سرداب​ آبنبات‌ها

«من خودم تو سرداب امامزاده یه عالمه جمجمه و استخون دیدم. مگه الکیه... خیلی خطرناکه!» رضا این جمله را گفت و لگدی به توپ پلاستیکی زد. بعد ادامه داد: «تازه‌شم تو رفتی تو سرداب مچ اسمال کوری رو بگیری. چه ضمانتی هستش که اسمال کوری باشه؟ من که نیستم.» سپس ادامه داد: «بچه‌ها پاشید بریم یه دست گل کوچیک دیگه بزنیم.»
کد خبر: ۶۸۷۷۹۷
سرداب​ آبنبات‌ها

جام جم سرا: عصرهای تابستان همیشه زمین خاکی محله، مکان مناسبی برای گپ‌های خودمانی بچه‌ها بود. این بار تو محل پیچیده بود که «اسمال کوری آب‌نبات فروش» تو سرداب امامزاده آب‌نبات‌هایش را درست می‌کند و بچه‌ها می‌خواستند ببینند این واقعیت دارد یا نه؟

دو هفته‌ای از آغاز تعطیلات تابستانی بیشتر نمی‌گذشت. روزهای آخر مدرسه بود که شایعه دست خونی تمام بچه‌ها را به وحشت انداخته بود. بچه‌ها به دستشویی نمی‌رفتند و این موضوع باعث شده بود هر روز دانش‌آموزی سر کلاس از فرط فشار خودش را خراب کند، اما ماجرای اسماعیل خیلی فرق داشت. او چند ماهی بیشتر نبود که به محله آمده بود و به نوعی بی‌خانمان به شمار می‌رفت. یعنی هیچ کس نمی‌دانست او کلا چه کار می‌کند. البته او تنها نابینای محل بود که اتفاقا جایگاه ویژه‌ای در میان بچه‌های محل داشت.

آب‌نبات‌های چوبی دست‌سازی که شبیه هیچ آب‌نباتی در دنیا نبود. آن هم با قیمت دانه‌ای یک تومان. کمی گران‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید، اما آب‌نبات‌هایش مزه‌ای متفاوت داشت که باعث می‌شد مشتریان خاص خودش را داشته باشد.

بچه‌ها می‌خواستند هر طور شده از راز او با خبر شوند. خیلی‌ها می‌گفتند بارها او را در حالی که از سرداب امامزاده قدیمی محل بیرون آمده، دیده‌اند. این که او در سرداب چه کار می‌کرد را هیچ کس نمی‌دانست.

آن روز باز بچه‌های محل در زمین خاکی برای بازی جمع شده بودند. امیر انگار آتشش تندتر از دیگران بود. رو به بچه‌ها گفت: «من فردا میرم ببینم اون داره چه غلطی می‌کنه اونجا... من این آب‌نبات‌ها رو برای آبجیم می‌خرم. اون دوسالشه می‌فهمی؟ می‌گن اسمال کوره هر روز توی دیگ آب‌نبات‌ها ادرار می‌کنه. می‌فهمی یعنی چی؟ می‌فهمی که چه بدبختی نصیبمون شده... می‌فهمی؟ حالا هی می‌گید آب‌نبات‌هاش خوشمزه است. نمی‌دونید دارید نجسی می‌خورید. می‌فهمی؟

«می‌فهمی» تیکه‌کلام امیر بود. عادت داشت درباره همه چیز تصدیق فهمیدنش را از دیگران بگیرد، اما من آن روز نمی‌فهمیدم امیر چه می‌گوید. بلند داد زدم: «خوب که چی؟می خوای بری تو سرداب؟ نمی‌گی یه وقت بفهمه پوستتو می‌کنه؟» این جمله را تمام نکرده بودم که یکباره تمام بچه‌ها خندیدند. رضا گفت: آخه خنگ خدا اون کوره. چطور می‌خواد بفهمه؟ منم نیشخندی زدم و گفتم: «بیچاره‌ها خودتون می‌گید کوره، پس چطور اونجا می‌خواد دیگ رو دیگ بذاره واسه درست کردن آب‌نبات؟ همه می‌دونن که اون چشم داره و الکی خودشو به کوری می‌زنه. این دفعه به چشاش نگاه کنید... این که چشاش هی این ور اون ور می‌ره یعنی این که داره همه جا رو دید می‌زنه...» لحظه‌ای نگذشت که سکوت بر جمع حکمفرما شد.

قرار شد همان شب گروهی از بچه‌ها هر طور شده، بروند و از راز سر به مهر اسمال کوری و آب‌نبات‌های خوشمزه‌اش سر دربیاورند. رضا و من یه گروه و علی و ابوالفضل هم گروه دیگر و البته امیر که رئیس گروه شده بود.

اسمال کوری نزدیک‌های غروب که می‌شد از محل ما رد می‌شد. مثل همیشه چشم‌هایش را به این طرف و آن طرف می‌گرداند و عصایش را به زمین می‌کوباند. آن روز اما انگار خسته بود. دیگر توان داد زدن نداشت. به آرامی می‌گفت: «آب‌نبات یه تومن... آب‌نبات یه تومن» مسیرش را حفظ بود. انتهای مسیرش امامزاده بود. ورودی سرداب، اما از پشت در اصلی امامزاده بود. این سرداب قبلا قبرستان کوچکی بود که افراد خاصی را آنجا دفن می‌کردند. اسماعیل همان طور که عصا به زمین می‌کوباند دستی هم به دیوار امامزاده داشت تا راه را گم نکند. همگی از فاصله دور طوری که متوجه نشود به دنبالش می‌رفتیم. اسماعیل با احتیاط پله‌های سرداب را پایین رفت. ترس را می‌شد از چشمان هر یک از بچه‌ها بخوبی حس کرد. نگاهی به کف دستم انداختم. شایعه دست خونی که بچه‌های نوجوان را خفه می‌کند لحظه‌ای وجودم را تسخیر کرد. یکباره با صدای بلند گفتم: «امیر می‌خوای برگردیم؟» نگاهی از روی تحقیر به من کرد و گفت: «من می‌گم می‌خوام مچشو امروز بگیرم. می‌فهمی؟ امروز تمومش می‌کنم. می‌فهمی یا نه؟»

روی خاک‌ها دراز کشید و آرام سر خود را در دریچه‌ای کرد که مانند پنجره‌ای بالای سرداب وجود داشت. دقیقه‌ای بدون حرکت ماند. نیشگون محکمی از کمر امیر گرفتم و گفتم: «چی شده؟ چی می‌بینی؟» جواب که نداد، خودم را به زور کنارش جا دادم تا من هم از وقایع سرداب باخبر شوم. چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. اسماعیل بود که گریه می‌کرد. سر قبری کهنه که معلوم بود سالیان سال است، کسی به آن سر نزده است. با کف دست زمین را لمس می‌کرد. گریه می‌کرد و می‌گفت: من که مادر ندارم. تو مادر من باش. ننه این چشما سو داره، اما کمه. هیشکی اما نمی‌دونه. بخواه از خدا که بتونم ببینم. من چیز زیادی نمی‌خوام. فقط یه بار بتونم ببینم کافیه. می‌گن یه دکتری اومده چشمایی که مثل منه، عمل می‌کنه... با دست، به امیر سنگ قبری را که او رویش افتاده بود، نشان دادم. روی آن نوشته بود: مزار حاج ابوالقاسم... . (مهدی نورعلیشاهی/ضمیمه چاردیواری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
محبوبه
United States
۰۸:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۴/۰۳
۰
۰
عالیییییییییییییی بود.
امین رضا
United States
۱۰:۰۵ - ۱۳۹۳/۰۴/۰۳
۰
۰
من رو یاد یكی تو محلمون تو مشهد انداخت ...یادش بخیر...ممنون

نیازمندی ها