گفتم: «عموجان شما هم یک چیزی از نان بازو شنیدی! اینقدرها هم لازم نیست به عضلات بازویت فشار بیاوری!» همینطور که تکیه داده بود به دیوار و نفس نفس میزد و عرقپیشانیاش را پاک میکرد از پایین ابروهای پرپشت و درهمش نگاهم کرد. گفتم: «همین دایی را میبینی که صبح به صبح جعبه سیگار فروشیاش را کنج میدان راهآهن علم میکند؟ چند برابر شما دخل میزند، یا آن بابایی که نمیشناسمش، ولی میدانم مالخری و مالفروشی میکند. دور میدان راهآهن کارهای سادهتری میشود کرد.» همینطور که نگاهم میکرد و عرق پیشانیاش روی بینیاش سر میخورد گفت: چیزی از نان لوطیگری شنیدی؟!