اختراع من

رضا ـ برادر بزرگ‌ترم ـ در حالی که با دو دست بشکه 20 لیتری بنزین را به گوشه حیاط می‌برد، فریاد زد: «پاشو بیا کمک. فردا بخوای سوار موتور بشی اون وقت سوارت نمی‌کنم ها... .»
کد خبر: ۷۰۲۲۱۴
اختراع من

جام جم سرا: رضا چند سالی از من بزرگ‌تر و تازه وارد دبیرستان شده بود. با پول‌های دستمزد کار کردنش در مغازه نجاری، موتور مینی‌یاماهای قراضه‌ای خریده بود که فقط شکل ظاهری‌اش شبیه موتور بود. روشن نمی‌شد. حتی برای آن که به خانه بیاورندش هم روی گاری چهار چرخی گذاشتنش که به امانت از میوه‌فروش سر چهار راه گرفته بودند.

با فریاد دوباره رضا به خودم آمدم: «نمی‌خوای بیایی... باشه عیب نداره. من هم می‌دونم چیکار کنم...» صحبتش را بریدم و گفتم: «آخه چیکار کنم؟» نگاهی غضب‌آلود به من کرد و گفت: «بیا با دستمال این بنزین‌هایی که ریخته رو زمین رو جمع کن....»

با بی‌میلی بلند شدم و شروع به دستمال کشیدن زمین کردم.

رضا گفت: «من می‌رم تا سر خیابون براش قطعه بگیرم. بر گشتم یه قطره بنزین روی زمین نباشه ها... .»

نگاهی به چهره حق به جانبش کردم و گفتم: «برو... باشه.»

رضا که از در خانه بیرون رفت به سرعت برگشتم زیر سایه درخت توت و روی یونولیت رنگ و رورفته‌ای لم دادم. دستم هنوز بنزینی بود. انگشتم براحتی به درون یونولیت فرو رفت. بنزین یونولیت را آب می‌کرد. کشف این موضوع برایم جذاب بود. یونولیت را تکه تکه کردم و مقداری بنزین از بشکه روی آن ریختم. مایع لزجی از ترکیبشان به وجود می‌آمد که بوی خوبی داشت. درست مثل چسب، اصلا خود چسب بود. از این کشف به خودم می‌بالیدم تشت بزرگی را آوردم و تمام یونولیت را درونش انداختم و دبه بنزین را رویش خالی کردم. خمیری شیری رنگ و البته چسبناک از ترکیب این دو ماده به وجود آمده بود، مانند ملات بنایی. هنوز مشغول کند و کاو در اختراع جدیدم بودم که صدای در خانه آمد. آجان بود که در آستانه ایستاده بود. به من که رسید نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و محکم پرسید: «این چیه؟»

با صدایی لرزان گفتم: «همممم... چسبه خودم امروز اختراعش کردم. بنزین ریختم رو یونولیت و این طوری شد.»

آجان هم که از کشف من کمی متعجب شده بود، اما نمی‌خواست متعجب جلوه کند انگشتی به چسب‌ها کشید و گفت: «کشف کجا بود. من موقع سربازیم واسه درز سوسک و مورچه‌ها از اینا درست می‌کردم. خیلی عالیه واسه درزگیری.» نگاهی به من کرد و نشست روبه‌روی تشت و انگشتی در مایع فرو برد و گفت: «نوچ... شله... باید سفت‌تر بشه. برو یه کم یونولیت از انباری بیار...» به سمت انباری دویدم در راه برگشت آجان مشت کرده بود در چسب‌ها و هی با دست ورزشان می‌داد. لحظه‌ای بعد هر تکه یونولیت بیشتر که آب می‌شد در بنزین، چسب هم غلیظ‌تر می‌شد. آجان هم مدام از کارهایی که با این چسب در دوران سربازی کرده است، تعریف می‌کرد. آجان رو به من گفت: «باید مثل ملات بشه. به دست نچسبه.» و هر بار با گفتن این جمله یونولیت بیشتری به مایع اضافه می‌کرد.

دقایقی گذشت، اما اتفاقی نیفتاد. با ناخن چسب‌های مانده به دستم را می‌کندم که آجان رو به من گفت:‌ نمی‌دانم چرا آن‌طور که باید نمی‌شود. زمان ما یونولیت‌ها این طور نبود. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدای زنگ درآمد. آقا سید روحانی محل پشت در بود. آجان آرام گفت: «آسید اومده واسه حساب و کتاب نذری امسال. ببین برو جلوی در بهش بگو...» جمله‌اش را برید و گفت: «نه خودم می‌رم.» دوان دوان سمت در رفت، اما در میانه راه بازگشت و آرام گفت: «با این دست چه جوری برم بیرون. دست‌هایش زمخت شده بودند. گفتم: «آجان دست‌هایت را بمالی به هم، چسب‌ها کنده می‌شه.» با گفتن این جمله آجان دست‌هایش را به هم رساند تا با مالاندن چسب‌ها از هم جدا شوند ولی انگار چسب‌ها این‌گونه بدتر به هم می‌چسبیدند. لحظه‌ای نگذشت که آجان ایستاده بود میانه حیاط و البته دو دستش به هم چسبیده بود. مریم خواهرم در گوشه‌ای از حیاط ریز ریز گریه می‌کرد و مدام داد می‌زد: «باید زنگ بزنیم به آتش نشانی» مادرم می‌گفت: «شاید با چاقو بشه دست‌هایش را از وسط جدا کرد.» اما آجان همین طور عرق می‌ریخت و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. نگاهم که به دبه بنزین افتاد از هر چی کشف و اختراع بود خسته شده بودم. در همین حین فکری به ذهنم رسید. بنزین را آوردم و روی دست‌های آجان ریختم... .

***

همسایه‌ها دیگر به خانه خود بازگشته بودند. آجان در حالی که با دستمالی چسب‌های مانده روی دستش را پاک می‌کرد به آسید می‌گفت: «در زمان سربازی‌ام من این چسب را می‌ساختم تا لانه مورچه‌ها را درز بگیرم، نمی‌دانم این یونولیت‌ها چرا این طوری بودند!» (مهدی نورعلیشاهی/ضمیمه چاردیواری/جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها