روحانی بود و مدیر یکی از مدرسههای علمیه تهران.از زنجان که کوچ کرده بود راهش افتاده بود به محله جوادیه و دلش گیرکرده بود به مردم ساده و کم برخوردار محل و شده بود ریش سفید.سال۹۴ که عمامه اش را روی تابوتش گذاشتند و توی محل چرخاندند و پیچید حاجی فوت شده، دیدیم لاتهای معروف محل هم زیرزیرکی اشک توی چشمشان جمع میشود و میگویند حق دارد خوشخلقیاش به گردنمان.عصر، بعد از آبگوشت کم گوشت و چرت کوتاه، دو استکان چای میخورد و اگر کار داشت عطر گل محمدی را میزدبه قبایش وشال میانداخت دور گردنش و میرفت تاکارهایش را به اذان عصر گره بزند و برود مسجد محل و اگر هم کار واجب نداشت پول بدهد پفک و بستنی آدمکی بخریم و بنشینیم به حرف زدن.بعدها یکی توی گوشم گفت اگر دلت میگیرد برای آدمها، اگر فکر میکنی آمدهای یک کاری انجام بدهی مدیونی فکر نکنی بخاطر حضورش توی زندگیات است و یادم آمد روزهایی که مریضی امانش را گرفته بود لابه لای حرفهایش گفت مساله این است بدانیم از کجا آمدهایم و آمدنمان بهرچه بود و بغض گلوم را بچسبد. کم نشده بود توی اوج نوجوانی به خاطر چشمهای محل نتوانیم توی خیابان اصلی بستنی قیفی لیس بزنیم و باانگشت. نگویند نوههای حاجآقا و حرف به گوشمان نرسیده باشد که حاجی برای دخترش تریلی تریلی جهاز دادهاست.من اما، حتی یادم نمیآید بیشتر از حد معمول غذا خورده باشد و زیر پوستش چربی جمع شود. من، لاجرم ذهنیتم از عبا و عمامه یک مرد بزرگ و یک پدربزرگ مهربان است که صدای بلندش را نشنیدهام اما حق میدهم به ذهنیت آلوده خیلیها.