و شیرین است، چون تجربهای است بکر و شگفتانگیز. تمام تصویر ما از ملکمطیعیها برمیگردد به یکسری تصویر سیاه و سفید و پرخط و خش و صدای پرصلابت دوبلورهای قدیمی. ستارههای امروز سینما همه جا هستند. تصاویر رنگی و مصاحبههایشان همهجا هست. در مراسم و جشنهای جانبی سینما حضور دارند. در تیم هنرمندان بازی میکنند، به بازارچههای خیریه میروند و سر از تلویزیون درمیآورند. در مورد ملکمطیعی اما اینگونه نیست. خوشبختانه تصویر نقش بسته از این بازیگر قدیمی و این اولین سوپراستار سینمای ایران فقط منحصر است به سینما. به فیلمهای سینمایی. و همین قضیه چهرهای بکر و دست نخورده از او به دست ما داده است. یک چهره غیرقابل دسترس. یک آرتیست سینما که ملاقات با او خیالانگیز و دور از دسترس جلوه میکند. ناصر ملکمطیعی نازنین و دوستداشتنی است. به روز است. فیلم میبیند، البته نه در سینما. بازیگران امروزی را میشناسد و هنر آنها را میستاید. از شهاب حسینی و حامد بهداد میگوید. ناصر ملکمطیعی بر عکس خیلی از همنسلانش به نسل سوم و چهارم خوشبین است. دنیای آنها برایش بیگانه نیست. ناصر ملکمطیعی در کل مدت زمان دو ساعته مصاحبه غر نمیزند. نمینالد. دوری سی ساله از سینما را طبیعی میداند و از کسی گلایهای ندارد. معتقد است با تغییر شرایط جامعه طی یک انقلاب عظیم، کنار گذاشتن او و امثال او امری طبیعی بوده. همین ویژگیهاست که باعث میشود او را نسبت به سایر آکتورهای سینما متمایز بدانیم. شعور و اصالتش را بستاییم. از برخورد گرم و طنازیهای ظریفش در طول مصاحبه لذت ببریم و خدا را شکر کنیم که ملکمطیعی هنوز هست. در کشورش مانده. از کسی طلبکار نیست و نسبت به آینده امیداور و خوش بین است. ناصر ملکمطیعی انسان نازنینی است.
فیلمهای بعد از انقلاب را تعقیب میکردید یا نه؟
تعقیب به آن معنا نه ولی بچههایی که در سینما کار میکنند گاهی میآیند اینجا و با هم حرف میزنیم یا عکس میگیریم.
سینما زیاد میروید؟
اصلا سینما نمیروم.
آخرینباری که سینما رفتید کی بود؟
10-20 سال پیش بود فکر کنم. برای فیلمی که آقای خمسه میرفت فضا.
من زمین را دوست دارم.
بله بله. آقای عزیز ساعتی آن فیلم را درست کرده بود چون با آقای ساعتی دوست هستم آن را دیدم. برای من همه این صحنهپردازی، فیلمبرداری، کار با هنرپیشهها اهمیت دارد. ما وسایل نداشتیم که با دوتا ماشین برویم سرصحنه. حالا میبینم یک تریلی 18 چرخ میآید و وسایل فیلمبرداری میآورد. منشی صحنه دارد و... اینها نبود که!
علت اینکه تعقیب نمیکردید چه بود؟
وقتی کسی کاری را ترک میکند سعی میکند یادش نیفتد دیگر. سعی کردم فراموش کنم ولی نشد...
چرا؟
انزوا و تنهایی خیلی سخت است. برای همین قبول کردم که فیلم بازی کنم. وقتی دوربین و نفرات و اشخاص را دیدم ـ بعد از این همه سال در 83 سالگی ـ دوباره شیدایی، وابستگی و دلبستگی به سینما مجبورم کرد. الان هم نمیدانم ادامه بدهم یا نه. ولی ورودم خوشبختانه با استقبال و محبت و صفای روزنامهنگاران و مردم مواجه شد.
نقشی یا فیلمی بوده که بخواهید در آن باشید یا بگویید من این نقش را بهتر بازی میکردم؟
هیچوقت این حرفها را نزدم. اصلا در این مایه کارها نیستم. چندین نفر ناپلئون را بازی کردند ولی من مارلون براندو را بیشتر پسندیدم. نقش در سینما مسئلهای نیست. در سلطان صاحبقران نقش امیرکبیر را بازی کردم ولی من بهتر از بقیه بازی کردم و ریخت و قیافهام هم بیشتر به امیرکبیر میآمد. علی حاتمی موثر بود و همه در نقش جا افتاده بودیم. فیلم سیاه و سفید بود و پولی هم در کار نبود. این است که فیلم فقیرانه بود.
سوالم این بود که چرا با وجود اینکه بازیگرهای خوبی داریم دیگر صفکشیدن برای فیلمشان از بین رفته؟ شما یک شمایل خاصی پیدا کردید ولی حالا کسی دیگر تبدیل به شمایل نمیشود.
برای اینکه دیگر قهرمان نمیپسندند در هیچ رشتهای. در ورزش هم همینطور است. دیگر قهرمان هم به آن معنا نمیخواهند. اگر قهرمانی در کشتی بخواهد بگوید من همینم، فوری کنار میرود. البته آقای پرستویی، یاری، فرخنژاد، حسینی و خیلیهای دیگر، همهشان خوب هستند.
اگر در این سالها بازی میکردید، با نقشهای جدید راحت کنار میآمدید یا پی همان کاراکترهای قدیمی میرفتید؟
آقای شهاب حسینی نقش سرلشکر را بازی کردند خیلی قشنگ بود. باید آن نقش به من هم بیاید. من در همان زمان که مثلا سرچهارراه شوش بازی میکردم با آن کلاه نقش امیرکبیر را هم بازی کردم و مردم هم قبول کردند. انواع و اقسام نقشها بازی کردم ولی نباید از کاراکترم خارج شوم. یعنی باید همان آدم خوبه باشم. ممکن است در زندگی آنطوری نباشد ولی آنچه در فیلم از من دیدند باید آدم امانتدار، صادق و مورد اعتماد مردم باشم. اگر غیر از این باشد مردم نمیخواهند.
در این سالها اصلا وسوسه نشدید برید خارج از ایران و بازیگریتان را ادامه دهید؟
بهطور کلی خیلی پایبند سنتها و فرهنگ خودمان هستم. هروقت هم فرنگ میروم یک ماه 15 روز بیشتر نمیمانم. اوایل انقلاب رفتم آمریکا 4-5 ماه طول کشید ولی به زور ماندم. این احتراماتی که اینجا برایم قائلند و محبت مردم جای دیگری برایم نبود. ترکیه میتوانستم بروم چون 8 فیلم با آنها کار کرده بودم. ولی حیف بود مملکت خودم را ول کنم و بروم با آنها کار کنم. این سالها گذشت دیگر. خیلی هم زود گذشت.
گفتید عشقتان سینماست. دورشدن از آن سخت نگذشت؟
سخت بود ولی تحمل کردم. گفتم که سینما معشوقم بود. تمام عشق جوانی و نوجوانیام سینما بود. همیشه هم در انتظار بودم که یک روزی شاید برگردم. گذشت، چون به خانواده و دوستان و کتاب و مسافرت گذشت. من تمام مدت این سالهایی که در فیلم بودم فرصت نداشتم که به اطرافم برسم که ببینم چه خبر است، کی هست و کی نیست. اما این 32-33 ساله فرصتی شد که با رفقا بنشینیم و صحبت کنیم و دوره داشته باشیم.
فاصله گرفتن از شهرت برایتان سخت نبود؟
شهرتم دست نخورده الحمدالله. خدا را شکر که هنوز مردم همان لطفی که داشتند، دارند و حتی بیشتر.
راستی استرس داشتید وقتی میخواستید دوباره جلوی دوربین بروید؟
ابدا هیچی. همه هم تعجب کردند و گفتند هیچ فرقی نکردید. مثل دوچرخهسواری میماند یادم نرفته بود.
حستان این دفعه آخری که رفتید جلوی دوربین(برای فیلم نقش نگار) با دفعه اول اگر بخواهیم مقایسه کنیم چطور بود؟
یکذره بیشتر استرس داشتم. برای اینکه مثل یک کشتیگیر قهرمانی است که به یک ناشی بیفتد. بیشتر از همه میترسد. خدای نکرده اگر ناشی او را لنگ کند خیلی آبروریزی است. حواسم جمع بود این جوانهایی که در صحنه هستند لنگم نکنند. سخت بود.
این تجربه شیرین بود؟
بله. خیلی بچههای صمیمی بودند.
پیشنهاد دیگری نداشتید؟
چرا پیشنهادهای مختلفی شده ولی باید خیلی احتیاط کنم که روی کاراکتر خودم و توقعات مردم باشم. حالا بیشتر از قدیم برای اینکه میگویند حالا آمده باید ببینیم چکار میکند. خیلی باید مواظب باشم.
در این سالها دلتان نمیخواست که پشت دوربین کار کنید؟
کنار کشیدم که بروم. فکر کردم دیگر اسم این کار را نیاورم. تا همین 4-5 ماه پیش هم همینطور بودم. بعضی وقتها آدم تحتتاثیر مسائلی قرار میگیرد که حالش گرفته میشود. مودبانه و محترمانهاش این بود که یواشی برویم کنار. بعضی از رفقایمان طاقت نیاوردند. رفتند نامه نوشتند و رفتند و آمدند اما من دیگر نه. بهروز وثوقی هم که خارج بود و فردین هم تا آخرین لحظه خدا رحمتش کند نتوانست وارد این وادی شود. من مقاومت کردم و فکر کردم نباید خودم را قاطی کنم. فکر کردم زمان ما و فضا عوض شده و باید به دیگران محول کنیم.
موافقید که در این سالها با سینما خودخواسته قهر کردید؟
وقتی آدم کسی را دوست دارد دلش میخواهد خودش را برای او لوس کند دیگر. سینما را خیلی دوست داشتم و قهرم گرفت. یعنی دلم میخواست با او قهر کنم و فکر این بودم که اگر یک روز باهاش آشتی کنم خیلی کیف میکنم. آدم وقتی با کسی قهر میکند همیشه فکر میکند اگر آشتی کند چقدر خوب میشود.
بعد از بازی در این فیلم و آشتی دوباره با سینما این کیف را کردید؟
بله. اصلا یک روحیه مضاعف گرفتم. رفقا و دوستانم میگویند روحیهات بهتر شده. من با عصا راه میروم ولی حال بهتری پیدا کردم. بابا من 83 سالم است. بههرحال خوشحالم.
بعد از این تجربه ناراحت نشدید که چرا زودتر به سینما برنگشتید؟
البته یککم دیر شده است اما فکر میکنم سرنوشت این بوده که من دیرتر بیایم. تا به حالا که نقطه منفی نبوده.
باعث تعجب است که اینهمه سال دور از سینما بودید ولی منزوی نشدید. بعضیها عصبانی میشوند یا فحش میدهند.
ارتباط جمعی من خوب است. 83 سال دارم اما یادم نمیآید دستم برای کسی بلند شده باشد. یادم نمیآید به کسی کلمه بدی گفته باشم. درست است که در سینما کافه را به هم میریختم ولی خودم اینطوری نیستم. کار هنر و شهرت و معروفیت که همه به دست میآورند، نگه داشتش مسئله است. باید کاری کنند که شایستگی و ظرفیت شهرت و معروفیت را داشته باشند. در آمریکا، تایسون که یکی از بهترین بوکسورهای جهان است گوش حریفش را گاز گرفت، ولی به خاطر بوکسور بودنش کسی به او ایراد نگرفت. ولی کافی است که اینجا کسی در تلویزیون حرف بد بزند. دیدم که بعضی وقتها مردم میگویند این آقا که تو تلویزیون بود پایش را روی پا انداخته بود و ژست گرفته بود برای ما؟ مردم ما توقعات و انتظارات خاصی دارند. در انگلیس هنرپیشههای بزرگ دنیا میآیند برای خرید، گاهی یک نفرهم به آنها نگاه نمیکند. اما اینجا یک نفر دوتا فیلم هم بازی کرده باشد و مردم او را در خیابان میبینند، میریزند دورش و قربان و صدقه میروند. البته قدیم نمیدانستند چیکار کنند با آدم معروف. یکی از رفقای ما که هنرپیشه تئاتر هم بود را در فرودگاه گرفتند و هی روی دست بردند و ولش کردند خورد زمین. برای اینکه نمیدانستند چکار کنند. حالا عکس میگیرند و امضا میکنند. خدا را شکر!
اگر در این سالها بازی میکردید و با نقشهایی که جدید است راحت کنار میآمدید.
آقای شهاب حسینی نقش سرلشکر را بازی کردند خیلی قشنگ بود. باید آن نقش به من هم بیاید. من در همان زمان که مثلا سرچهارراه شوش بازی میکردم با آن کلاه نقش امیرکبیر را هم بازی کردم و مردم هم قبول کردند. انواع و اقسام نقشها بازی کردم ولی نباید از کاراکترم خارج شوم. یعنی باید همان آدم خوبه باشم که بهم چسبوند. ممکن است در زندگی آنطوری نباشد ولی آنچه در فیلم از من دیدند باید آدم امانتدار، صادق و مورد اعتماد مردم باشم. اگر غیر از این باشد مردم نمیخواهند. کما این که از بهروز وثوقی یک توقع دیگری داشتند. بهروز وثوقی مثل آلن دلون ضد قهرمان است. اگر من از پشت به کسی چاقو میزدم همه میگفتند این کار ناصر ملکمطیعی نیست ولی از بهروز قبول میکردند. من را دوست داشتند که دست خالی بروم و چاقو را برندارم. این است که باید سعی کنم آنچه مردم میخواهند باشم. مثلا در فیلم کاکو مردم میگفتند ناصر ملکمطیعی برود و پلیس بیاورد؟ چنین چیزی سابقه نداشته. آن وقتها ما در محل که بودیم یکی که کتک میخورد و میرفت آژان میآورد میگفتند «عِز» اومده. حالا نمیدانم معنایش چیست فکر کنم از عجز و ناتوانی است. خیلی ناراحت کننده بود که آژان بیاورد. خودش باید جواب میداد.
روزی که وارد سینما میشدید به ستارهشدن فکر میکردید؟ در هدفهایتان بود که یک چهره شناختهشدهای شوید یا نه؟
نه. آن موقع این مسائل مطرح نبود. نمونه نداشتم در ایران که بگویم اینکه به سینما رفته مشهور شده و همه او را میشناسند و ما هم کاش مثل او بودیم. الان این چیزها هست که میگویند کاش من آقای گلزار میشدم یا بهداد. ولی آنموقع این چیزها نبود. ما بودیم و سینما.
اما شما آنموقع سوپراستار سینما بودید.
موقعی که شروع کردیم عشق به کار کردن در سینما بود و به قول معروف آرتیست بازی. چون در مدرسه هم انجمن ورزش و نمایش را اداره میکردم و یک چیزهایی مینوشتیم و خانوادهها را برای تئاتر دعوت میکردیم. وقتی سینما شروع شد گفتم بروم بازی کنم و این و آن هم میگفتند بروی خیلی خوب است! با همان اولین فیلم هم معروف شدم. بعدها یک عده از تئاتر آمده بودند مثل خانم شهلا، مجید محسنی، تابش و... خدا بعضیهایشان را رحمت کند. سینما در اوایل خیلی از تئاتر کمک گرفت. یکی از مشکلات ما هم زبان سینما بود. نمیدانستیم زبان سینما چیست، نمیدانستیم تئاتری حرف بزنیم، مثل مردم در کوچهبازار یا کتابی حرف بزنیم یا زبان قاجاری. فیلمهای اول هم با دستگاه صدا میگرفتیم ولی خدشه داشت و کمکم صدا جدا شد و دوبلورها آمدند.
بهخاطر میآورید وقتی که نخستین فیلمتان را بازی کردید بهترین فیلمها چه بود؟
اون وقتها قهرمانهای فیلمهای خارجی جان وین، گریگوری پک و مارلون براندو بودند.
شما کدام را دوست داشتید؟
من دنبال گریگوری پک بودم. یک سال رفتم کلاس هنرپیشگی که سال اول شبانه بود. یک چیزهایی یاد گرفتم ولی دیدم خیلی وقتم تلف میشود بعد از یک سال دیدم آن چیزی که فکر میکردم نیست، چون بیشتر برای تئاتر بود. خانم علو سال سوم همان کلاسها بودند. ایشان هر وقت من را میدید میگفت تو شبیه تیران پاور هستی. حالا آنموقع من جوان بودم و چشم و ابرو مشکی. هی میگفت تو برو دنبال سینما. ایشان مشوق اولیهام در این مسئله بودند. ما که قابل مقایسه با آنها نبودیم ولی وقتی یک کمی پر و بال گرفتیم، فیلم ما، بهروز وثوقی یا مرحوم فردین را این طرف میگذاشتند و فیلمهای آنها را آنطرف میگذاشتند، فیلمهای ما آنها را میزد. آنها هم نمیتوانستند قد علم کنند.
خاطرتان هست که اولین مصاحبه شما در چه سالی بود؟
دبیر ورزش دبیرستان نمونه بامداد بودم، سرپیچ شمرون. آقای بابک ساسان که از منتقدان خیلی قدیمی با من مصاحبه کرد. درست در صحن مدرسه و سال 1330 یا 1331. تیتر آن را هم نوشت «از منتهی گمنامی تا شهرتی غیرمنتظره!» اولین مقالهای بود که در مورد من نوشته شده بود.
چه احساسی داشتید؟
خود مطلب از نظر عموم خیلی مهم نبود، ولی پیش رفقایمان چرا! یعنی من وارد این کار شدم و مصاحبه میکنند. فکر کنید که آن موقع بچهها عشقشان این بود در مسابقه جدول اطلاعات هفتگی شرکت کنند. خیلی رویش حساب میکردند که اسمش را جزو این افراد بنویسند. آن وقتها کسی که میخواست برود آلمان یک عکس اینطوری (دستش را زیر چانه میگذارد و ژست میگیرد) میانداخت و مینوشت اکنون که عازم آلمان هستم، از دوستان و خویشاوندان خداحافظی میکنم! نگاه که میکنید میبینید اینطوری خداحافظیکردن و آلمانرفتن یعنی چی؟ ولی خیلی عادی بود. یک چیزیها آنوقت خوب بوده اما حالا نه، مثل اینکه در فیلم بازی کنی و یکذره از دیگران جلو بیفتی در اسم و شهرت.
شاید یک دلیلش این باشد که اندازه همهچیز کوچک بوده. تهران عظمت امروز را نداشته.
تهران کوچک بود، همه ما یا در زمین ورزش بودیم یا در مرکز استانبول یا سرپل تجریش. همه همدیگر را میشناختیم. این شهرت ناگهانی سراغ من آمد. نه تهیهکنندهها و نه خودم انتظار نداشتیم که یکدفعه یک فیلم اینطور بگیرد و خوب بشود. یادم هست 500 تومان قرار شد به ما بدهند. آن موقع دبیر ورزش بودم و حقوقم 240 تومان بود. واسه پول نرفته بودم، گفتم این 500 تومان را بدهید یا ندهید فرق نمیکند. بعد که فیلم اکران شد 1000 تومان هم دادند. آن پول دومی خیلی به من چسبید.
با وجود اینکه شهرت زود سراغتان آمد و غیرمنتظره هم بود، خوب توانستید در مقابل آن خودتان را نگهدارید و نبازید.
این قسمت را من نباید بگویم. شماها باید بگویید. خدا را شکر که ظرفیتش را داشتم و هیچوقت از ظرفیتم قدم آن طرفتر نگذاشتم. آخر جواب محبت مردم را باید آن آدم میداد. فکر کردم که شایستگی مهمترین چیزی است که مردم ناراضی نشوند و قبولم داشته باشند.
شما به موازات هنر از ورزش هم غافل نشدید.
تا وقتی مشغول فیلم بودم کار ورزشی هم میکردم. منتهی بعد از 20 سال بازنشسته شدم. رئیس تربیتبدنی ناحیه 9 بودم، ناحیه تهرانپارس، نارمک و تمام آن قسمتها.
مرحوم فردین را هم شما به بازیگری آوردید؟
من مخالف بودم که آدمهای معروف و محبوب از رشته کشتی و ورزشی بیایند و خدای نکرده خدشهای به کارشان وارد شود. آقای فردین آمده بود و موفق شده بود. برای آمدن آقای تختی یا بلور راضی نبودم. میخواستند آقای تختی را برای فیلم حسین کرد بیاورند و من آن وقت 20 هزار تومان میگرفتم بالاترین دستمزد. روشن گفت 100 هزار تومان میدهم اگر تختی بیاید. خودم هم ناراضی بودم، ولی باهاش صحبت کردم. اون هم اهل این کارها نبود و خوشبختانه قبول نکرد.
هیچ وقت شده بود از جلوی سینما رد شوید و ببینید برای فیلم شما صف کشیدهاند؟
بعضی وقتها من سه روز در خانه میخوابیدم و بیرون نمیآمدم. یک دفعه از اروپا میآمدم، یکماه هم از فیلم خبر داشتم. رسیدم رفتم تلفخانه. آن موقع تلفن هم اینطور نبود. نمیدانم فکر کنم پاشنه طلا بود که فکر میکردم خیلی شلوغ میشود. از مرز بازرگان زنگ زدم و گفتند که خیلی شلوغ شده، من هم خوشحال میشدم. از آنجا تا تهران را با آن که خسته بودم با خیال راحت آمدم.
زمانی سمبل مردانگی بودید؛ هم بهخاطر نقشهایی که بازی کردید و هم بهخاطر تیپ و هیکل. اما حالا شرایط عوض شده؛ روزگاری اگر قهرمان سینمای ما میرفت ژاندارمری شکایت کند مردم هوو میکردند، اما الان سوپراستار به راحتی گریه میکند. شکننده و آسیبپذیر است. ارزشهای مردانگی از زمان شما تا الان خیلی عوض شد.
فضای دنیا عوض شده. ما یک مملکت فرهنگی بودیم که شعائری داشتیم و چارچوب معینی از قدیم و ندیم. منتهی فضای الان کاملا تغییر کرده. قدیم در یک محلی اکبرآقایی سه روز در محل نبود در میزدند که اکبرآقا کجاست ولی حالا اگر یک سال همسایه بغلی خودت را نبینی برایت مهم نیست. نباید ایراد گرفت. بچهها هم عوض شدند. ما برای پدر و مادرهایمان یک جور دیگر بودیم و جرات نمیکردیم جلوی پدرمان پایمان را دراز کنیم و سیگار بکشیم. حالا پدر ایستاده، بچه نشسته و سیگار میکشد و پدر جرات نمیکند چیزی بگوید. بچههای حالا ارث همیشگی را از پدر و مادرشان میخواهند. ما همچین کاری نمیکردیم. زندگی جدید میخواهند، زندگی تجملی پیدا شده همه ماشین و خانه میخواهند یا بروند خارج و گردش کنند. توقعات و انتظارات زیاد شده. دنیا عوض شده است.
نگاهتان سرزنشگر نیست که زمان ما مردانگی چه بود و حالا چیست؟
نه. اصلا به خودم اجازه نمیدهم به کسی ایراد بگیرم برای این که هر کسی مسئول زندگی خودش است و خودش میداند چیکار کند. بعضی مواقع آدم مشکلی دارد که با رفیقش در میان میگذارد وقتی رفیقش مشکلش را میگوید میبیند در مقابل آن مشکلش هیچ است. عادت کردم به این که خیلی پاپیچ کسی نشوم. بچههای حالا هم مشکل خودشان را دارند.
یک مدتی شیرینیفروش شدیم. گوشه حیاطمان را شیرینیفروشی کردیم و ادعای شیرینیفروشها را در آوردیم و به قول آقای مشتاقی شدیم حاج ناصر خردهفروش. اصلا فکر اینکه دوباره به سینما برگردم نبودم. ولی بههرحال برای آدمی که مشهور میشود و زندگیاش عوض میشود، بعدش کمبودهایی حس کند سخت است دیگر.
در این سالها اینقدر جشنواره بود و هی رفتند بالا و سیمرغ و جایزه گرفتند. مثل این بود که زورخونهای هست و پهلوانی هم هست هی گلریزان کنند. بابا این پهلوان را هم صدا کنید بیاید. هیچ کسی اسمی از ما نبرد و صحبت ما را نکردند.
در زلزله بم رفتم خانه سینما. آقای انتظامی و بهزاد فراهانی دعوتم کردند. دستم را دراز کردم و گفتم اگر شهرت و معروفیت من کاری میتواند بکند بگویید، دست ما را کسی نگرفت. باز دوباره فراموش شدم. واقعا دلم میخواست در یک جایی ادای دین کنم نسبت به کسانی که اینهمه به من محبت داشتند و نسبت به مملکتم و بگویم من آمدهام اگر کاری از دستم برمیآید انجام میدهم.
یک سازمان ویژهای هم نبود که به این امر توجه کند که چه کسانی رفتند و چه کسانی خانهنشین شدند یا چه کسانی باید کار کنند. حالا که دوباره وارد شدهام تمام کوششم این است که آنهایی که بیخود رفتند و غصه میخورند بیایند و مشغول کار بشوند.
دربـاره سختیهای یک دوره از زندگی
ازش خواستیم تا درباره سینمای الان - از نظر بازیگرها، ستارهها و محیط - و مقایسهاش صحبت کند و تفاوتها را بگوید. آشکارا ابا داشت: «کاری که به عهده من گذاشتید خیلی مشکل است. این کار منتقدان است که انتقاد کنند کی خوب است و کی بد. بهطور کلی در مورد فیلمسازی میتوانم صحبت کنم و مقایسه با آنچه ما در گذشته داشتیم.» ما هم گفتیم هرطور راحتید و شد این بخش از مصاحبه.
کارهای ما خیلی کمرنگ جلوه میکند چون با دست خالی شروع کردیم. واقعا عشق بود. مثل قهرمانی و شرکت در مسابقات ورزشی که عشق بود. خیلی که اهمیت میدادند، چند تا پرتقال بین دو نیمه به فوتبالیستها میدادند که بخورند!
بالاخره هر چیزی که تازه شروع شود، یک کمبودهایی دارد. در ایران فیلمهای خوب دنیا را نشان میدادند و مردم برای دیدنشان علاقهمند بودند به ویژه وقتی که فیلمها دوبله شد، یک علاقهمندی در عدهای پیدا شد که بروند دنبال این کار. وارد هم نبودند، سرمایه، حامی و تکنیک هم نداشتند. تنها عدهای که بیشتر کار به عهدهشان بود فیلمبردارها بودند. بعضیهایشان عکاسی میدانستند یا با دوربین آشنا بودند. تمام کارهای فیلم را تقریبا آنها انجام میدادند. فیلمنامهنویس اصلا نداشتیم. نویسندههای بزرگ که رمان مینوشتند، داشتیم اما فیلمنامهنویس کسی نبود. یا کسی برای ساخت موزیک متن نبود. شاید هم بودند ولی متداول نبود.
آن زمان در سینماها بهترین فیلمهای خارجی را در مقابل فیلمهای ما میگذاشتند. فیلمهای ما رنگورویی نداشت و فقط مردم علاقهمند بودند به قهرمانان داستان. بهطور کلی ما ملتی هستیم که قهرمان را دوست داریم. در فیلمها، داستانها و قصههایمان حتما باید یک قهرمان باشد که مردم دنبال آن راه بیفتند. فکر میکنم فیلمها امروزی قهرمان ندارد و یک چیز ساده و معمولی است. البته از لحاظ تکنیک و کار بحثی نداریم.
آن زمان تئاتر تا حدودی در کشور بود ولی وقتی ما شروع کردیم مردها هم پنهانی و یواشکی در کار فیلم میآمدند و رویشان نمیشد که بگویند فیلم بازی میکنند. واقعا باید تحسین کرد شهامت خانمهایی را که آن زمان بازی میکردند، شهامتی که یک زنی از خانه و زندگیاش بیرون بیاید و وارد سینما بشود کار خیلی مهمی است. اما حالا دخترها و پسرها با خوشحالی و اشتیاق به سینما میروند و پدر و مادرها هم اصرار دارند که بچههایشان حتما بروند در کار فیلم.
آن وقتها چهارتا هنرپیشه بود 4 تا زن و 3 تا مرد و دوتا کارگردان. دردسری هم نداشت. حالا ماشاالله این همه بازیگر هستند و این همه فیلم ساخته و اکران میشود. واقعا حسرتبرانگیز است.
الان تلویزیون، ویدئو، نمایش خانگی و... پیدا شده و رفتن به سالن سینماها مشکل است؛ بلیت هم خیلی گران است. بعد هم خانوادهها سختشان است در ترافیک بروند سینما. تلویزیون هم رقابت شدیدی با آنها میکند. کمی سینما مهجور افتاده. فیلمی که بتواند مردم را به سینماها بکشاند و دو ساعت روی صندلی بنشاند دیگر هنر کارگردانهاست. (سیداحسان عمادی- مهران باقی-پریسا هاشمی/ تماشاگران امروز)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: