جام جم سرا: کار همیشگی ظهرهای تابستانم بود. ناهار نخورده وسط اتاق خوابم میبرد. اول یک دست تیوی گیم بازی میکردم و بعد خواب. تا آنجایی که جان داشتم.
تیوی گیم دستساز بود. خانگی بود! مانند خیلی چیزهای دیگر آن زمان. برادر بزرگترم که به واسطه طرح کاد در الکتریکی آقای خلیلی کار میکرد، خودش آن را ساخته بود. یک صفحه الکترونیک سبزرنگ که جا گرفته بود در یک جعبه چوبی دستساز که هر طرف آن یک اهرم برای بالا و پایین رفتن وجود داشت. وقتی وصل میشد به تلویزیون سیاه و سفید کوچک خانهمان، نقطهای مربع شکل با صدای بیپ به سوی دیگر پرتاب میشد و من همیشه در این فکر بودم که این نقطه در تلویزیونهای رنگی چه رنگی است!
با بیمیلی تلویزیون را خاموش کردم و آداپتور تیوی گیم را از برق کشیدم و دوباره همان وسط دراز کشیدم و خوابم برد.
در خواب و بیداری صدای مادرم را میشنیدم که داشت جملهای میگفت. جملهاش درست مفهوم نبود، اما دوست داشتم آن را بشنوم. گوشهایم را تیز کردم. صدای مادرم از درون آشپزخانه میآمد: خیلی خوب کاری کردید که تشریف آوردید. اصلا فکرش را هم نمیکردم که این موقع بیایید.
از آن طرف صدای همهمهای به گوش میرسید. بهزور یکی از چشمانم را باز کردم و سریع بستم.
باورم نمیشد. روبهروی جایی که خوابیده بودم عمه اشرف و علی آقا شوهرش و محمد و زهرا بچههاشون نشسته بودند.
مانده بودم چه کار کنم. معلوم بود که مدتی است، آنجا نشستهاند. زیرچشمی نگاهی به ظرفهای میوه جلویشان انداختم. پر بود از پوست میوه. در دل به خودم تشری زدم که چرا باید وسط اتاق خوابم ببرد که صدای آجان بیشتر مرا به خود آورد: «پاشو آقاجون پاشو... مهمون اومده. این وسط چرا گرفتی خوابیدی؟...»
لحظهای به خودم آمدم. آجان داشت مرا صدا میزد. مانده بودم چه کار کنم که علی آقا گفت: «ولش کن بچهرو چیکارش داری؟ بذار بخوابه. در تربیت امروزی بچه باید رها باشه.» با این جمله دلم کمی آروم گرفت، اما آجان که انگار نمیخواست این ماجرا خاتمه یابد، رو به علی آقا گفت: «نه بیداره... خودشو زده به خواب.»
از ترس داشتم قالب تهی میکردم. توی دلم هی به خودم تشر میزدم که چرا آجان باید این حرف را بزند که یکباره مادرم آجان را صدا زد. آجان که از در بیرون رفت، صدای علی آقا بود که به محمد پسر عمهام تذکر میداد کمتر میوه بخورد. با عصبانیت روبه محمد گفت: «مثل نخوردههاست. تو خونهمون گیلاس نداریم که داری مشت مشت گیلاس میخوری؟ بیتربیتی از بس.» علی آقا معلم بود و خیلی درباره تربیت بچههایش جلوی دیگران حساس بود. جلوی دیگران همیشه با محمد با زبان کتابی حرف میزد و من وقتی این جمله را از او شنیدم، کمی متعجب شدم که چطور میشود علی آقا اینطور با محمد حرف بزند.
هنوز در این فکر بودم که علی آقا گفت: «ببین آخرش تو هم میشی یه تنه لش مثل همین پسر داییات. خوابیده وسط اتاق، انگار نه انگار مهمون اومده.» جملهاش تمام نشده بود که عمهام نیشگونی از تن علی آقا گرفت و گفت: «هیس.... یه وقت بیداره بچه میشنوه...» عمهام ادامه داد: «شب میخواهیم بمونیم یا بریم؟» علی آقا هم انگار منتظر شنیدن این جمله بود، گفت: «میمونیم. چند وعده اومدن خوردن و رفتن، یه بار عصری اومدیم اینجا که نباید با دو تا میوه سروتهاش رو هم بیارند.»
عمه اشرف با شنیدن این جمله گفت: «نه که هرروز خونه مادرت اینا مهمونیم، دیگ رو دیگ میذاره؟ یه بار اومدیم خونه داداشم باید حتما شب بمونیم؟! حالا که اینطور شد، نیم ساعت دیگه میریم خونه. نمیخوام داداشم اذیت بشه.»
بعد از این جمله در دلم به علی آقا ناسزا میگفتم و قربون صدقه عمهام میرفتم. دیگر وقتش بود هر طور شده بیدار شوم. همیشه در این مواقع تاکتیک اولم این بود که منتظر بمانم تا مهمانان بروند، اما این مهمانان قرار نبود بروند. پس تاکتیک دوم را باید به کار میگرفتم. باید بیدار میشدم؛ ولی از همه مهمتر دست راستم بود که زیر گردنم درد گرفته بود و نمیتوانستم تکانش دهم. در همین فکر بودم که صدای آجان مرا به خود آورد: «خیلی خوش اومدید. بابا باید بیشتر بیایید. یه شب بیایید شام در خدمتتون باشیم.» هنوز این جمله را تمام نکرده بود که با نوک پا به کمرم کوبید و گفت: «ااا.... اینکه هنوز خوابه. بیدار شو بابا جون ببین محمد اومده...» جملهاش ناتمام مانده بود که انگار تیر خلاص را به من وارد کرد و گفت: «پاشو الان به جات جیش میکنی، آبروت جلوی محمد میره ها!» کل اتاق یکباره خندیدند. وای خدای من! اگر میدانستم این همه اتفاق در یک خواب بعدازظهر میافتد، اصلا نمیخوابیدم. زیر چشمی نگاهی به محمد انداختم. بعد از این حرف آجان با آن دندانهای کجش ریز میخندید. حسابی عصبانی شده بودم. به واسطه تکان نخوردن طولانی، دست راست و پای راستم خواب رفته بود. دنبال موقعیتی برای فرار از این شرایط و بیدار شدن تصنعی بودم.
بیست دقیقهای گذشت. آجان داشت درباره مسائل جنگ با آقای خلیلی حرف میزد و مادرم با عمه اشرف درباره عروسی دایی مجید. یکباره آجان حرف آقای خلیلی را قطع کرد و گفت: «راستی امشب بمونید میخوام برم براتون کباب گلپایگانی بگیرم. گوسفندیه گوشتش، نه از این یخیها. تازه باز شده سر خیابونمون، ملت صف میبندن واسش. اگه افتخار بدید بمونید...»
مادر ریز خندید و زیرچشمی اشارهای به آجان کرد و گفت: «راست میگه حاج آقا بمونید. یه چیزی درست میکنم دور هم میخوریم. این کبابیه هم زیاد غذاش بد نیست ولی هیچی غذای خونگی نمیشه.»
علی آقا نگاهی به عمه اشرف انداخت و گفت: «والله از نظر من که اشکالی نداره. فقط اشرف خانم باید بگه که... هنوز جملهاش تمام نشده بود که یکباره خواستم انتقام همه حرفهای علی آقا را از او بگیرم درجا ایستادم اما پایم که خواب رفته بود یاریام نکرد. لنگر برداشتم و افتادم رو ظرف میوه وسط اتاق. چشمهایم را بستم و گفتم: عمه اشرف گفت نه! خودم شنیدم! (ضمیمه چاردیواری)
مهدی نورعلیشاهی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد