جام جم سرا: جمعه شیرینترین لحظهام زمانی بود که بابا بعد از کلی انتظار پول توجیبی را میگرفت به سمتم. آن وقت با سرعت جت، خودم را میرساندم به مغازه و بادبادک را میخریدم؛ حتی به قیمت اینکه یک هفته نتوانم آبنباتچوبی بخرم و به سق بکشم یا اگر لبهای سرخ و زبان رنگی بچهها را دیدم و هوس آلاسکا کردم به خودم امید بدهم: اشکال ندارد، هفتۀ دیگر بادبادک نمیخرم و میتوانم ده تا آلاسکا بخورم!
اما علاقۀ بادبادک قویتر از همۀ این هوسها بود، هرچند میدانستم خیلی دوام نمیآورد، چون بادبادک خیلی زود پاره میشد. یا به آنتن خانهها گیر میکرد یا به چراغ برق؛ و کی جرات داشت از بابا دوباره پول بخواهد؟
دوباره انتظار شروع میشد تا جمعۀ بعد... و جمعهها آنقدر زود گذشتند که حالا بزرگ شدهام. آنقدری که بتوانم هزار تا بادبادک را با هم بخرم و غصۀ پاره شدنشان را نداشته باشم! اما هنوز هم رویای کودکی من نیمه کاره مانده است. چون دیگر بزرگ شدهام و رویاهایم رنگ دیگری گرفتهاند.
یک بار رفتم و کلی بادبادک خریدم و هوا کردم. آسمان آبی بود و بادبادک من تنها اوج گرفت و هیچ رقیبی نداشت. آخر بچههای حالا علاقهای به بادبادک هوا کردن و بازی الک دولک ندارند و بازیهای کامپیوتری هیجان بیشتری برایشان دارد! بادبادکم رفت بالا و توی همۀ خانهها سرک کشید، اما نه مثل بچگیها ذوق کردم و نه طاقت حرفهای دیگران را آوردم که «خرس گنده خجالت نمیکشد؟ زده به سرش!»
برای همین بادبادکم را سپردم به دست باد و بقیۀ بادبادکها را دادم به اولین بچهای که توی کوچه دیدم. گفتم: من دیگر بزرگ شدهام، دیگر جای من پشت میز و کامپیوتر است اما تو تا میتوانی از کودکیات لذت ببر. دیدهای توی بعضی از کتابها و فیلمها میگویند: «گاهی خیلی زود دیر میشود»؟ تو هم مثل بچگیهای من به همۀ این حرفها پوزخند نزن. راستی راستی تا چشمهایت را باز کنی برای بعضی چیزها دیر شده است و آن وقت تو ماندهای و یک رویای نیمه کاره!
(متن: فاطمه نفری/باران | عکس: علی خدایی/تسنیم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد