
محمدرضا! اتاقی که در آن هستی را برای من توصیف کن.
اینجا اتاق آیسییو بیمارستان امام خمینی ساری است و من هم روی تخت یک بستری هستم. اتاق ما ده تا تخت دارد.
از اول روی همین تخت بستری بودی؟
نه، دو سال اول را در اتاق پنج آیسییو بستری بودم، اما چون من هر روز همراه دارم (یا پدرم یا مادرم به من سر میزنند) مسؤول بخش کمک کرد و من را به اینجا منتقل کرد که نزدیک در ورودی است و رفت و آمد برای همراهها راحتتر است.
پس الان بیشتر از 16 سال است که روی همین تخت خوابیدی؟
بله. من در یک سانحه تصادف ضایعه نخاعی شدم و به همین دلیل، اعصاب مرکز تنفسم هم از کار افتاد و بدون دستگاههای اتاق آیسییو اصلا نمیتوانم نفس بکشم و در این سالهای بعد از تصادف هم همیشه در آیسییو بودم. حتی با وجود اینکه اینجا هستم، اما در این مدت فکر کنم پنج شش بار به خاطر اینکه اکسیژن به من نرسید، سیپیآر شدم .
خودت چیزی از این لحظههایی که احیا میشدی یادت است؟
نه زیاد. دو سه بار اول همان ماههای اول بستریام در آیسییو بود که من آن موقع در کما بودم و چیزی یادم نمیآید و پدر و مادرم برایم تعریف کردهاند، اما دوبار هم بعد از بیرون آمدن از کما این اتفاق برایم افتاده که البته باز هم من چیزی یادم نمییاد. فقط یادم هست که آخرین بار نیم ساعت من را احیا کرده بودند تا دوباره علائم حیاتیام برگردد. وقتی هم به هوش آمدم بچههای بخش میگفتند در تمام مدتی که به تو شوک میدادیم و تو را احیا میکردیم، تو داشتی اشک میریختی، اما من خودم چیزی از آن لحظات یادم نیست.
از حادثه تصادف چطور، چیزی یادت هست؟
خود صحنه تصادف را یادم نمیآید، فقط میدانم که همراه خاله، دخترخاله و پسرخالهام بودم که همسن و سال من بودند. تازه مدرسهها تعطیل شده بود. من کلاس اول را تازه تمام کرده بودم و داشتیم میرفتیم خانه خالهام در ساری که نزدیکیهای میدان امام وقتی از خیابان رد میشدیم تصادف کردیم و فقط من زنده ماندم.
ماشینی که به شما زد را دیدی؟
نه یادم نیست، اما از پدر و مادرم شنیدم که یک پیکان بود. حتی پدرم تعریف میکند که وقتی آمده بود بیمارستان، من در حالی که روی تخت برانکارد نشسته بودم، گفته بودم من را از اینجا ببر بیرون. اما در فاصلهای که او رفته بود ببیند سر بقیه چه بلایی آمده و برگردد، به کما رفته بودم.
از آن کسی که به شما زد خبر داری؟
نه من خبری ندارم، او هم در این سالها از من خبری نگرفته و حتی یک بار هم در این چندسال به بیمارستان نیامده.
اگر او را ببینی به او چه میگویی؟
نمیدانم... شاید اگر ببینمش بگویم که کاش برای جان آدمها ارزش بیشتری قائل میشدی و بهتر رانندگی میکردی.
قبل از این که به خاطر این حادثه به بیمارستان بیایی، هیچوقت سابقه بستری داشتی؟
نه اصلا... بعد از تصادف هم، نه خودم و نه هیچکس دیگر فکرش را نمیکرد که من مجبور باشم این همه سال در بیمارستان بمانم.
یعنی در تمام این سالها هیچوقت از بیمارستان بیرون نرفتی؟
چرا. چهار پنج باری بوده، اما فقط برای چندساعت از آیسییو بیرون رفتم و در تمام این مدت هم دوتا از تکنسینهای آیسییو همراهم بودند و من با آمبولانس مخصوص رفتم و برگشتم.
هیچوقت از این شرایط خسته نشدی؟
تحمل این شرایط راحت نیست، اما یکی از خوششانسیهای من در زندگی این است که کلا خیلی راحت با شرایط سخت کنار میآیم. یعنی اعتقادم این است که آدم در هر شرایطی باید شکرگزار باشد و از زندگیاش لذت ببرد. الان هم میتوانم بگویم که من جزو معدود آدمهایی هستم در این دنیا که اگر قرار باشد از دنیا بروم حسرت هیچ چیزی را نمیخورم.
محمدرضا حق بده آنهایی که این مصاحبه را میخوانند و از شرایط تو باخبر شدهاند، از خودشان بپرسند چطور ممکن است یک نفر که بیشتر از 18 سال است روی یک تخت بستری است حسرت هیچ چیزی را نداشته باشد.
واقعا همینطور است، چون من به اندازه کافی در این سالها خندیدهام، به اندازه کافی آدمها را دوست داشتهام و به اندازه کافی بقیه من را دوست داشتهاند و فکر میکنم بیشترین لذت را از زندگیام بردهام.
فلسفه خیلی جالبی برای زندگی داری.
بله، من شخصیت شادی دارم و همیشه هم امیدوار زندگی میکنم؛ احساس میکنم ما برای شاد بودن نیاز به یک عامل بیرونی نداریم و باید بگردیم و این عامل را در وجود خودمان پیدا کنیم. به خاطر همین هیچوقت اجازه ندادم عوامل بیرونی، مثل همین تصادف یا بستری بودنم روی تخت بیمارستان روی روحیهام اثر منفی بگذارد.
بگذار یک سؤال دیگر بپرسم، دوستداشتی بزرگ شدی چه کاره شوی؟یعنی واقعا هیچ حسرتی نداری ؟
نه، من قبل از اینکه بیایم بیمارستان هیچ فکری درباره کار آیندهام نکرده بودم، آن موقع فقط هفت سالم بود. کلا هم آدمی هستم که در لحظه زندگی میکنم و به دیروز که گذشته و فردا که نیامده فکر نمیکنم.
دلت نمیخواهد از بیمارستان بروی بیرون؟
نه. من به این اتاق خودم خیلی عادت کردم، همین جا را دوست دارم و یک جورهایی شبیه تارزانم. (میخندد) اصلا من تارزان بیمارستانم. البته همیشه به بچههای بخش میگویم که من الان برند بیمارستان شما هستم، اگر من نبودم کسی بیمارستان شما را نمیشناخت. (دوباره میخندد)
محمدرضا اگر حالت خوب بشود و بتوانی از بیمارستان بروی بیرون اولین جایی که میروی کجاست؟
نمیدانم، خیلی دربارهاش فکر نکردم. مثلا شاید بروم یک جای گرم که آفتاب زیاد داشته باشد و آفتاب بهمن بخورد چون من را یاد روزهایی میاندازد که هنوز تصادف نکرده بودم و در روستای خودمان بودم.
یک روزِ تو در بیمارستان چطور میگذرد؟ از صبح که بیدار میشوی چکار میکنی؟
من صبحها بیدار نیستم، نزدیک عصر بیدار میشوم شب را هم بیدارم و صبح میخوابم. وقتی هم که بیدارم، موسیقی گوش میکنم، تلویزیون میبینم، در فضای مجازی و اینستاگرام میچرخم. البته بچههای بخش کمک میکنند برای این کارها.
بین برنامههای تلویزیون بیشتر طرفدار چه برنامهای هستی؟ شنیدم که فوتبال را خیلی دوست داری؟
بله، به فوتبال خیلی علاقه دارم.
الان جام ملتهای آسیا را دنبال میکنی؟ پیشبینیات چیست؟
کره قهرمان میشود.
پس تیم خودمان چه؟
من تا وقتی که کیروش مربی تیم ایران است با ایران کاری ندارم!
عجب... خودت طرفدار چه تیمی هستی؟
پرسپولیس.
پس معلوم شد چرا از کیروش خوشت نمیآید!
بله من طرفدار برانکو هستم.
دیگر طرفدار چه کسی هستی؟
طرفدار آقای رشیدپور و برنامه حالا خورشید. البته الان سه ماه است با این برنامه قهرم. قبلا هر روز صبح بیدار میشدم این برنامه را نگاه میکردم، اما چند بار به برنامه پیام دادم و دوست داشتم مهمان برنامه باشم که توجه نکردند من هم با آنها قهر کردم، ولی هنوز هم آقای رشیدپور را دوست دارم، کلا آدمی نیستم که خیلی از یک شخصیت خوشم بیاید.
پس آقای رشیدپور جزو آن خوششانسهاست.
(می خندد) بله...
مینا مولایی
جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگو با گردآورنده کتاب «قصه جریحهدار شد» مطرح شد
ناصر ابراهیمی در گفت و گو با جام جم آنلاین؛
گفتوگو با محمد خیراندیش در حاشیه اختتامیه جشنواره بینالمللی فیلم ۱۰۰
رئیس مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی از تولید یک برنامه نخبگانی میگوید