سین آخر

کد خبر: ۱۶۵۲۷۰

تنگ ماهی را از روی پیشخوان آشپزخانه برمی‌دارم و می‌گذارم کنار قرآن. دو تا ماهی قرمز توی تنگ شیشه‌ای، دور هم می‌چرخند و دهانشان را باز و بسته می‌کنند.

 جدا این ماهی‌هارو از پارسال نگه داشتی؟ مال من که فقط چند روز زنده موند. حتی به سیزده هم نرسید! امسال هم هنوز ماهی نخریدم. گذاشتم برای دقیقه 90!

به طرفم می‌آید و می‌گوید: آره، آخه می‌دونی! پوپک، این ماهی‌هارو خیلی دوست داره و مرتب بهشون غذا می‌ده، منم هر چند روز یک بار آبشون رو عوض می‌کنم. خوب اونا هم خوش و خرم برای خودشون می‌چرخن و شنا می‌کنن!

سبزه را می‌گذارد روی میز. می‌گویم: ببین خوشت می‌یاد، ماهی‌هاتو گذاشتم اینجا؟ حالا شدن 4 تا! خدا بیامرز مادرم می‌گفت که وقتی ماهی خودش رو تو آینه می‌بینه، دیگه احساس تنهایی نمی‌کنه، می‌گفت این جوری کمتر کوچیکی تنگ رو حس می‌کنه.

روی صندلی کنار میز می‌نشیند و آه می‌کشد. می‌گوید: خدا بیامرز، راست می‌گفته. من هم وقتی می‌رم کنار پنجره و آدم‌های دیگه رو می‌بینم، دلم باز می‌شه.

 من که از کارهای تو سر در نمیارم! توی خونه و زندگیت که همه چیز مرتبه. شوهرت، یک مرد خوب و نجیبه که همش به فکر شماهاست، دخترت هم که ماشاءالله مثل عروسک می‌مونه. دیگه چی می‌خوای؟

از جا بلند می‌شود و شروع می‌کند به قدم زدن. می‌گوید: از دیروز که ناصر رفته ماموریت اصلا احساس خوبی ندارم. مخصوصا این‌که می‌دونم سال تحویل باید تنها باشم. می‌دونی، دلم بی‌دلیل مثل سیر و سرکه می‌جوشه!

 وا! چه چیزها، دلت بیخود می‌کنه هی می‌جوشه، اونم بی‌دلیل! آدم به این بزرگی رو جلوت نمی‌بینی که می‌گی تنهام؟! پاشو، پاشو سیر و سرکه رو از تو دلت بنداز بیرون و بذار تو دو تا ظرف خوشگل وبچین تو سفره هفت‌سینت!

تخم‌مرغ‌های رنگی را از دستش می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. صورت و دست‌هایش پر از لکه‌های رنگ هستند. می‌گویم: دستت درد نکنه عزیزم. اینا خیلی قشنگ شدن ولی، فکر می‌کنم خودت خوشگل‌تر از اینا شدی! دلت می‌خواد مامان تو رو هم بذاره تو سفره هفت‌سین؟

دست‌های کوچکش را قلاب می‌کند دو طرف کمرش و می‌گوید: ا... خاله ... مگه من تخم‌مرغم؟

 تخم‌مرغ که نه عزیزم... ولی اگه اشتباه نکنم خود خود حاجی فیروزی! بیا اینجا.

بلندش می‌کنم و می‌گذارمش روی صندلی. می‌گویم: مامانش... ببین ما چه خوشگل شدیم!

 وای... دختر... چه کار کردی با خودت؟ این چه ریخت و قیافه‌ایه که... .

با عجله می‌گویم: صبر کن مامانش، الان می‌ره دست و صورتش رو می‌شوره و می‌شه عین روز اولش! شما به بقیه کارهات برس، ببین دیگه چه چیزهایی کم و کسری داری!

 خودت که شدی این شکلی، خدا می‌دونه اتاقت به چه وضعی درآمده؟!

پوپک را می‌گذارم دم دستشویی. می‌گویم: می‌خوای کمکت کنم؟

همان طور که دست‌های رنگی‌اش را به دستگیره در گرفته است، می‌گوید: نه خیر خاله، من دیگه بزرگ شدم! خودم تنهایی می‌تونم کارامو بکنم!

 باشه، تو درست می‌گی. من می‌رم پیش مامانت. فکر می‌کنم اون بیشتر به کمک احتیاج داره، ولی بذار ببینمت وای، زبونت هم که رنگی شده! می‌تونی خوب خودتو تمیز کنی؟

با لحنی کشدار می‌گوید: ب... ل... ه گفتم که خودم می‌تونم.

دست‌هایم را به علامت تسلیم بالا می‌برم و به طرف اتاق پوپک می‌روم. می‌گویم: نمی‌خوای به دخترت کمک کنی؟ حسابی خودشو رنگی کرده!
می‌گوید: وای، امان از دست این بچه، مگه اینجا به این راحتی تمیز می‌شه؟

 مگه چی شده؟

با دست به زیر میز اشاره می‌کند. می‌گوید: تو رو به خدا می‌بینی. تازه فرش‌ها رو شسته بودم. تمام زیر میز رنگی شده. نمی‌دونم لکه‌اش پاک می‌شه یا نه؟ و با دستمالی که در دست دارد مشغول تمیز کردن فرش می‌شود.

به طرف آشپزخانه می‌روم و با صدای بلند می‌گویم: اجازه هست یک چای برای خودم بریزم؟

با عجله به طرفم می‌آید. می‌گوید باید ببخشی به خدا. پاک حواسم پرته! وقتی آمدی چای دم کردم، سرگرم کارهام شدم یادم رفت. تو بشین، من خودم چای می‌ریزم.

می‌نشینم پشت میز. می‌گویم: آخه عزیز من، چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر دستپاچه‌ای؟

دو تا استکان چای را می‌گذارد روی میز. می‌نشیند و دوباره آه می‌کشد.

 چی بگم... راستش، خیلی می‌ترسم که کارهای ناصر روبه‌راه نشه و نتونه پول خونه رو جور کنه.

 عزیز من، اون که داره همه تلاشش رو می‌کنه. حتی توی تعطیلات هم رفته دنبال کار. دیگه می‌خوای چکار کنه؟

 خودت که بهتر می‌دونی، تو این دوره و زمونه، اگه آدم به فکر نباشه نمی‌تونه به هیچ چیزی برسه. قیمت‌ها هم که هر روز بالا می‌ره. اگه نتونه به موقع پول جور کنه، تمام حساب و کتابمون به هم می‌ریزه.

استکان چای را برمی‌دارم. می‌گویم: خوب شد یادم افتاد، قرار بود رازم رو بهت بگم!

 چی داشتیم می‌گفتیم؟ مگه این بچه اجازه می‌ده ما یک دقیقه راحت با هم حرف بزنیم؟

 مادر خدابیامرزم، چیزهای خاصی رو باور داشت.

 مثلا؟

 ببینم، توی هفت‌سینت سکه هم می‌گذاری؟

 خوب معلومه، حتما اینکار رو می‌کنم.

 مادر همیشه می‌گفت؛ توی دقیقه آخر سال، یک سکه از توی سفره بردار و یک آرزو کن. ولی باید یادت باشه که فقط می‌تونی یک آرزو بکنی. باید اون موقع خوب بدونی که چه چیزی برات از همه مهمتره؛ فقط همون یک چیز را از خدا بخوای و درست لحظه‌ای که سال تحویل شد، سکه‌ات رو بندازی توی تنگ ماهی. ان‌شاءالله حتما به آرزوت می‌رسی.

استکان‌های خالی را از روی میز برمی‌دارد. می‌گوید: خوش به حالت! تو همیشه، همه چیز رو به شوخی می‌گیری.

 نه عزیزم اصلا شوخی ندارم. خیلی هم جدی می‌گم. این خیلی مهمه که آدم بدونه چه چیزی براش توی زندگی از همه مهم‌تره!

 معلومه دیگه، این که فکر کردن نداره. پول. اگه آدم پول زیاد داشته باشه دیگه هیچ غمی نداره.

از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: ولی من که اینطور فکر نمی‌کنم. الان بزرگترین آرزوم اینه که زودتر وقت شام بشه و سبزی‌پلو ماهی تو رو بخورم. حالا هم می‌خوام برم خونه و یک کم به خودم برسم. هنوز خیلی کار ناتمام دارم. منم باید برم یک کمی دوروبرم رو مرتب کنم و هفت‌سینمو بچینم. باید یک زنگ هم به ناصر بزنم. این اولین سالیه که موقع تحویل سال با هم نیستیم.

می‌گویم: اگه دلت بخواد می‌تونم موقع تحویل سال بیام اینجا تا تنها نباشی؟!

 اگه این کار رو بکنی که خیلی خوب می‌شه. امسال تحویل سال، خیلی وقت خوبی افتاده. پارسال خیلی بد بود.

به طرف در می‌روم و می‌گویم: برای من صبح و شب و نصف شب، هیچ فرقی نمی‌کنه. من به خاطر شیفت‌های بیمارستان عادت کردم که شب‌ها رو بیدار بمونم.

هنوز از در بیرون نرفته‌ام که پوپک با مو و لباس خیس به طرفم می‌آید. با صدای بلند می‌گوید: خاله منو ببین.

خم می‌شوم و آرام توی گوشش می‌گویم: دهنت چی؟

دهانش را باز می‌کند و زبانش را بیرون می‌آورد.

 پوپک این چه کاریه؟

پوپک را می‌بوسم و دوتایی با هم می‌خندیم. می‌گویم: ناراحت نشو. چیزی نیست. این هم یک رازه بین ما دو تا. مگه نه؟

پوپک سرش را به علامت مثبت تکان می‌دهد.

می‌گویم: بدو دختر گلم. زود برو لباس‌هاتو عوض کن که حسابی خیس شدی.

قبل از این که در را ببندم، می‌گویم: بازار هم باید برم. می‌خوای برات سمنو بگیرم؟

می‌گوید: این جوری که برای من خیلی خوب می‌شه. پس من دیگه نمی‌رم بیرون.
 
عطر سبزی‌پلو تمام فضای راه‌پله را پر کرده است. وسایلم را می‌گذارم دم در و توی کیفم دنبال کلید می‌گردم. در را باز می‌کند و نفس‌نفس‌زنان می‌گوید: سلام بالاخره آمدی؟

در را باز می‌کنم و می‌گویم: مگه قرار بود نیام؟ حالا چی شده که اینقدر منتظر من بودی؟

 پوپک... پوپک حالش خوب نیست. می‌شه... بیای...

دستش را جلوی صورتش می‌گیرد تا نگذارد اشک‌هایش را ببینم.

بسته‌ها را می‌گذارم داخل خانه. می‌گویم: صبر کن همین الان میام ببینم دخترمون چطوره؟

پوپک روی تخت صورتی‌اش دراز کشیده است و ناله می‌کند. کف دستم را که به پیشانی‌اش می‌چسبانم، سردی دست‌هایم از بین می‌روند.

 چی شده عزیزم؟ تو که حالت خوب بود؟

 خاله دلم خیلی درد می‌کنه.

از جعبه دستمال و سطلی که کنار تخت قرار دارد متوجه می‌شوم که ساعات خوبی را نگذرانده است.

می‌گویم: درجه براش گذاشتی؟ مثل این که تب داره!

 درجه که نه. ولی چند بار دست و صورتش رو شستم. به دکترش هم زنگ زدم ولی هیچ کس جواب نمی‌ده.

دستم را روی شکم پوپک می‌گذارم. سفت و داغ است. می‌گویم: خوب معلومه دیگه، روز آخر سال که دیگه مطبی باز نیست!

 حالا می‌گی باید چکار کنم؟ تا حالا هیچ وقت این جوری نشده بود.

 تا منو داری غصه نخور عزیزم. بچه است دیگه.

یه وقت خوبه. یه وقت هم مریض می‌شه.

می‌نشیند روی صندلی و سرش را بین دست‌هایش منگنه می‌کند.

 حالا که ناصر نیست نمی‌دونم باید چکار کنم؟

با چشم‌هایم خیره، نگاهش می‌کنم. می‌گویم: من می‌رم پایین ماشین رو از توی پارکینگ دربیارم. تو هم پوپک رو حاضر کن و بیار پایین. می‌ریم بیمارستان خودمون. اونجا به دکتر می‌گم خوب نگاش کنه.

 آخه این موقع شب، دکتر هست؟ ساعت از 11 هم گذشته.

قبل از این که در را ببندم می‌گویم: عزیزم بیمارستان از اون جاهاییه که هیچ وقت تعطیلی نداره. حالا هم عوض این حرف‌ها، پاشو زودتر بچه رو حاضر کن تا خیالت زودتر راحت بشه.

به خانه که برمی‌گردیم، هوا روشن شده است. به اتاق پوپک می‌روم. آرام کنار تخت پوپک نشسته و پتویش را رویش می‌کشد. نگاهم می‌کند.

دستش را می‌گیرم و با هم به هال می‌آییم. روی کاناپه می‌نشیند و چشم‌هایش را می‌بندد.

کنارش می‌نشینم و می‌گویم: در چه حالی؟

نفس‌اش را با صدایی کش‌دار از سینه خارج می‌کند. می‌گوید: مسخره است. نه؟ هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که شب عیدی، سر و کارم به بیمارستان بیفته. ولی خوشحالم، خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت.

نگاهم روی قرآن جلوی آینه خیره می‌ماند. چشم می‌چرخانم و سین‌هایش را نگاه می‌کنم. سیب قرمز، سپند و سکه... .

می‌گویم: وای یادم رفت سمنو رو برات بیارم. با بقیه چیزها گذاشتمش توی خونه.

نگاهی به ساعت می‌کند و می‌گوید: اصلا حواسمون به ساعت نبود. دیگه چیزی به تحویل سال نمونده.

می‌گویم: من می‌روم زود سمنو رو برات می‌یارم.

دستم را می‌گیرد: نه تو رو خدا. نرو همین جا بمون. بی‌سمنو هم می‌شه سال رو تحویل کرد. مهم اینه که اون سین فراموش شده رو پیدا کردم.

 منظورت چیه؟

تلویزیون را روشن می‌کند. می‌گوید: اصلا فکر نمی‌کردم که ممکنه پوپک هم سر تحویل سال با من نباشه.

صدای عقربه‌های ساعت از بلندگوی تلویزیون به گوش می‌رسد. سکه‌ای را برمی‌دارم و چشم‌هایم را می‌بندم. با شنیدن صدایش چشم‌هایم را باز می‌کنم. سکه‌ای را در دست گرفته و می‌گوید: خدایا سلامتی. فقط سلامتی خانواده‌ام رو می‌خوام. خدایا، این نعمتی رو که به ما دادی، از ما نگیر.

با شنیدن صدای مجری که آغاز سال جدید را اعلام می‌کند، هر دو سکه‌هایمان را داخل تنگ بلور می‌اندازیم. ماهی‌ها را نگاه می‌کنیم. دور هم می‌چرخند و دهانشان را باز و بسته می‌کنند. انگار می‌خواهند چیزی را به ما بگویند!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها