مرد برکت

پشتت به کوه بند است، به کوهی ایستاده زیر تیغ آفتاب، کوهی که مشت گره‌کرده زمین است به صورت ابری آسمان. پشتت به کوه بند است، کوهی که دامن گسترده‌اش را به روی زمین کشیده و با دل سنگی‌اش تن می‌سپارد به باد، به باران، به آفتاب و اجازه می‌دهد گله‌مرالان آهسته از آن بالا برود تا رصد کند صیادانی را که صید شد‌ه‌اند.
کد خبر: ۵۶۹۰۲۴

می‌دانم ای مرد آفتابی! می‌دانم تو آن بیدی نیستی که با این بادها بلرزی، تو آن آدمی نیستی که زندگی‌ات را غربال نکرده بسپاری به بادهای دوره‌گرد.

تو آن کشاورز ناشی نیستی که دانه دانه خرمنت را بسپاری به بادهای هرزه‌ای که معلوم نیست از پشت کدام سیم‌های خاردار آمده‌اند و به کدام سمت باران ندیده می‌روند.

من تو را می‌شناسم. شناسنامه‌ات وطن من است. می‌دانم آفتاب بر شانه‌های تو بزرگ شده است، پیر شده است و دویده است از مشرق تا مغرب.

من تو را می‌شناسم، می‌دانم «تو از وجین علف‌های هرز می‌آیی» می‌دانم «بهار گوشه‌نشین نگاه روشن‌ توست.» می‌دانم پلک‌هایت را ببندی زمستان می‌آید می‌نشیند کنار اجاق اجدادی‌مان و آن گاه ما زانوی سرما را بغل می‌کنیم. می‌دانم دست‌های تو پر است از برکت خداوند و لب‌های تو ذکر تلاوت نشده بسیاری دارد.

من تو را می‌شناسم. تو را که 70 سال آفتاب را پیر کردی، 70 سال زمین را دور سرت چرخاندی و به ماه گفتی بتابد بر گندمزارهای تو. گندمزارهایی که برکت ارث پدری‌شان است و با فرمان تو:

باد این آشنای گندمزار/ می‌دود لابه‌لای گندمزار

حرکت از تو است و می‌دانم / برکت با خدای گندمزار

من تو را که فرزند آفتاب و پدر زمین هستی و پشتت به هفت کوه گرم است، می‌شناسم و دست‌های بهارآورت را تابستان تابستان دوست دارم. بایست و به بادها بگو از کدام سمت بیایند تا گندمزار تو به رقص بیاید و برود تا آسمانی که هنوز حیران دعای دست‌های توست.

جام جم /چاردیواری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها