار کردند. از فردا آفتاب مهربان اردک را در خانه خودش نگه داشت و از او مراقبت کرد.

گلنوشا صحرا نورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها