چاره کار برای من چه بود؟ یک جفت اخمهای باخشونت و صدایی مثل در زنگزده و سرفههایی به درازای شب یلدا و البته یک دل پر که از نهانخانه انجمن بیاعصابان به امانت گرفته بودم. با همینها بند و بساطم را آماده کردم تا به چهره شادمانشان درحالیکه داشتند موزها را میل مینمودند رسیدم و چنان سرفهای کردم که اگر صد شربت سرفه در گلویم غلت میخوردند درجا جان میدادند اما اینها موز را کنار گذاشتند و سراغ شیرینیها رفتند و بعد هم پرسیدند: سرما خوردی؟ عیبی ندارد، عسل و آبلیمو با آبجوش میل کن. در آن لحظه به سختجانیشان پی بردم و صدای خیالم را صاف کردم و با خداحافظی خوشحالشان! اما گلویم مثل سیدی خشدار هیچ علائم حیاتی از خود نشان نمیداد و صداوسیمای ذهنم دیگر از اخبار و ترفندهای کرونایی زیرنویس نمیکرد. بعد از آن ماجرا به آدمها خوشبین بودم، اما به آدمهایی که دیدارشان ویروس بدحالی و غمانگیز بودن را وارد رگهایم نمیکرد و امید بودند!
اما قسمت عجیب ماجرا این است که هنوز هم ماسک باید بزنیم برای دور شدن از آدم که ما را نشناسند و البته که خودتان و خودمان میدانیم آلودگی هوا و آن مهمانیهایی که سرشار از آلودگی صوتی بودند. بعد از کرونا میبینیم که از آدمها دور شدهایم به قیمت حفظ جان و سلامتی. باید دور بشویم، دور بشویم از آدمهایی که بودنشان برای سلامت روحمان ضرر است!