رخبهرخ مقبره مرمر نشسته است، ساکت، مثل سنگ، تا رسیدن ما.
دست میدهیم، محکمتر از معمول، پنجهاش را دور دستم قفل میکند و زور میآورد، ردِ قوتِ جوانی را در پیشانی طرفش میجوید. پسرش که پا جای پای او گذاشته و نگهبان مجموعه است، کنارمان ایستاده است، میخندد: «حاجآقا از پهلوانهای قدیمه».
پیرمرد اسطقسداری است. کمگو است، اما حرفهایی دارد که تعداد زندگان آگاه از آن، احتمالا از تعداد مردگان کمترند. شاید در هیچ کتابِ تاریخی یا خاطرات آدمهایی که در ساخت آرامگاه فردوسی دست داشتهاند، نامی از «قاسم ارفع» نیامده باشد، اما او هست، او یکی از فراموش شدگان بزرگ تاریخ است؛ یکی از آنها که سنگهای اهرام مصر یا دیوار چین یا پارسه (تخت جمشید) را به گرده کشیدند و هیچجا نامی از آنها برده نشد. او را مشقاسم صدا میکنند، سرکارگر بازسازیِ آرامگاه فردوسی در دهه ١٣۴٠ بوده است. کارش فقط به دستوردادن ختم نمیشده است: «تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟» اما آنچه داستان او را متفاوت میکند، جابهجایی سنگهای گران نیست: «قبر فردوسی را خودم چاک دادم، استخوانهایش را درآوردم و ساخت آرامگاه که تمام شد، خودم دوباره فردوسی را دفن کردم».
در گور فردوسی کوتی از استخوان بود و دو جمجمه
سال ١٣۴٣، ٣٠ سال پس از ساخت آرامگاه فردوسی با طرح کنونی که توسط کریم طاهرزاده بهزاد ترسیم شده بود، نشست سازه سنگین و کوچک بودن اتاقی که قبر فردوسی در آن قرار داشت، کار را به تخریب و بازسازی مجدد رساند: «سنه ١٣ این آرامگاه را ساختند، من هم همان سال دنیا آمدم. پدرم ساختهشدن آرامگاه را دیده بود، اما سال ۴٣ گفتند باید خراب شود، حکمش از تهران آمد. قبر فردوسی یک جای کوچکی بود، شاید یک اتاق سه در چهار، ١٠ نفر که میرفتند داخل، دیگر برای کسی جا نبود، این بود که گفتند خرابش کنید».
دستش توی هوا میچرخد، انگار همین حالا در حال کار است: «چوببست، بستیم و رفتیم تا سقف، از بالا یکییکی سنگها را کندیم و آمدیم پایین. یک معماری داشتیم به نام شاهغلام، همه سنگها را به ترتیب شماره میزد و میبرد از عقب باغ میچید و میآمد جلو. به کمر کار که رسیدیم، خراب نمیشد دیگر، بس که سفت بود؛ از ساروج بود. مجبور شدند با باروت خرابش کنند، خردهسنگها پرت میشد تا دهات اطراف».
دیگر بنایی در کار نیست، به کف میرسند، به قبر فردوسی. طبق نقشهای که مهندس هوشنگ سیحون و حسین جودت دارند، ظاهر و نمای آرامگاه همان طرح قبلی است، اما در قسمت داخلی آرامگاه باید تغییرات زیادی انجام شود. فردوسی باید بعد از هزار سال سر از قبر برون آورد، در هوایی تازه نفس بکشد و چهره دیگری از دنیا را ببیند و آن کسی که باید دست فردوسی را بگیرد و او را از آن گودال کهن و پوده بیرون بکشد، مشقاسم است: «بههرصورت بود خراب کردند و آمدند تا کف، ماند جای قبر، گفتند میخواهند قبرش را چاک بدهند. خیلیها فکر میکردند فردوسی حتما گنجی، چیزی دارد. آن روز که قرار بود قبر را چاک بدهم و فردوسی را از گور دربیاورم، از تهران و مشهد خیلیها آمدند، استاندار، فرماندار، شهردار، فرمانده لشکر، اووووه، خیلیها بودند. دور تا دور محوطه را صندلی چیدند. قبر را خودم چاک دادم، به پایین که رسیدم، ته یک گودالی دیدم یک کوت استخوان است که دو تا کله (جمجمه) دارد؛ کلههای بزرگی هم بود. فرماندار به شوخی گفت فردوسی دو تا کله داشت! بعد هرچی استخوان بود جمع کردم و گذاشتم توی یک پارچه سفید، بعد گذاشتمش تو یک صندوق و بردمش دفتر».
به جمع گوربهگورهای تاریخ یک نفر دیگر را هم باید اضافه کرد؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی. آمدهایم کنار سنگ قبر بزرگش که در طبقه پایین، زیرِ نمای آرمگاه قرار دارد؛ سنگی آنقدر بزرگ که خیال همه راحت است کسی که آن زیر خوابیده تا زمانیکه اسرافیل در صور بدمد، شانهبهشانه هم نمیتواند بشود.
مشقاسم بالا را نشان میدهد: «قبر فردوسی آن بالا بود، اینجا نبود که، هفت متر گود کردند، این محوطه را ساختند و بعد دوباره سنگها را به همان شمارهای که بود گذاشتند سرجایش، چیدند رفت بالا، مثل روز اولش، هیچ فرقی نکرد. تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟ آن سنگ بالا را دیدی؟ بهش میگویند سنگ جمشید (سنگ یکتکه و بزرگی که نقش فروهر روی آن حک شده است و بالای مقبره در ضلع جنوبی قرار دارد)، شاید دو-سه تُن وزن داشته باشد، هیچکس نمیتوانست ببردش بالا، من نشستم پای قَرقَر که جرثقیل کوچکی بود و خیلی زور داشت، سنگ را نمدپیچ کردم و با سیم بکسل بستم و دادم بالا، بهخاطر همین کار به من یک ماه اضافهکاری، پاداش دادند».
فردوسی چهار سال بیرون از قبر بود
کار ساخت آرامگاه که تمام میشود، زمین به اندازه نگاه داشتن باقیمانده فردوسی آغوش باز میکند، جای استخوان در گور است: «کار که تمام شد، دوباره استخوانها را همانطور که بود آوردم گذاشتم توی قبر جدید. روزی هم که میخواستم فردوسی را بگذارم توی قبر خیلیها آمده بودند، خیلی عکسبرداری کردند، ولی به خودم هیچ عکسی ندادند. حالا به هرکس میگویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمیکند».
خب از کجا باید باور کرد؟
«مدرک و سندی که ندارم، اما دو، سه تا از بچههای روستا که آن زمان با ما کار میکردند، شاهدند. بیشترشان مردهاند، اما چندتایی هنوز ماندهاند».
فردوسی چند سالی بیرون از دنیای مردگان بوده است، بین سالهای ١٣۴٣ تا ١٣۴٧ «خیلیها نمیدانند، اما فردوسی چند سال اصلا توی قبر نبود، از زمانی که آرامگاه را خراب کردند و قبر را چاک دادم و فردوسی را بیرون آوردم، تا زمانی که آرامگاه ساخته شد و دوباره گذاشتمش سرجایش، شاید چهار سال طول کشید. تمام این چهار سال هم توی همان جعبه بود، گوشه دفتر».
ساخت آرامگاه تمام میشود، کارگرها را راهی میکنند سر خانه و زندگیشان، مهندسها باروبنه میبندند اما او میماند، ٣٠ سال دیگر، کنار فردوسی: «مهندس جودت، گیو جودت، وقتی میخواست برود گفت دوست داری تو را کجای باغ بگذارم برای کار؟ گفتم هر جا که دوست داری؟ خلاصه گذاشتندم دم در. ۴٠ سال از عمرم را توی همین باغ گذراندم. خیلی برای این باغ زحمت کشیدم. روستای ما دیواربهدیوار آرامگاه است، همینجا دنیا آمدم، پدرم هم. قبل از خدمت توی باغ، شاگرد گلکار بودم، از خدمت که آمدم بعد از چند سال، کار ساخت آرامگاه شروع شد، بعدش هم ٣٠ سال دم در وایستادم».
یکروز قبل از سالروز بزرگداشت فردوسی (٢۵ اردیبهشت) است و با او در باغ هستیم. مشقاسم آدمها را نشان میدهد: «میبینی، خبری نیست. اول انقلاب خیلی مسافر اینجا میآمد، تا روزی ١۵-١۶ هزار نفر میآمدند. از روی بلیت آمار داشتیم، اما الان خبری نیست».
دور آرامگاه قدم میزنیم، کُند و سنگین راه میرود، روی دیوار در ضلع شرقی، شعری حک شده است، روبهرویش میایستد: «بخوان، برایم بخوان، بیسوادم، خودم هیچوقت نتوانستم شاهنامه بخوانم، اما چند تا از شعرهایش را که برایم خواندهاند، حفظم. فردوسی مرد بزرگی بود، اگر نبود الان باید به زبان عربی حرف میزدیم».
بدین نامه بر عمرها بگذرد / بخواند هر آن کس که دارد خرد
جهان از سخن کردهام چون بهشت / از این پیش تخم سخن کس نکِشت
بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی
زمانم سرآورد گفت و شنید / چو روز جوانی به پیری رسید
رخ لالهگون گشت بر سان ماه / چو کافور شد رنگ ریش سیاه
ز پیری خم آورد بالای راست / هم از نرگسان روشنایی بکاست
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سر آمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
شعر که به اینجا میرسد، زمزمه میکند، پیر و خشدار:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد / امیدم به یکباره بر باد شد
سرآمد کنون قصه یزدگرد / به ماه سِفَندار مَذ روز اَرد
انگار چیزی را انتظار میکشد، عاقبتی محتوم که فردا یا پسانفردا در خواهد زد: «الان ٨١ سالمه، از دوستها و همکارهای آن زمان چندتایی بیشتر نماندند، حالا کِی خط قرمزی برای ما بکشند، دیگر دست خداست. خیلی دلم میخواهد کنار فردوسی دفنم کنند، اما نمیگذارند، نمیشود؛ ما که کسی نیستیم، باید ببرندمان توی همان قبرستان روستا که پدر و مادر و همه فامیلمان آنجا هستند. ما کسی نیستیم» (شرق)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد